Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

«هاهااااا باختی! پاشو ظرفارو بشور!»


پاهایم را روی مبل می‌اندازم و آنقدر به پهلویش فشار می‌آورم که مجبور به بلند شدن شود. دستۀ کنسول را روی مبل کناری می‌اندازد، از جایش بلند می‌‌شود و انگشت اشارۀ تهدید‌آمیزش را به سمتم می‌گیرد: «فردا می‌برمت! حالا می‌بینی!»
جوابش را با زبان درازی می‌دهم و با سر به ظروف نشسته اشاره می‌کنم. غرولند‌کنان به سمت سینک ظرفشویی می‌رود و من هم سعی می‌کنم یک دست دیگر بازی کنم، اما بدون او اصلا کیف نمی‌دهد. دسته را همانجا رها می‌کنم و به سمتش می‌روم: «من امشب ظرفهارو تقبل می‌کنم، به یک شرط.» سرش را بالا می‌آورد و گل از گلش می‌شکفد، و بدون اینکه منتظر شرط من باشد، شروع به باز کردن پیشبند می‌کند. می‌خواهم بگویم که چون در باز کردن پیشبند عجله کرده، پس شرط و پاداشی در کار نخواهد بود و باید به کارش ادامه دهد، مثل این سنسی‌ها (اساتید نینجا) که وقتی شاگردشان دستش را برای دریافت شمشیرش دراز می‌کند، عصبانی می‌شوند که چرا شاگرد صبور نبوده تا شمشیر به او تقدیم شود و حالا باید مدتی ریاضت بکشد و به سفر تهذیب نفس برود. 
اما می‌دانم که او کلا میانه‌ای با این گونه تنبیهات و مهمتر از آن، با صبوری ندارد؛ پس سریعتر شرطم را مطرح می‌کنم: «باید اینجا بنشینی و برام ساز بزنی، هیچگونه بهانه‌ای هم پذیرفته نیست.» شانه بالا می‌اندازد و به سمت اتاق می‌رود تا سازش را بیاورد. هروقت از ساز زدن طفره می‌رود، او را در شرایط بدتری قرار می‌دهم تا مجبور به موافقت شود و جالب اینجاست که هربار هم گول می‌خورد. اصلاً باید این ساز زدن‌های هر شبه را در شروط ضمن عقدمان جا می‌دادم تا نتواند در برود. 

ساعتی بعد، هر کداممان کله‌مان را توی مانیتور فرو کرده‌ایم؛ او پروژۀ جدیدش را ران می‌کند و من هم پروژۀ خودم را که قرار است به زودی اجرایی شود، چک می‌کنم. استرس دارم . باید فردا قبل از سرکشی به ساختمان پروژه، به کارگاه خودم هم سری بزنم. قدم زدن در کارگاهم، همیشه حالم را خوب می‌کند؛ بر خلاف پروژه‌های ساختمانی که تماماً پر از استرسند، اینجا، بین این آدمها همیشه آرامش دارم. می‌دانید، اینکه حس می‌کنم "واقعا" کاری انجام داده‌ام و خانواده‌هایی از قِبل این‌کار، به نانی می‌رسند، قلبم را خوشحال می‌کند.
اوایل، او هم مثل پدرم، با این ایده موافق نبود. می‌گفت هدر دادن هزینه و انرژی است و اگر نشود چه؟ اصلا مگر می‌توانی؟
اما توانستم، و حس مادری به این کارگاه دارم. حتی او هم دوستش دارد و گاهی همراه من به آنجا می‌آید. حالا دیگر نفیسه را درک می‌کنم که می‌گفت انگار سایه دخترمان است. 
آها! از سایه بگویم. اوضاعش خوب است، حسابی شناخته شده و گره از کار خیلی‌ها باز کرده و همچنان می‌کند. من هم علاوه بر کارگاهم که به طور رسمی با سایه همکاری دارد، خودم هم گاهی اگر کمکی از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم. 

از زندگی خودمان بگویم. بلاخره خانه‌مان را ساختیم و خودمان رنگش کردیم و ساخت و طراحی مبلمان و میز و صندلی‌هایش را با کمک دوستی، به سرانجام رساندیم، و حالا همه چیز مال خودمان و از خودمان است. او گاهی به شوخی می‌گوید: «تو اگر می‌توانستی، ماشینمان را هم خودت می‌ساختی.» 
راست می‌گوید. من واقعا از هیچ چیز به اندازۀ ساختن لذت نمی‌برم و خوشحالم که او با اینکه خیلی این علاقه‌ام به خلاقیت و ساخت را درک نمی‌کند، اما به آن احترام می‌گذارد. مثل من که علاقۀ او به همهههه نوع خوردنی را درک نمی‌کنم، اما به آن احترام می‌گذارم. 

 

روز بعد، روی یک صندلی در کارگاه نشسته نشسته‌ام و به پنج سال قبل فکر می‌کنم، زمانی که این نامه را به خود الانم نوشتم چون سه سال قبل از آن، این نامه را به پنج سال بعدم نوشته بودم و کلا متوجهید که من به عدد 5 خیلی علاقه دارم. 

 

با تشکر به لیلا جانِ جانان بابت دعوت، 
و آقا رامین بابت راه‌اندازی این بازی. 
بودنتان مستدام رفقا!

Faella
۱۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

مقوله‌ای به اسم حیا در فرهنگ کشور ما، باعث شده که از بعضی چیزها در محیط خانه و مدرسه و کلا جامعه، هیچ بحثی به میان نیاید؛ در حالی که گاهی بی‌اطلاعی از آن مسائل و خطرات ناشی از آن و تاثیرات روحی و جسمی که بر آن فرد می‌گذارد، از اینکه برچسب بی‌حیایی بخورد صد و بلکه هزار پله بدتر است. 

البته منظور من در اینجا صرفا مباحث جنسی نیست، اما یاد حرف دوستی افتادم که گفته بود کتاب دیگری جایگزین کتاب "تنظیم خانواده" در دانشگاه شده است، و کتاب جدید صرفا به موضوعاتی نظیر اینکه زن و شوهر باید خوش اخلاق باشند و وظایفشان را انجام دهند اکتفا کرده و خبری از آموزه‌های کتاب سابق نیست؛ کتابی که با اینکه کامل نیست، اما شاید بتوان آن را تنها منبعی دانست که به طور رسمی اطلاعات هرچند محدودی در رابطه با این موضوع در اختیار مردم _صرف نظر از تجرد و تاهلشان_ قرار می‌دهد. چون عموما دوره‌ها و کلاس‌هایی برای افراد متاهل برگزار می‌شود، اما هرگز به نوجوانان یا افراد مجرد که بیشتر در معرض آسیبهای جنسی هستند آموزشی داده نمی‌شود و باید در خلوت خودشان با مشکلاتشان دست و پنجه نرم کنند؛ علی الخصوص نوجوانان که آسیب پذیرتر و بیشتر مستعد افسردگی هستند و ممکن است به خاطر برداشت غلط از تغییرات طبیعی بدن و مشکل پنداری آنها، روز به روز گوشه‌گیرتر شوند.

معمولا در جواب اینکه چرا چنین برنامه‌هایی در کشور ما جدی گرفته نمی‌شود، می‌فرمایند که "نمی‌خواهیم رویمان به روی بچه‌ها باز شود یا آنهایی که نمی‌دانند کنجکاوی‌شان برانگیخته شود"

این تفکر متعلق به زمانی است که ارتباطات و دسترسی‌ها انقدر گسترده نبود ، و این جوابِ کاملا واقعی که تا به حال از چند نفر شنیده‌ام، حاکی از آن است که حتی مدعیان جمع هم نمی‌دانند "آموزش درست" چیست و چطور باید با یک نوجوان صحبت کرد؛ و نتیجه آن می‌شود که همان بچه‌ای که فکر می‌کنید "نمی داند و نمی‌خواهید کنجکاوی‌اش برانگیخته شود" از مدت‌ها قبل به چیزهایی نظیر پورنوگرافی پناه برده و در ذهنش اینگونه نقش بسته که واقعیت همین چیزهایی است که می‌بیند، و باید اینطور باشد؛ آدمها باید اینطور باشند و حتی در سنین بالاتر هم شرایط ظاهری آنچنانی  برای شریک زندگی‌اش درنظر می‌گیرد. 

اینکه زنان و دختران جامعه‌ی ما، شبیه پورن استارها همه جایشان عملی و پروتز است، اینکه لباس‌هایی که می‌پوشند آنقدر تنگ است که خودشان هم احساس ناراحتی دارند، اینکه آرایش روزانه‌شان مثل آرایش عروس است، اینکه همه کاری می‌کنند تا به چشم شریکشان بیایند احتمالا از یک جایی آب می‌خورد. یک جایی که حتی اگر انکارش کنیم، حتی اگر بر رویش سرپوش بگذاریم  و تظاهر کنیم وجود ندارد، بلاخره از یک جایی بیرون می‌زند. 

گرچه فقط بحث ظاهر نیست، تابو کردن برخی مسائل، باعث رواج دروغگویی و پنهانکاری می‌شود و ممکن است یک نوجوان به این دلیل که "اگر خانواده‌اش بفهمند پوست از سرش می‌کنند" مساله‌ی مهمی را از آنها مخفی کند و در خطر بیوفتد. این مورد گستره‌ی بسیار وسیعی دارد، از خطراتی که به واسطه‌ی دیگران او را تهدید می‌کند گرفته، تا مواجهه با یک مشکل جسمی که حرف زدن از آن بی‌حیایی محسوب می‌شود اما روز به روز بدتر می‌شود و به جایی می‌رسد که دیگر راه درمانی ندارد. حتی اگر اتفاقی هم برایش نیوفتد، آن روحیه‌ی دروغگویی و پنهان‌کاری تا بزرگسالی در اخلاقیاتش خواهد ماند.

 

نمی‌دانم آدمهایی که این وظیفه به عهده‌شان است چه برنامه‌ای دارند، یا اصلا دغدغه‌ای در این باره دارند یا نه، اما به نظرم اگر بتوانند جوابهای درستی برای برخی سوالات داشته باشند، شاید اوضاع کمی بهتر شود. با قایم کردن و سرپوش گذاشتن و پاک کردن صورت مساله، چیزی حل نمی‌شود؛ و مشکلات سال 1397 شمسی و 2019 میلادی را هم  نمی‌شود به روش مشکلات قرون وسطی حل کرد. حرفم نیست که ما هم دنبال روی کشورهای اروپایی و آمریکایی که از آن ور بام افتاده‌اند باشیم، اما امیدوارم اتفاقی بیوفتد و افراد جامعه طوری تربیت شوند که به جای نگرانی و دغدغه داشتن برای مسائل طبیعی، به رشد شخصیتی و اخلاقی توجه کنند و راه دروغگویی و دورویی را در پیش نگیرند.

 

این پست را هم بخوانید.

Faella
۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۱ نظر
Faella
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۸ نظر

از نظر من باید یک رشته با نام "روانشناسی صندلی" ایجاد شده، و در آن تاثیرات صندلی بر آدمها مطالعه و بررسی شود. باید فهمید یک صندلی با آدم چه کار می‌کند که باعث می‌شود دست به کارهایی بزند که در حالت عادی فکر آن هم از سرشان نمی‌گذرد؛ چه اتفاقی می‌افتد که یک آدم با دیدن "صندلی" خالی مترو،  تمام پرستیژ شهر نشینی‌اش را فراموش کرده، به اصل خود برگشته و به سوی آن حمله‌ور می‌شود، چه اتفاقی می‌افتد که یه کارمند زیرآب رفیق چندساله‌اش را می‌زند تا به "صندلی" او برسد، این "صندلی با آدم چه می‌کند که برای رسیدن به آن دروغ‌ها می‌گوید و خون‌ها می‌ریزد و حق‌ها ضایع می‌کند، و تمام صندلی‌های دیگر که تاثیرات شگرفی روی آدم‌ها می‌گذارد و آنها را طوری عوض می‌کند که حتی دیگر مادر خودشان هم آنها را نمی‌شناسد. 
خیلی عجیب است که ما با علم بر اینکه یک ماشین، یک صندلی، یک پول کاغذی، و چیزهایی از این دست به راحتی از خود بی‌خودمان می‌کند، باز هم این را در خودمان می‌بینیم که بادی به غبغب بیاندازیم و بگوییم انسان اشرف مخلوقات است... 

Faella
۲۰ دی ۹۷ ، ۰۸:۵۶ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۲ نظر

از هیچ‌کس و هیچ‌چیز متنفر نباش، چون دست روزگار آن آدم را صاااف می‌آورد و می‌گذارد وسط زندگیت، یا یکهو خودت را می‌بینی که مسیر هر روزت شده خط زرد مترو، که از همان اوایل دانشجویی که مجبور بودی برای خرید وسایل طراحی از میدان انقلاب از آن استفاده کنی، حس انزجاری نسبت به ایستگاه دروازه دولت و آن خط داشتی. 

بدتر از آن وقتی است که نیمی از زندگی‌ات از کسی متنفر بودی و یک آن به خودت می‌آیی و می‌بینی داری شبیهش می‌شوی...

 

#نه_به_تنفر

Faella
۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۲۲ مخالفین ۱ ۱۵ نظر

می‌دانم جمله‌ی جدیدی نیست و یک پست درمیان آن را در اینجا می‌بینید، اما یک کار جدید را شروع کرده‌ام. گرچه خود کار تماماً جدید نیست و در زمینه‌ای فعالیت می‌کنم که مدتی است شروع کرده‌ام، اما محیط و مدل افراد کاملا متفاوت است. 

بگذریم. محل کار جدیدم مرکز شهر است و هرروز باید با مترو تردد کنم، و به علت ساعت کار طولانی و کار مداوم با کامپیوتر، معمولا در هنگام رفت و برگشت بسیار خسته و درحال چرت زدنم. در مسیر برگشت تقریبا هرگز جا برای  نشستن نیست، و معمولا همان‌طور ایستاده چشمانم را می‌بندم. 

دیروز هنگام برگشت، آنقدر خسته بودم که حتی نمی‌توانستم سرپا بایستم، چه رسد به اینکه بخواهم چشم روی هم بگذارم. سرم را به میله تکیه داده بودم که خانمی از مسافرین از جایش بلند شد و گفت هرکه خسته‌تر است می‌تواند بنشیند. خانم‌ها به هم نگاه کردند، مسلما هرکسی خودش را لایق آن جایگاه می‌دانست، اما شاید می‌خواست مطمئن شود که شخص سالمند یا بیمار یا بارداری در جمع وجود ندارد. 

در خلال مکث خانم‌ها، خانمی از سوی دیگر واگن خودش را به جای خالی رساند و گفت «نمی‌شینید؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، خودش را بین دو خانم نشسته جا داد.

آن خانم فاتح خوشحال، ظاهرا در جریان مکالمات نبود؛ اما دیده بود که آن خانم از جایش بلند شده و سرپا ایستاده است. محض خاطر اینکه چیزی گفته باشد، با یک لبخند بزرگ گفت: «نشسته بودید حالا».

در اینجا خانم ایستاده جملات بسیار مهمی را بر‌زبان آورد که از نظر من باید با طلا بالای هرکدام از صندلی‌های مترو بنویسند.

ایشان فرمود: «صندلی مترو جزو “اموال شخصی” من که نیست؛ درحد رفع خستگی، نشستم.»

 

متوجهید؟ آدم‌هایی هم وجود دارند که به صندلی مترو به چشم یک چیز موقت برای رفع خستگی نگاه می‌کنند و نه آیرن ترون، یا کلا چیزی که وقتی به دستش می‌آورند با یک لبخند فاتحانه رویش بنشینند و تا آخر خط هم رهایش نکنند. 

خود من در زمان دانشجویی اول خط یک سوار می‌شدم و تا آخر خط که دانشگاهم  بود می‌خوابیدم ، نقاشی می‌کشیدم و کتاب می‌خواندم، اما واقعا صندلی مترو “مال من” نیست که روی آن پهن شوم و هرکاری که دلم می‌خواهد انجام بدهم، جزو اموال عمومی است و دیگران هم به اندازه‌ی من حق استفاده از آن را دارند. 

در کل کاش این ذهنیت “دیگی که برای من نجوشه...” را در خودمان کمرنگ کنیم و کمتر خودخواه باشیم. در مملکتی که آدم‌هایش همدیگر را دوست ندارند، سعی کنیم به زعم خودمان تغییری ایجاد کنیم. یک لحظه فکر کنیم آدمی که جلوی ما ایستاده، ممکن است به اندازه‌ی ما _بلکه هم بیشتر_ خسته باشد، و  حتی 5 دقیقه نشستن، حال یک نفر را کمی بهتر کند. از صندلی‌ها به قدر رفع خستگی استفاده کنیم و سعی کنیم حداقل سهم خودمان را در فرهنگ‌سازی این موضوع داشته باشیم. 

 

 

 
Faella
۱۸ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۳ موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

چند روزی است که درگیر پیدا کردن اسم برای پیج کارهای دستی هستم و در این راستا، از چند تن از دوستانی که با دنیاهای فانتزی آشنایی دارند کمک خواستم، یکی از دوستان اسمی گفت که اشاره‌ای به دلتورا داشت و من پرت شدم به 12،13 سال پیش... 

راهنمایی که بودم، مدرسه‌مان کتابخانه‌ی درست حسابی نداشت. تعدادمان خیلی کم بود و بچه‌ها خیلی از کتاب‌خوانی استقبال نمی‌کردند، بنابراین مدرسه لزومی نمی‌دید کتابها را تقویت کند یا کسی را به عنوان مسئول  استخدام کند، یا حتی جایی را به آن اختصاص بدهد و کتابخانه‌ی ما، محدود می‌شد به یک قفسه‌ی سرتاسری در یکی از دیوارهای نمازخانه، که بیشتر کتابهایش را هم کتب مذهبی تشکیل می‌دادند. درِ همان اتاق هم عموماً قفل بود چون بچه‌ها به نماز خواندن هم تمایل نداشتند و اگر کسی می‌خواست نماز بخواند، باید کلید را از خانم ناظم می‌گرفت و بعد از تمام شدن کارش، آن را بر می‌گرداند. 

در مورد کتابها چیزی نمی‌گفتند، چند بار خواستم بپرسم که می‌توانم از آنها استفاده کنم؟ اما راستش حس استرسی که کش رفتن کتاب و بی‌وقفه خواندن و تمام کردن آن طی یکی دو روز به من می‌داد را دوست داشتم و نمی‌خواستم با یک اجازه، آن را از دست بدهم. یکی از کتابهایی که از آن زیرزمین کش رفتم و با ولع خواندم، سه گانه‌ی "در جستجوی دلتورا" بود. اوایل که هنوز بردن کتابها به ذهنم نرسیده بود یا شاید جراتش را نداشتم، هر روز در همان ساعت نماز که وقت بود، چند صفحه از کتاب را می‌خواندم و دوباره فردا... 

یک چشمم به صفحات کتاب بود و یک چشمم به پنجره‌ی کوچک زیرزمین، که یک نفر بی‌هوا نیاید و مچم را بگیرد. فکرش را بکنید. آدم یاد قرون وسطی می‌افتد که کتاب خوندن جرم بود و آدمها باید در پستوهای خانه‌شان کتاب می‌خواندند. گاهی اوقات در حین کتاب خواندن، تخیلم به کار می‌افتاد و خودم را در آن دوره و شرایط تصور می‌کردم، در حالی که کتاب به دست، در زیرزمین تاریک و نمور خانه‌ام می لرزیدم و با انگشتان سرد و لرزان، کتاب را ورق می‌زدم. بعد ناگهان چند تن از ماموران حکومتی نا غافل به خانه‌ام حمله می‌کردند و بعد از کشف زیرزمین و کتابخانه‌ی مخفی‌ام، من را کشان کشان نزد پادشاه می‌بردند و او در آستانه ی اعدام کردنم، نظرش عوض می‌شد و یک شغل سخت به من واگذار می‌کرد. مثلاً باید تمام بخاری‌ها و کوره‌ها و اجاق‌ها را تمیز می‌کردم یا نظافت اسطبل را به عهده‌ام می‌گذاشتند. صبح تا شب سخت کار می‌کردم و یک غذای بخور و نمیری جلویم می‌گذاشتند که معمولا ته مانده‌ی غذاهای وعده‌ی قبل بود و کلی پشه و مگس رویش نشسته بود. در اینجا عموماً با احساس تهوع یا صدای پا به خودم می‌آمدم و یادم می‌افتاد که نیم ساعت است اینجا نشسته‌ام و احتمالا کلاسم هم شروع شده است. 

وقتهایی که زینب هم همراه من برای نماز خواندن به زیرزمین می‌آمد را دوست نداشتم. نمی‌توانستم خیالبافی کنم چون مادرم همیشه می‌گفت وقتی در حال خیالبافی هستی، دهانت باز می‌ماند و شبیه دیوانه‌ها می‌شوی؛ و خب اصلاً دلم نمی‌خواست زینب من را در آن حالات ببیند. و اینکه معمولاً کارمان به حرف زدن می‌کشید و دیگر کتاب هم نمی‌شد خواند. 

یکبار در میان تخیلاتم، دختری را خلق کرده بودم که به جای خون، در رگهایش طلا جاری بود. نامادری‌اش هر روز به بهانه‌ای او را کتک می‌زد و زخمی می‌کرد تا  کمی طلا جمع کند و به مرور، به ثروتمندترین آدم شهر تبدیل شد. در حالی که دخترک روز به روز ضعیفتر می‌شد. دختر از عادی نبودنش خبر نداشت، تا اینکه یک روز در میدان شهر زمین خورد و زمانی که از جایش بلند شد، مردم دور او جمع شدند و با شگفتی، آرنج و گونه‌ی زراندود او را بررسی کردند. دخترک فردای آن روز پیش جادوگر شهر رفت و از او خواست چیزی به او بدهد تا مانند بقیه شود. به محض اینکه دخترک معجون را سرکشید، نه تنها طلای درون رگهایش، بلکه تمام طلاهایی که نامادری‌اش انبار کرده بود، گردنبند و انگشتر و هرچیزی که از آن طلا ساخته شده بود مبدل به خون شد، خونی که هیچ چیزی نمی‌توانست آن را پاک کند.

دخترک به خانه رفت، اما زیاد دوام نیاورد و روز بعد جان سپرد. نامادری ماند و دستهایی که تا ابد به خون دخترک آلوده شده بود... 

 

این داستان را هرگز جایی ننوشتم، اصلا نمی‌دانم چطور یادم آمد. تنها چیزی که از آن به خاطر داشتم این بود که مدت زیادی به دنبال اسم برای داستان بودم که اسم مناسبی پیدا نکردم و داستان هم کم‌کم فراموش شد. این مورد یکی از نمونه های بارز این است که من حتی از دوران طفولیت هم همواره مشکل انتخاب اسم داشتم و اینکه چرا به نظرم نرسید که آن دختر، می‌توانست از اهالی خورشید باشد (چیزی شبیه داستان پرنسس کاگویا) و آن را پرورش بدهم؟ 

بله بچه‌ها. به این دلیل که در همان مرحله‌ی انتخاب اسم ماندم و مردم. مثل همیشه، گیر کردن در فرع موضوع و جزئیات. 

کاش آن جادوگر چیزی هم برای من داشت، کاش حداقل این بار را تسلیم فرعیات نشوم..

Faella
۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

می‌دانید، به نظر من یکی از نیازهای بشر این است که یک چیزی برای خودش داشته باشد؛ یک چیزی که خودش خالق آن باشد و جوانه زدن و رشدش را با چشم خود ببیند. برای ارضای این حس، یک نفر بچه دار می‌شود، یک نفر دیگر شرکت تاسیس می‌کند یا مغازه می‌خرد و پرورش گیاه راه می‌اندازد و بلاخره یک طوری یک راهی پیدا می‌کند. 

 

این یکی از سوالاتی است که من هر روز خدا دارم از خودم می‌پرسم: آن چیز خاص که من دلم می خواهد داشته باشم چیست؟

سالهاست که چیزهای مختلفی را امتحان کرده‌ام و هربار با نگاه that's it! تا جایی پیش رفته‌ام و به دلیلی رهایش کرده‌ام.

حالا چند ماهی است که یک کار جدید را شروع کردم،  اما این روزها دوباره با همان مساله‌ی تهوع آور همیشگی روبرو هستم: پروژه‌ای را با ذوق و شوق شروع می‌کنم، کلی وقت و تلاش و هزینه پای آن صرف می‌کنم و درست در یک قدمی لانچ پروژه یا به موفقیت رسیدنش، یک حس حماقت بی‌انتها برم مستولی می‌شود که: "خب که چی اصلا؟"

در ابتدای کار، فکر می‌کردم این بار فرق می‌کند. یعنی هر بار فکر می‌کردم که این بار فرق می‌کند، اما خب...

دارم فکر می‌کنم که این چیزی که من برداشت دیگری از آن دارم، در واقع "ترس" است. بیشتر آدمها، در آستانه‌ی باز کردن یک در که به جایی ناشناخته راه دارد، دچار ترس و وحشت می‌شوند و خب برای من که تا چند سال پیش حتی تلفن غریبه را هم جواب نمی‌دادم این حالات خیلی غافلگیر کننده نیست. 

گرچه من همیشه آن را با نقاب "نا امیدی" و "کافی نبودن" می‌دیدم و ماهیت اصلی‌اش برایم روشن نبود، اما دیروز که داشتم به زمان‌بندی نگاه می‌کردم و صدای "خب که چی؟" در سرم می‌چرخید، به آن صدا جواب دادم: "خب که هیچی! مگر همه چیز باید ته داشته باشد؟ حتی اگر کل این قضیه با شکست هم مواجه شود، اتفاق خاصی نمی‌افتد."

البته این حرف بسیار بزرگتر از من است، چون خودم را می‌شناسم و می‌دانم که گاهی فقط با یک تمسخر کوچک از یک شخص خاص، چقدر غصه خورده‌ام و می‌خواسته‌ام همه چیز را بی‌خیال شوم. 

متاسفانه من در مورد چیزهایی که خلق می‌کنم بسیار حساسم. خواه یک کارِ دستی باشد، یا یک غذا. با اینکه از آشپزی تقریبا متنفرم و دستپختم [تعارف که نداریم] افتضاح است، اما کسی در خانه جرات ندارد از غذایی که من می‌پزم ایراد بگیرد. البته خود همین هم جای بحث دارد، چون حس می‌کنم آدم وقتی در یک زمینه به خودش مطمئن باشد و اعتماد به نفس داشته باشد، کمتر از تمسخر دیگران ناراحت می‌شود و وقتی فکرش را می‌کنم می بینم وقتی که در زمینه‌هایی که به آنها تسلط دارم از من نقد می‌شود، راحتتر می‌پذیرم تا وقتی که کسی از دستپختم یا فیلمی که ساخته‌ام ایراد می‌گیرد.

خب این کاری که قصد شروعش را دارم هم برایم جدید است و آنقدرها درش اعتماد به نفس ندارم، برای همین احساس ترس و اضطراب در قالب "خب که چی؟" رهایم نمی‌کنند. احساس می‌کنم یک چیزهایی را نمی‌بینم یا از دستم در می‌روند یا اطلاعات کافی درباره‌شان ندارم. به سراغ کسب اطلاعات می‌روم و چیزهایی که پیدا می‌کنم عموما من را بیش از پیش می‌ترسانند و فکر می‌کنم در حد و اندازه‌ی فلان کار نیستم یا کاش همانطور در بی‌اطلاعی و حماقت خودم غلت می‌زدم و خوشحال بودم. 

خلاصه این روزها به کسی احتیاج دارم که لوله‌ی تفنگ را پس سرم بگذارد و بگوید: "راه بیوفت. اگر برگردی شلیک می‌کنم"

Faella
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۵:۲۸ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

...شورتکات‌ها در واقع "عادات" یک نرم‌افزار به شمار می‌آیند، و اولین چیزی هستند که کاربر باید بعد از شناخت کلی نرم‌افزار، آنها را بیاموزد؛ چون کلیات آن نرم‌افزار را مشخص می‌کنند و ساده‌ترین راهی هستند که برای پیشبرد هدفش می‌تواند استفاده کند. اگر ما راه‌های سخت را برای استفاده از آن پی بگیریم، ممکن است به نرم افزار و بعد به سیستم فشار بیاید و نهایتا خودمان هم خسته و عصبی شویم.

من گاهی به این فکر می‌کنم که شورتکات‌های خود من چه چیزهایی هستند؟ دیگران با توجه به آنها چه ذهنیتی از شخصیت من دارند و چه طور از من می‌خواهند که کاری برایشان انجام دهم، و چند درصدشان موفق به راضی کردنم می‌شوند؟ شورتکات‌های اطرافیان و دوستانم چطور؟ 

 

Faella
۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

یکی از سوالاتی که به کررات از من پرسیده می‌شود، این است:

به عنوان زبان دوم یا سوم، چه زبانی را بیاموزیم؟

 

خب بیایید باهم این قضیه را بررسی کنیم.

در وهله‌ی اول، تا جایی که می‌توانید زبان انگلیسی‌تان را تقویت کنید. علاقه به این زبان اهمیت چندانی ندارد، شما به آن "نیاز" دارید. حتی در ساده‌ترین کارها مانند جستجوی اینترنتی و کار کردن با اپلیکیشن‌ها و نرم‌افزارها گرفته، تا درک کلیات یک جواب آزمایش پزشکی و خیلی از چیزهایی که به طور روزمره با آنها سروکار دارید. حتی اگر قصد یادگیری زبان‌های دیگر را هم داشته باشید (مخصوصا زبان‌های  ژرمنی که هم ریشه‌ی انگلیسی هستند) به آن نیاز خواهید داشت. 

 

انتخاب زبان سوم، به علاقه و نیاز شما بستگی دارد؛ اینکه چه زبانی می‌تواند شما را جذب کند و برای پیشروی و یادگیری هرچه بیشتر آن مشتاق باشید، و اینکه وقتی به سطح خوبی از دانش آن زبان برسید، چه استفاده‌هایی می‌توانید از آن بکنید. مثلا یک فرد آمریکایی، به دلیل همسایگی آمریکای لاتین با این کشور و تعداد بالای مهاجرین این کشورها، عموما زبان اسپانیایی را به عنوان زبان دوم برمی‌گزیند، یا اهالی ترکیه،  به یادگیری زبان آلمانی علاقه ی زیادی دارند چون برخی از حروف و آواها در این دو زبان مشترک است. 

تجربیات شخصی من حاکی از این است که در ایران، عموما از زبانهای ترکی، عربی، فرانسوی، آلمانی و روسی استقبال زیادی می‌شود و بازار کار بهتری هم نسبت به زبان‌های دیگر مانند ایتالیایی و اسپانیایی دارند؛ اما حقیقت این است که دسته‌ی اول به نسبت زبانهای دشوارتری هستند و یادگیری آنها مستلزم زمان و دقت و تمرین بیشتری است. مثلا در زبان ایتالیایی و اسپانیایی، برای تشخیص مذکر و مونث بودن کلمات، صرفا به حرف آخر کلمه نگاه می‌کنیم، اگر a بود یعنی مونث است و در غیر این صورت مذکر؛ درحالی که مثلا در زبان آلمانی به غیر از مذکر و مونث، یک جنسیت "خنثی" هم داریم و در زبان فرانسوی، این مقوله آنقدر پیچیده است که در حوصله‌ی این پست نمی‌گنجد. پس پیشنهاد می‌کنم که تنها در صورتی که واقعا علاقه دارید و مصمم هستید به سراغشان بروید.

مورد دیگر اینکه، زبان‌های ریشه‌ی لاتین، بیشتر از آنچه فکرش را بکنید به هم شباهت دارند. 

مثلا کلمه ی دویدن را در نظر بگیرید:

courir (فرانسوی)

correr (اسپانیایی)

correre (ایتالیایی)

 

یا "کوهستان":

montagne (فرانسوی)

montaña (اسپانیایی)

montagna (ایتالیایی)

 

و همان‌طور که قبل‌تر توضیح دادم، زبان‌های ژرمنی مانند آلمانی و هلندی و انگلیسی هم‌ریشه هستند. به عنوان مثال، "رنگ سبز" را در نظر بگیرید:

 green (انگلیسی)

 Grün (آلمانی)

groen (هلندی)

 

یا "کلمه"

word  (انگلیسی)

wort (آلمانی)

woord  (هلندی)

 

توصیه‌ی من این است که اگر یادگیری یک زبان خاص برایتان سخت است، و اگر محدودیت زمانی ندارید و حوصله‌تان یاری می‌کند، اول زبان ساده‌تر در آن ریشه را یاد بگیرید، و بعد به سراغ زبان سخت‌تر بروید. مثلا برای یادگیری فرانسوی، می‌توانید اول  ایتالیایی را که زبان نسبتا ساده‌ای است و مشکلات تلفظ برایتان ایجاد نمی‌کند را بیاموزید، در عرض چند ماه به سطح مناسبی برسید و بعد از یک فاصله‌ی چندماهه، به سراغ فرانسوی بروید. 

 

نکته‌ی مهمی که در اینجا وجود دارد این است که اگر یک آدم عادی هستید و در زمره‌ی تیزهوشان قرار نمی‌گیرید، "هرگز" سعی نکنید دو زبان را به طور همزمان پیش ببرید. اتفاقی که می‌افتد این است که هیچ‌کدام را درست و حسابی یاد نخواهید گرفت، و زمانی که به کلمات زبان X نیاز دارید، کلمات زبان y را به خاطر می‌آورید. این کار تنها در صورتی مجاز است که به سطح خیلی خوبی از یکی از زبان‌ها رسیده باشید و ساختار آن زبان به طور کامل برایتان جا افتاده باشد، در آن صورت مغز می‌تواند کلمات آن زبان‌ها را از هم تفکیک کند و در مواقع لزوم، می‌توانید خیلی راحت‌تر به آن دسترسی داشته باشید.

باز هم تاکید می کنم، تنها در صورت علاقه و نیاز به سراغ زبان‌های سخت بروید، چون افرادی که به قصد ناخنک زدن یا با علاقه‌ی سطحی یا از روی جوگیری این کار را می‌کنند، عموما اتفاق جالبی برایشان نمی‌افتد. مثلا ممکن است زمینه‌ی خیلی بدی  از آن زبان در ذهنشان  ایجاد شود یا احساس بدی نسبت به خودشان پیدا کنند. 

پس قبل از شروع هر کاری، اول به علاقه و نیازتان توجه داشته باشید تا بعدتر با مواردی چون عذاب وجدان ناشی از اتلاف وقت و کم شدن انگیزه روبرو نشوید. 

Faella
۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۳:۱۹ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۹ نظر