Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

نزدیک به یک ماه پس از مرگ چستر بنینگتون (ووکالیست گروه لینکین پارک)، اعضای گروه تصمیم گرفتند که برای او مراسم یادبودی برگزار کنند و اعلام کردند که  اجرایی به نام  و یاد او در آمفی تئاتر روباز  Hollywood Bowl خواهند داشت. مرگ چستر بر اعضای گروه، مخصوصا بهترین دوست او و رپر گروه، مایک شینودا تاثیرات بدی داشت و در شب اجرا _همانطور که خودش در آهنگ Over Again توضیح می‌دهد_ حس می‌کند که نمی تواند به روی صحنه برود  و آهنگ‌هایی که روزی چستر او را در خواندنشان همراهی می‌کرد، بدون او و طور دیگری بخواند.

فکر می‌کنم یکی از سخت‌ترین مراحل از دست دادن یک عزیز، همین باشد. غم نداشتنش یک طرف،  اینکه نمی‌دانی باید بدون او چه کار کنی، اینکه انجام کارهایی که سابقا با او انجام می دادی، رفتن به جاهایی که با او می‌رفتی و تمام چیزهایی که به نوعی یادآور او هستند برایت کابوس می‌شوند، اینکه دیگران مرتب حالت را می‌پرسند و برایت دلسوزی می‌کنند، از همه دیوانه کننده‌تر است. دوست داری انکار کنی، فرار کنی، و تظاهر کنی تمام این اتفاقات فقط یک خواب بوده؛ اما بلاخره باید خودت را جمع کنی و زندگی‌ات را ادامه دهی، چون به قول خانم آنا گاوالدا، زندگی از تو و هرچیز دیگری قوی‌تر است و بلاخره از این اندوه هم می‌گذری. گذشتن از این دوره مسلم است، اما اینکه چطور می‌گذری، و اصلا سالم می‌گذری یا نه، خودش یک مساله‌ی دیگری است... 

 

Faella
۳۰ مهر ۹۷ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱ نظر
Faella
۲۸ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

من هیچ وقت آدم "کلاس برو"ای نبوده‌ام. 

عموما در زندگی‌ام سعی کردم به هر نحوی که شده و تا جایی که می‌توانم، چیزها را خودم یاد بگیرم؛ که بیشتر افراد این را موهبت بزرگی می‌دانند، اما من فقط به 60% آن مفتخرم، چون در 40% بقیه، دلایلی چون تنبلی، بی‌حوصلگی، خساست، عدم تحمل جمع به مدت طولانی و عدم اعتماد به نفس نهفته است.  گرچه چیزهایی وجود دارند که آدم نمی‌تواند خودش در خانه یاد بگیرد یا انجام بدهد، مثلا نمی‌شود در خانه ورزش‌های رزمی یاد گرفت، سنگ تراش داد یا سفالگری (با چرخ) کرد. 

به هر حال، من با تمام کلاس نرو بودنم، مجبور به غلبه بر آن 40% شدم تا بتوانم فعالیت‌های بالا و چند فعالیت دیگر را انجام بدهم. .به غیر از این موارد، من طی دو دوره در دو موسسه‌ی زبان متفاوت ثبت نام کردم، بار اول 9 یا 10 سال داشتم و بار دوم _فکر می‌کنم_ 16 سال، که بار دوم بعد از گذراندن یک ترم، تصمیم گرفتم برای همیشه دور کلاس‌های زبان را خط بکشم.

می‌خواهم از بار اول بگویم. 

اواسط دوران دبستان بودم که متوجه شدم علاقه‌ی زیادی به بلغور کردن شعرهایی دارم که در کارتون‌ها می‌خوانند. با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم که دلم می‌خواهد انگلیسی یاد بگیرم، و خب آنها با پاسخی به شکل" اول فارسی را یاد بگیر، انگلیسی پیشکش" مراتب مخالفتشان را ابراز کردند. درست یادم نمی‌آید که چطور، اما بلاخره موفق به راضی کردنشان شدم و یک روز، همراه بابا برای ثبت نام به موسسه‌ی ملی  خیابان ولیعصر رفتیم و مدتی بعد، من اولین ترمم را شروع کردم. هر روز بعد از مدرسه، تا خانه می‌دویدم و کمی بعد، مامان داداشه‌ی چند ماهه را داخل کالسکه می‌گذاشت و تا سر خیابان می‌آمد تا من را سوار تاکسی کند.  بعد با ذوق خودم را به ساختمان بسیار قدیمی که گوشه‌ی تابلوی سفیدش شکسته بود می‌رساندم،  از راهروی تنگ و پله های بلندش عبور می‌کردم و در یکی از کلاس‌های کوچکش می نشستم. آن ساختمان کثیف قدیمی، برای من بهترین جای دنیا بود.

کتابهایمان Concord  نام داشت که در 5 جلد، و هر جلد در یک ترم تدریس می‌شد. کتاب آخر یعنی کنکورد 5، یک کتاب صورتی بزرگ بود که رویش عکس چند بالون داشت و آخرین کتاب سطح قبل از مبتدی بود. آن کتاب هر روز _حتی روزهایی که کلاس نداشتم_ داخل کیف مدرسه‌ام بود و لحظه شماری می‌کردم که تمام شود و ترم بعدی، یعنی ترم 1 را شروع کنم؛ اتفاقی که به مدد شرایط، هرگز نیوفتاد و سال‌ها آرزویش به دلم ماند. کتاب صورتی را سال‌های سال نگه داشته بودم که اگر شرایط بر وفق مراد پیش رفت، بتوانم پی‌اش را بگیرم و مجبور نباشم از صفر شروع کنم؛ اما کتاب صورتی، همچنان گوشه‌ی کمد ماند و بعد به انباری منتقل شد ومدت زیادی پیدایش نبود. چند روز پیش مامان کتاب‌های قدیمی من و داداشه را آورده بود تا از بین آنها، به دردبخورهایشان را جدا کنیم و برای بچه‌های بشاگرد بفرستیم، و من در بین آنها چشمم به  کتاب صورتی  که رویش عکس بالون بود افتاد. آن را برداشتم و ورق زدم؛ یک کتاب بچگانه با کاغذ کاهی رنگ و تصاویر ساده بود که حتی رنگ هم نداشتند، اما انگار لابلای صفحاتش، پر از خاطرات و آرزوهای یک بچه‌ی پنجم دبستانی بود.  به این فکر کردم که ممکن است این کتاب ساده، بچه‌ی دیگری را خوشحال کند؟ مامان گفت نگهش دارم اما به دلیلی دلم نمی‌خواست این کار را بکنم. این کتاب و خاطراتی که 17 سال لابلای آن مانده بودند، نماد جالبی برای من نبود. نمی‌دانم من شرمنده‌ی او بودم یا او شرمنده‌ی من، به هرحال دلم نمی‌خواست جلوی چشمم باشد و آن را داخل کارتن کتاب‌های عازم سفر گذاشتم. 

فکر کردم نکند پشیمان شوم؟ به هرحال این کتاب فقط یادآور نرسیدن‌ها و ناکامی‌ها نیست؛ و خاطرات شیرینی را هم به یادم می‌آورد. روزهایی که خیابان پردرخت ولیعصر را گز می‌کردم، مجله‌ی دوست که هر پنجشنبه از دکه‌ی نزدیک موسسه می‌خریدم، کتاب‌فروشی نشر باغ، ساندویچ‌های کالباس دزدکی، کاپشن آبی‌ام، کلاسور پلاستیکی صورتی که دو گوشه‌ی آن کش می‌افتاد، سفارتی که می‌ترسیدم از جلوی آن عبور کنم، و تمام خاطرات مبهمی که از آن دوران به یاد می‌آوردم از جلوی چشمم گذشتند. اما نه.. کتاب‌ها و مغازه‌ها و موسسه هم که به تاریخ بپیوندند، خیابان ولیعصر هنوز سرجایش هست و سرجایش می‌ماند و خاطراتم را زنده نگه می‌دارد. دیدگاه جدیدم این است که تا جایی که می‌توانم به چیزهای کوچک و خرده‌ریزها تکیه نکنم و چیزهایم را به آنها نسپارم؛ خواه خاطراتم باشد، یا عزیزانم یا هرچیز دیگری که مالکش هستم. کتاب صورتی هم رسالتش را درباره‌ی من انجام داده، کاش برود و به بچه‌های آن روستا هم چیزهایی بیاموزد و کاش، برایشان نماد "رسیدن" باشد... 

Faella
۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

به نظر من، از رقت انگیزترین آدم‌ها، افرادی هستند که تمام تلاششان را می‌کنند تا متفاوت به نظر برسند.
اگر یک فرد سعی کند که خودش باشد و در تمام زمینه‌ها، سلایق شخصی‌اش را حفظ کند و خلاقیت داشته باشد، ناخودآگاه متفاوت از دیگران می‌شود و نیازی به "تلاش" برای ایجاد تفاوت نیست. حتی اگر نوع لباس پوشیدنش، فیلم‌هایی که می‌بیند، موسیقی‌هایی که گوش می‌کند و چیزهای دیگری که به آنها علاقه دارد، از نظر دیگران خز و مزخرف باشند. آدم می‌تواند چیزهای جدید و پیشنهادی را امتحان کند، اما پای علایقش هم بایستد؛ در واقع یکی از خیانت‌هایی که یک فرد می‌تواند به خودش بکند، این است که جمله‌ی "فلانی که آدم خفنی به نظر می‌رسد، فلان سبک موسیقی را گوش می‌کند یا فلان سبک فیلم را می‌بیند، پس من هم همان کار را بکنم" از ذهنش بگذرد و بدتر از آن، عملی‌اش کند.

خلاصه اینکه، اگر منِ نوعی سلیقه و خلاقیت شخصی‌ام را در زندگی اعمال کنم، در وهله‌ی اول خودم خوشحال‌تر خواهم بود و راحت‌تر زندگی خواهم کرد، تا اینکه بخواهم به چیزی که نیستم تظاهر کنم و از بیرون هم شبیه به یک دلقک به نظر برسم.

دوستی می‌گفت، آدم با چیزی که از خود اوست شوآف راه نمی‌اندازد و روی آن مانورهای عجیب و غریب نمی‌دهد، اگر می‌بینی کسی در فضای مجازی یا واقعی یک چیزی را علم کرده و به هر نحوی که می‌تواند، آن در چشم و چال دیگران فرو می کند، بدان که آن شخص یا واقعا مالک آن نیست، یا به طور درونی خود را لایق آن نمی‌داند و صرفا برای پر کردن خلاهای روحی  و جلب توجه از آنها استفاده می‌کند؛ حالا آن چیز می‌تواند ثروت پدر یا همسر، زیبایی، دانشگاه محل تحصیل، تعداد فالوئرها در شبکه‌های اجتماعی، و حتی تعداد کتاب‌های خوانده شده و فیلم‌های دیده شده یا هرچیز دیگری باشد. 

پس لطفی که همین امروز به خودمان می‌کنیم، این است که به تمام چیزهایی که از خودمان داریم و چیزهایی که از دیگران گرفته‌ایم فکر می‌کنیم و سعی می‌کنیم به مرور زمان، "از دیگران"ها را بزداییم و چیزی که باقی می‌ماند را با تمام وجود بپذیریم و دوست داشته باشیم؛ آن حقیقتی است که دیر یا زود با آن روبرو خواهیم شد و بنا به شناختی که از آن داریم، می‌تواند برایمان شیرین یا ترسناک باشد. پس چه بهتر که چیزی را که مالک آن هستیم و هیچ راه گریزی از آن نیست را بشناسیم و بپذیریم. 

"Life's no piece of cakemind youbut the recipe's my own to fool with.” ― Haruki Murakami

Faella
۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

این فیلم یکی از ترین فیلم‌هایی بود که این چندوقت دیدم. 

چی‌ترین؟ 

نمی‌دانم.

بدون هیچ توضیحی- ببینید.


Faella
۱۷ مهر ۹۷ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

امروز به تاریخ میلادی، 01/10 است. پریروز هم 7/7/97 بود و می‌دانید که من چقدر از چیزهای رند و قرینه خوشم می‌آید. 

بگذریم. چیز دیگری می‌خواهم بگویم. یعنی چیزی بود که نمی‌خواستم بنویسم اما یک حس عصبانیتی در من وجود دارد که شاید از این راه کمی از آن خالی شود.

ساعتی پیش، در طی جستجوی مطلبی، چشمم به یک خبر افتاد: سه روز پیش، یک مدل اینستاگرامی عراقی را با گلوله به قتل رسانده‌اند. من آن دختر را هرگز ندیده بودم و حتی اسمش را هم نشنیده بودم؛ اما در خبر نوشته بود که ممکن است به دلیل مغایرت عکس‌ها با موازین کشورش این بلا را سرش آورده باشند. یاد مائده (حتی نام فامیلش را هم نمی‌دانم) افتادم که به خاطر انتشار چند کلیپ، در رسانه‌ی ملی آبرویش را بردند و مجبور به عذرخواهی‌اش کردند. 

من این آدم‌ها را اصلا نمی‌شناختم و نمی‌دانم که چه کار کرده‌اند. فقط می‌دانم که تنها در کشور ما و کشورهای بدبخت‌تر از ما اصل قضیه را ول کرده‌اند و چسبیده‌اند به زن و دختر مردم، چه در فضای مجازی، چه در خیابان. زورشان فیلتر کردن پیامرسان‌ها و سایت‌هاست. مردم دارند زیر بار فشار اقتصادی له می‌شوند، جوانان هر روز تک تک آرزوهایشان را توی چاه دستشویی می‌اندازند و یک سیفون رویش می‌کشند، آنوقت دوستان افتاده‌اند دنبال اینکه کی چقدر از موهایش معلوم است و چرا لنگ و پاچه‌اش را بیرون انداخته. 

بروید خودتان را درست کنید. اگر آدمی توجه طلب است و مرتب از اعضا و جوارحش عکس می‌گذارد، توجه تو و امثال توست که به معروفیت چنین آدمی دامن می‌زند. اینکه با اکانت مخفی‌ات برای آن مدل اینستاگرامی کامنت فدایت شوم بنویسی و با اکانت رسمی‌ات از اینگونه افراد اعلام برائت کنی، یعنی مریضی. یعنی زندگی‌ات لنگ تایید دیگران است؛ و این کشور پر است از تو و امثال تو. 

نمی‌دانم باید چه کار کرد. نمی‌دانم چطور انقدر پوستمان کلفت است که داریم در این کشور تاب می آوریم. نه دلمان به فرهنگ خوش است و نه اقتصاد و نه هیچ چیز. هییچ چییز. و می‎دانی چه چیزی از همه بدتر است؟ اینکه یک مشت آدمیم که همدیگر را دوست نداریم و از هر فرصتی برای تکه تکه کردن هم استفاده می‌کنیم. اینکه وقتی چیزی گران می‌شود برای خریدش حمله می‌کنیم و به هیچ جایمان نیست که ممکن است به دیگران چیزی نرسد. اینکه به هرکسی زورمان برسد جنس گران می‌فروشیم و مردم هم چشمشان کور. می‌خرند.

ما درست شدنی نیستیم. کاش منقرض شویم. 

کاش ما و تمام فرهنگ‌هایی که درشان دروغ و ریا و تنبلی و دورویی و احساس زرنگی در حین چاپیدن هموطن جریان دارد منقرض شوند. کاش تمام آنهایی که برایشان تخریب و هدر دادن چیزها مهم نیست منقرض شوند.

زمین بماند و نسلی که می‌داند باید چطور زندگی کند. که لیاقت زندگی کردن را داشته باشد..

[اگر فیلتر شدم پیشاپیش خدانگهدار]

Faella
۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۶:۰۶ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

-  اگه اتفاقی برات بیفته چه بلایی سر این مردم میاد؟ چی براشون می مونه؟

-خودشون 

- بعد از اون همه جنگ و کشته دادن ، چه چیزی واقعا عوض شد؟

- اونا (مردم) عوض شدن. همه چیز همینطوری عوض میشه. به ارامی ، توسط مردم.... اونا دیگه به من احتیاجی ندارن

- اونا باید رهبری بشن!

-  اره ولی توسط همدیگه. یه آدم قوی، مردم ضعیف رو میسازه. مردم قوی نیازی به یه آدم قوی ندارن

                      Viva Zapata!
Viva Zapata!.jpg
       Directed by Elia Kazan

Faella
۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

جلوتر از من  راه می‌رفت، آرام آرام.  دقایقی ایستاد تا چادرش را صاف کند. از کنارش رد شدم و تقریبا باهم جلوی در خانه رسیدیم. تا من بخواهم فکر کنم که دلم چای می‌خواهد یا نه، او از در وارد شده بود. حیاط را تا پارکینگ موکت کرده بودند، که اگر ظرفیت خانه و پارکینگ تکمیل شد، باقی مهمانان همانجا توی حیاط بنشینند. تصمیم گرفتم: دلم چای نمی‌خواست. کفش‌هایم را درآوردم، او هم کفش‌هایش را درآورد و "یا الله"گویان قدم روی موکت گذاشت. آرام آرام راه می‌رفت. پرسیدم کمک نمی‌خواهد؟  دستش را گرفتم و به طرف خانه بردم. در مجلس کنار من نشست. برایش آب آوردم و برایم دعای خیر کرد. چشم گرداندم به دنبال مامان، اما او را پیدا نکردم. تا آخر مجلس، همانجا ماندگار شدم و زمزمه‌های پیرزن، دلم را آتش زد..

مدتی بعد که عزاداری تمام شد، گفتم اگر عجله ندارد، بمانیم تا کمی خلوت‌تر شود. گفت :"برایم فرقی ندارد. کسی در خانه منتظرم نیست".

کمی که گذشت، از در خانه بیرون رفتیم. قدم‌هایش سریع‌تر شده بودند؛ انگار که چیز خوشایندی جلوی در منتظرمان باشد. مامان که مدتی پیش من را پیدا کرده بود و به ما ملحق شده بود، گفت که می‌رود جلوی در تا من برسم. هنوز افرادی توی حیاط نشسته بودند و احتمالا منتظر کسی بودند. از کنارشان رد شدیم و حدود 15 قدمی در، ناگهان پیرزن لرزید و روی زمین افتاد....

نفسم بند آمده بود، نفهمیدم چطور داد زدم کمکککک! 

نمی‌دانستم باید چه کار کنم، صرفا با بهت به پیرزن بیهوش نگاه می‌کردم. مردم دوره‌مان کرده بودند که صدای دختری که جمعیت را می‌شکافت، به گوش رسید:" اجازه بدهید. من پرستارم".

دختر بالای سر پیرزن رسید و نبضش را گرفت. نفس عمیقی کشید و به سمت من برگشت:"شما دخترش هستید؟ نوه اش؟" 

سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و با صدایی که برای خودم هم غریبه بود، گفتم او را نمی‌شناسم. 

از جایش بلند شد و گفت:" مرده. الان برای آمبولانس تماس می‌گیرم".

کسی از میان جمعیت گفت:" ببینید توی کیفش نام و نشانی از خانواده اش نیست؟"

آدم‌های اطرافم در تکاپو بودند اما من خشکم زده بود. به پیرزن زل زده بودم و صدای دختر در سرم تکرار می‌شد: "مرده"

به دست‌هایم نگاه کردم که تا دقایقی پیش، در دست او بود. تابه حال در عمرم یک جنازه ندیده بودم. چقدر آرام بود. انگار به چیزی که برای رسیدن به آن عجله داشت، رسیده بود. دستی که مال مامان بود، منِ بهت‌زده را از میان جمعیت بیرون کشید و با خودش از در بیرون برد. با لحن اعتراض آمیز چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. احتمالا داشت من را بابت ایستادن بی‌مورد بالای سر یک جنازه ملامت می‌کرد؛ چون به هرحال مادرم است و می‌داند که من در مواجهه با چنین موقعیتهایی، چه بلایی سرم می‌آید. 

به خانه که رسیدیم، تا چندساعت حرف نمی‌زدم. فقط به دست‌هایم نگاه می‌کردم و صدای دختر در سرم تکرار می‌شد: "مرده... مرده...  به خانواده‌اش زنگ بزنید... خانواده‌اش...."

مامان اما از وقتی که از در آن خانه بیرون رفتیم، مدام داشت حرف می‌زد. می‌گفت :"حتما آدم خیلی خوبی بوده که در مجلس عزای امام حسین مرده. آن هم در چنین روزی. خوش به حالش. خوش به حالش...." دلم می‌خواست مامان حرف نزند، دلم سکوت می‌خواست، اما زبانم اصلا تکان نمی‌خورد. شاید هم کلمه‌ی مناسبی در مغزم نبود که بر آن جاری کنم. فقط یک کلمه: "مرده".

به خودم فشار آوردم که حرف بزنم، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، احساس عجز بیشتری پیدا می‌کردم. یک لحظه حس کردم صورتم داغ شده و لحظه‌ای بعد، داشتم بلند بلند گریه می‌کردم و چیزهایی می‌گفتم. "مگر می‌شود آدم به این راحتی بمیرد؟ داشت در کنارم راه می‌رفت. دست من را گرفته بود و داشت در کنارم راه می‌رفت. مگر می‌شود..."

مامان همچنان چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. یاد روزی افتادم که خبر تصادف مریم را آوردند: "دندان پزشکی آن سمت خیابان بود.می‌خواسته ازخیابان رد شود..."   

مامان یک لیوان حاوی یک نوشیدنی شیرین برایم آورد که نتوانستم بیشتر از یک قلپ از آن بخورم. صداهای توی سرم راحتم نمی‌گذاشتند :"مرده... مگر می‌شود آدم انقدر راحت بمیرد؟... چند دقیقه پیش دستش توی دستم بود...."

دلم می‌خواست دراز بکشم. همانجا وسط هال دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم؛ به این فکر کردم که جلوی آن در، چه در انتظار من خواهد بود؟ آیا برای رسیدن به آن، به قدم‌هایم سرعت می‌دهم یا پاهایم را به زمین می‌کشم و آرزو می‌کنم که هرگز به آنجا نرسم؟ 

این را فقط خدا می‌داند...

Faella
۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۶ نظر

 

It was the best of times, it was the worst of times, it was the age of wisdom, it was the age of foolishness, it was the epoch of belief, it was the epoch of incredulity, it was the season of Light, it was the season of Darkness, it was the spring of hope, it was the winter of despair, we had everything before us, we had nothing before us, we were all going direct to Heaven, we were all going direct the other way—in short, the period was so far like the present period, that some of its noisiest authorities insisted on its being received, for good or for evil, in the superlative degree of comparison only.

A Tale of Two Cities
Tales serial.jpg
Author Charles Dickens

Faella
۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۱۵ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱ نظر

#Bullshit_Alert

Faella
۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۳۳ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹ نظر