Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره بازی» ثبت شده است

من هیچ وقت آدم "کلاس برو"ای نبوده‌ام. 

عموما در زندگی‌ام سعی کردم به هر نحوی که شده و تا جایی که می‌توانم، چیزها را خودم یاد بگیرم؛ که بیشتر افراد این را موهبت بزرگی می‌دانند، اما من فقط به 60% آن مفتخرم، چون در 40% بقیه، دلایلی چون تنبلی، بی‌حوصلگی، خساست، عدم تحمل جمع به مدت طولانی و عدم اعتماد به نفس نهفته است.  گرچه چیزهایی وجود دارند که آدم نمی‌تواند خودش در خانه یاد بگیرد یا انجام بدهد، مثلا نمی‌شود در خانه ورزش‌های رزمی یاد گرفت، سنگ تراش داد یا سفالگری (با چرخ) کرد. 

به هر حال، من با تمام کلاس نرو بودنم، مجبور به غلبه بر آن 40% شدم تا بتوانم فعالیت‌های بالا و چند فعالیت دیگر را انجام بدهم. .به غیر از این موارد، من طی دو دوره در دو موسسه‌ی زبان متفاوت ثبت نام کردم، بار اول 9 یا 10 سال داشتم و بار دوم _فکر می‌کنم_ 16 سال، که بار دوم بعد از گذراندن یک ترم، تصمیم گرفتم برای همیشه دور کلاس‌های زبان را خط بکشم.

می‌خواهم از بار اول بگویم. 

اواسط دوران دبستان بودم که متوجه شدم علاقه‌ی زیادی به بلغور کردن شعرهایی دارم که در کارتون‌ها می‌خوانند. با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم که دلم می‌خواهد انگلیسی یاد بگیرم، و خب آنها با پاسخی به شکل" اول فارسی را یاد بگیر، انگلیسی پیشکش" مراتب مخالفتشان را ابراز کردند. درست یادم نمی‌آید که چطور، اما بلاخره موفق به راضی کردنشان شدم و یک روز، همراه بابا برای ثبت نام به موسسه‌ی ملی  خیابان ولیعصر رفتیم و مدتی بعد، من اولین ترمم را شروع کردم. هر روز بعد از مدرسه، تا خانه می‌دویدم و کمی بعد، مامان داداشه‌ی چند ماهه را داخل کالسکه می‌گذاشت و تا سر خیابان می‌آمد تا من را سوار تاکسی کند.  بعد با ذوق خودم را به ساختمان بسیار قدیمی که گوشه‌ی تابلوی سفیدش شکسته بود می‌رساندم،  از راهروی تنگ و پله های بلندش عبور می‌کردم و در یکی از کلاس‌های کوچکش می نشستم. آن ساختمان کثیف قدیمی، برای من بهترین جای دنیا بود.

کتابهایمان Concord  نام داشت که در 5 جلد، و هر جلد در یک ترم تدریس می‌شد. کتاب آخر یعنی کنکورد 5، یک کتاب صورتی بزرگ بود که رویش عکس چند بالون داشت و آخرین کتاب سطح قبل از مبتدی بود. آن کتاب هر روز _حتی روزهایی که کلاس نداشتم_ داخل کیف مدرسه‌ام بود و لحظه شماری می‌کردم که تمام شود و ترم بعدی، یعنی ترم 1 را شروع کنم؛ اتفاقی که به مدد شرایط، هرگز نیوفتاد و سال‌ها آرزویش به دلم ماند. کتاب صورتی را سال‌های سال نگه داشته بودم که اگر شرایط بر وفق مراد پیش رفت، بتوانم پی‌اش را بگیرم و مجبور نباشم از صفر شروع کنم؛ اما کتاب صورتی، همچنان گوشه‌ی کمد ماند و بعد به انباری منتقل شد ومدت زیادی پیدایش نبود. چند روز پیش مامان کتاب‌های قدیمی من و داداشه را آورده بود تا از بین آنها، به دردبخورهایشان را جدا کنیم و برای بچه‌های بشاگرد بفرستیم، و من در بین آنها چشمم به  کتاب صورتی  که رویش عکس بالون بود افتاد. آن را برداشتم و ورق زدم؛ یک کتاب بچگانه با کاغذ کاهی رنگ و تصاویر ساده بود که حتی رنگ هم نداشتند، اما انگار لابلای صفحاتش، پر از خاطرات و آرزوهای یک بچه‌ی پنجم دبستانی بود.  به این فکر کردم که ممکن است این کتاب ساده، بچه‌ی دیگری را خوشحال کند؟ مامان گفت نگهش دارم اما به دلیلی دلم نمی‌خواست این کار را بکنم. این کتاب و خاطراتی که 17 سال لابلای آن مانده بودند، نماد جالبی برای من نبود. نمی‌دانم من شرمنده‌ی او بودم یا او شرمنده‌ی من، به هرحال دلم نمی‌خواست جلوی چشمم باشد و آن را داخل کارتن کتاب‌های عازم سفر گذاشتم. 

فکر کردم نکند پشیمان شوم؟ به هرحال این کتاب فقط یادآور نرسیدن‌ها و ناکامی‌ها نیست؛ و خاطرات شیرینی را هم به یادم می‌آورد. روزهایی که خیابان پردرخت ولیعصر را گز می‌کردم، مجله‌ی دوست که هر پنجشنبه از دکه‌ی نزدیک موسسه می‌خریدم، کتاب‌فروشی نشر باغ، ساندویچ‌های کالباس دزدکی، کاپشن آبی‌ام، کلاسور پلاستیکی صورتی که دو گوشه‌ی آن کش می‌افتاد، سفارتی که می‌ترسیدم از جلوی آن عبور کنم، و تمام خاطرات مبهمی که از آن دوران به یاد می‌آوردم از جلوی چشمم گذشتند. اما نه.. کتاب‌ها و مغازه‌ها و موسسه هم که به تاریخ بپیوندند، خیابان ولیعصر هنوز سرجایش هست و سرجایش می‌ماند و خاطراتم را زنده نگه می‌دارد. دیدگاه جدیدم این است که تا جایی که می‌توانم به چیزهای کوچک و خرده‌ریزها تکیه نکنم و چیزهایم را به آنها نسپارم؛ خواه خاطراتم باشد، یا عزیزانم یا هرچیز دیگری که مالکش هستم. کتاب صورتی هم رسالتش را درباره‌ی من انجام داده، کاش برود و به بچه‌های آن روستا هم چیزهایی بیاموزد و کاش، برایشان نماد "رسیدن" باشد... 

Faella
۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

آن روز را خیلی واضح یادم است. 

ساعت 7 صبح جمعه بود، به شکم روی تخت دراز کشیده بودم و با چشمان بسته، داشتم به سروصدای گنجشک‌ها گوش می‌کردم. از شب قبل هنوز خوابم نبرده بود و تمایلی هم به خوابیدن نداشتم. یک چیزی در درونم بود که نمی‌گذاشت. یک چیز ناشناخته. از جایم بلند شدم و به سمت کامی تراکتور (کامپیوتر بزرگ پر سروصدا و ابهت‌م) رفتم. 

چند روز پیش از آن، زمانی که برای تحقیق مدرسه به کافی‌نت رفته بودم، سر از یک وبلاگی درآوردم که راجع‌به مکان‌های باستانی و افسانه‌هایشان مطلب می‌گذاشت، و وبلاگی که خاطرات روزانه‌اش را منتشر می‌کرد. مطالبشان را روی فلاپی ذخیره کردم که در خانه بخوانم، و چند روز بعد به دنبال مطالب بیشتر، باز به کافی نت سر زدم. روزهایی بود که بعد از مدرسه، فقط به عشق اینکه مطالب جدیدی گذاشته باشند به آنجا می‌رفتم و مدام صفحه را رفرش می‌کردم و حتی گاهی، ناامیدانه به خانه باز می‌گشتم. تا اینکه یک  روز وسط زنگ علوم فکر کردم، اگر خودم هم یک وبلاگ داشته باشم؟ 

و اینچنین شد که آن روز بعد از ظهر، گزینه‌ی ثبت نام را فشردم و یک وبلاگ ساختم. وارد مدیریت شدم و روی گزینه‌ی "نوشته جدید" کلیک کردم. صفحه‌ی سفیدی روبرویم باز شد. دستم را روی حروف کیبرد گذاشتم و تایپ کردم : سلام 

گزینه‌ی "ثبت نوشته و بازسازی وبلاگ" را زدم و جمله‌ی "نوشته ارسالی به ثبت رسید و وبلاگ بازسازی شد" جایش را به صفحه‌ی سفید داد. با تردید روی اسم وبلاگ کلیک کردم و باز شد. آنجا بود. کلمه‌ای که من نوشته بودم آنجا بود. در فضای اینترنت.

 حس می‌کردم قلبم دارد توی دهانم می تپد. صفحه را بستم و به خانه رفتم؛ کامی تراکتور را روشن کردم و یک فولدر ساختم با نام "من".آن زمان تازه نرم افزار word را یاد گرفته بودم، هر روز یک فایل می‌ساختم و چیزهایی که توی سرم بود روی صفحات سفیدش خالی می‌شد و هر چند روز یکبار،فایل‌ها را روی فلاپی به کافی نت می‌بردم و در وبلاگم کپی می‌کردم. چندبار به این فکر کردم که اصلا چرا باید کلمات کله‌ام را با کسی شریک شوم؟ برای کسی چه اهمیتی دارد؟  نمی‌دانستم چرا این کار را می‌کنم.  درواقع هنوز هم نمی‌دانم چرا این کار را می کنم. حس خاصی است که کلمه‌ای برای توصیفش وجود ندارد و فقط می دانم کاری است که باید انجام بدهم. هنوز هم بعد 12 سال، وقتی کلماتم را جایی منتشر شده می‌بینم، یک طوری می‌شوم و فکر می‌کنم این‌ها کلمات کله‌ی من هستند. بدون هیچ حفاظی، آن هم در فضایی که هیچ‌گونه مرزی ندارد. کمی وحشت می‌کنم اما باز هم انجامش می دهم. بعد از 12 سال. بعد از 35 وبلاگ، هر بار رهایش می‌کنم حس می کنم یک چیزی کم است. انگار که از رفیق قدیمی‌ات دور افتاده باشی. حرف‌هایت روی دلت بماند و سنگین شود. اما  وبلاگ همیشه آنجا بوده و بدون هیچگونه قهر و نق و نوق و پشت چشم نازک کردنی، پذیرای مزخرفات کله‌ی من است. چرا از این محکم‌تر؟ 


در پی این پست

از آنجایی که این پست بسیار لحظه‌ی آخری نوشته شد (به واقع قصد داشتم به جای یک نفر بنویسم و خب... نشد) نمی‌شود کسی را دعوت کنم. حتی معلوم نیست خودم را هم راه بدهند، و باید به دنبال یه کارتن نو که مدتی دست خانم دکتری بوده بگردم. 

Faella
۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

شب بود، نمی‌دانم چه وقت سال بود اما هوا خنک بود. 

مثل همیشه روی تاب نشسته بودیم و من آهنگ‌هایی را که با گوشی کلنگم با کیفیت 64 kbps دانلود کرده بودم برای او پلی کردم. آن زمانها برنامه این بود؛ ما در خانه ADSL نداشتیم و دورانی بود که ایرانسل به تازگی اینترنت همراه را ارائه می‌داد؛ ما هم چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان گوشی‌های نابودمان، چیزهایی که می‌خواستیم با حجم کم دانلود کنیم و برای هم بفرستیم. 

آن شب، روی تاب نشسته بودیم، آهنگ‌ها پخش می‌شدند و ما صحبت می‌کردیم تا نوبت به con tu nombre ر سید. نایا ساکت شد و تا پایان آهنگ ساکت ماند، بعد گوشی را از دست من گرفت و آهنگ را باز پخش کرد. دو بار، سه بار و شاید پنج بار همان آهنگ پخش شد و من چند قطره اشک روی گونه‌اش دیدم و دلم خواست در آغوشش بگیرم. بعد به سمت من برگشت و پرسید:  همین؟

Faella
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۹ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

5،6 ساله که بودم، در کوچه مان دختری زندگی می کرد به اسم آمنه. 

آمنه چندسالی از من بزرگتر بود و برای خودش گَنگ داشت، و یکجورهایی قلدر گروه سنی الف و ب محسوب می شد. بچه های محله، همه از او حساب می بردند و اگر بچه ای مورد غضبش واقع می شد، بچه های دیگر حق بازی با او را نداشتند.

بار اولی که او را دیدم، داشتم با دوچرخه ام توی کوچه چرخ می زدم. جلویم را گرفت و اسمم را پرسید و اینکه کجا زندگی می کنم. گفتم راحله ام و خانه مان را نشانش دادم.

نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت و گفت:" تو چرا انقدر سیاهی؟" و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: " من تو رو خانوم سوسکه صدا میکنم."

قیافه ام تو هم رفت و داد زدم:" اسم من راحله ست. را- حه-له!"

چهره اش فرم بی حالتی گرفت و به سمت خانه شان رفت و داد زد: "خانوم سوسکه ای! خا-نوم- سوس-که!" و صدای قهقهه ی بلندش تمام کوچه را پر کرد.دقیقه ای بعد از اینکه وارد حیاط که شد، سرش  از حاشیه ی در نمایان شد و رو به من گفت: "خانوم سوسکه!" و کله اش غیب شد.  

بغض کردم. آمنه نه تنها من را مسخره کرده بود، بلکه به چندش ترین و ترسناک ترین موجود دنیا که تا حد مرگ از آن وحشت داشتم نسبت داده بود. به این فکر کردم که من هم یکجوری تلافی کنم. اما آمنه مثل برف سفید بود و صورت گرد و موهای بورش، او را شبیه شاهزاده خانمهای کارتونها کرده بود. از آن گذشته، حرف مامان توی ذهنم آمد که می گفت اگر کسی را همانطور که تو را اذیت کرده اذیت کنی، دیگر هیچ فرقی با او نداری؛ و من به هیچ عنوان دلم نمی خواست مثل آمنه باشم. 

دوچرخه ام را توی حیاط گذاشتم و فکر کردم بهتر است دیگر به او توجه نکنم و به آزارهایش واکنش نشان ندهم، اما او دست بردار نبود. هربار که من را میدید، حتی شده از پنجره ی خانه شان داد میزد:" هی خانوم سوسسسکههههه!" و میخندید.

بعد از مدتی که از بی توجهی های من به تنگ آمده بود، همبازی ام بهارک را تهدید کرد که اگر با من بازی کند، عروسک مورد علاقه اش را میگیرد و جلوی چشمش آتش می زند. حتی اگر قایمش هم کند، وقتی همه خوابند میاید و پیدایش می کند. بهارک هم گریه کرده بود و برای نجات جان عروسکش، دیگر حتی با من حرف هم نمی زد. من هم طبق روال قبل از دوست شدن با او، بعد از ظهرها تنها برای خودم کمی بازی می کردم و به خانه می رفتم. 


مدتی گذشت؛ یک روز دسته گلی آب گرفته بودم و مامان داشت با دمپایی دنبالم می کرد که یک لحظه تمام اینها یادم آمد و ایستادم. با بغض رو به مامان داد زدم:" مگه من سوسکم؟؟"

مامان گیج و عصبانی نگاهم کرد:" چی میگی بچه؟؟"

- گفتم مگه من سوسکم که با دمپایی دنبالم می کنی؟ تو هم مثل اونایی... 

- مثل کیا؟؟

- همونایی که بهم می گن خانوم سوسکه..


مامان با چشمان گرد شده، به چشمان خیس و عصبانی من نگاه کرد و نمی دانست باید چه کار کند.دمپایی هنوز توی دستش بود،  عصبانیتش جای خود را به تعجب داده بود، اما هچنان رگه هایی از آن در صورتش دیده می شد. تکرار کرد :" کیا؟؟"

خواستم به سمت اتاقم بروم که مچ دستم را گرفت:" راحله مگه با تو نیستم؟؟ کیا بهت اینو می گن؟"

خودم را از دستش آزاد کردم و بعد از فرار به سمت اتاق، در را پشت سرم قفل کردم. هیچوقت این چیزها را برای مامان تعریف نمی کردم. در واقع خیلی کم پیش می آمد چیزی را برای او تعریف کنم و ترجیح می دادم برای عروسک هایم از روزم بگویم و از روزشان بشنوم. فردای آن روز مامان گفت اگر قضیه را برایش نگویم، اجازه نمی دهد به کوچه بروم و بازی کنم. فکر کردم اصلا چرا من به کوچه می روم؟ به هرحال قرار است تنها بازی کنم، چرا توی اتاقم نمانم؟ 

این چنین شد که تا وقتی که در آن خانه زندگی می کردیم، من برای بازی به کوچه نرفتم؛ اما تا مدت زیادی هم هیچ دمپایی ای جز برای پوشیده شدن، نزدیک من نشد.

 

چندین سال پیش که اسباب کشی داشتیم و قرار بود عروسکهای بزرگ و جاگیر من به خیریه اهدا شوند، مدتی با آنها خلوت کردم و فکر کردم تنها کسانی که رازهای کودکی من را می دانند، همین ها هستند؛ کاش بروند و برای بچه ی دیگری قوت قلب و محرم راز باشند.نفس عمیقی کشیدم و همه شان را توی کیسه و کنار وسایل رفتنی گذاشتم. در هنگام بیرون آمدن از انباری، کمکی های سبز دوچرخه ام را دیدم؛ همان هایی که برای بازی کردن در کوچه به دوچرخه ام بسته بودند و در خانه ی بعدی آنقدر بزرگ شده بودم که دیگر نیازی به آنها نداشته باشم. دیگر کسی  خانوم سوسکه و خاله سوسکه و امثالهم صدایم نکرد. سالهاست که دیگر حتی راحله هم نیستم. در را پشت سرم بستم و به کیسه ها و جعبه هایی نگاه کردم که روزگاری برایم عزیز بودند. 

شاعر خوب می گوید: خوب و بد می گذرد، وای به حال من و تو....

Faella
۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۲۱ نظر

تا جایی که یادم هست، سبک دوستی من در تمام دوران مدرسه، اینطور بود که تمام یک مقطع را فقط با یک دوست صمیمی می‌گذراندم و تقریبا هیچوقت عضو یک اکیپ نبوده‌ام [گرچه در دوران دانشگاه حسابی  تلافی قضیه را در آوردم و در کنار دو دوست صمیمی، عضو دو اکیپ هم بودم] و دوست دوران دبستانم، دختری بود به نام الهام.

از سال دوم تا پنجم که در آن دبستان درس می‌خواندم،  با الهام صمیمی بودم و دوستی‌مان حتی به رفت و آمد خانوادگی منجر شد. الان که فکرش را می‌کنم، در تمام 12 سال مدرسه‌ام، الهام تنها کسی بود که مامان اجازه‌ی تنها رفتن و گاهی ماندن در خانه‌شان را می‌داد.

خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم، احتمالا مربوط به سال سوم یا اوایل سال چهارم باشد، روزی که من برای انجام یک کار گروهی به خانه‎ی الهام رفته بودم و مادرش هم خانه نبود. درست یادم نیست که چه کاری قرار بود انجام بدهیم، فقط اینکه با خودم رنگ و پالت و قلمو برده بودم  و در حین ریختن رنگ‌ها درون پالت، رنگ آبی زاااارت ریخت روی فرش. چند ثانیه به هم نگاه کردیم و من چیزی به یاد آوردم: زمانهایی که یک لیوان چای یا هر مایع رنگی روی فرش می‌ریخت، مامان مقداری ماست روی آن می‌ریخت و آنقدر با اسکاچ می‌کشید تا لکه از بین برود. خلاصه به سراغ دبه‌ی ماست رفتیم و یک ملاقه ماست ریختیم روی یک بند انگشت رنگ؛ و فکر کردیم اوه چقدر زیاد! و ماست اضافی را به ظرف برگرداندیم.  کمی محدوده را سابیدیم، اما لکه‌ی رنگ سمج تر از این حرفها بود. به آشپزخانه رفتیم و از زیر ظرفشویی، هر شوینده ای دستمان آمد برداشتیم و به اتاق آوردیم؛ از هرکدام یک قطره روی فرش ریختیم و شروع کردیم به سابیدن. فکرش را بکن، به شعاع نیم متر از آن لکه ی آبی، خیس و کفی شده بود و دیگر نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هرچه دستمال پارچه‌ای در خانه شان بود مصرف شده بود و گل و بته‌های فرش، به نظرمان غیر طبیعی می‌آمدند. دلمان می‌خواست همانجا بنشینیم و گریه کنیم. مادر الهام باردار بود و بزرگترین نگرانی‌مان این بود که این صحنه را ببیند و حرص بخورد یا عصبانی شود، و باید قبل از رسیدنش یک راهی پیدا می‌کردیم. شوینده‌ها را سرجایشان برگرداندیم، کف‌ها را تمیز کردیم و یک اسفنج پیدا کردیم تا رطوبت فرش را بکشد. ساعت‌ها درگیر بودیم و کارمان که تمام شد، یک سینی زیر فرش گذاشتیم و به سمت دیگر اتاق رفتیم. وقت زیادی نمانده بود و کمی دیگر من باید به خانه برمی‌گشتم، و هنوز چیزی را حتی شروع هم نکرده بودیم. بغضمان گرفت؛ تمام روز با ذوق و شوق برنامه هایی چیده بودیم و طرح‌های زیادی در ذهنمان بود که دیگر وقتی برای اجرا کردنشان نبود؛ و اگر نمی‌توانستیم در همان وقت اندک چیزی سرهم کنیم، باید .دست خالی سر کلاس می‌رفتیم. 

همانطور که به محدوده ی دسته گلمان  و دستمال‌های اطرافش نگاه می کردم، فکری به نظرم رسید. کوچکترین دستمال را شستم و داخل رنگ رقیق فرو کردم، و با اسفنج و پارچه فضاهای بافت داری ایجاد کردیم که می‌شد در آنها متن نوشت یا با اضافه کردن چشم و دهان و جزئیات، آنها را تبدیل به حیوان و گل کرد. تکه پارچه ای که رنگی شده بود را هم مانند پرده به گوشه ی کار منگنه (یا دوخت) زدیم و رویش خال گذاشتیم؛ و فردای آن روز، کار ما بهترین کار کلاس شد و به خاطرش نفری یک خطکش جایزه گرفتیم.

مادر الهام هرگز قضیه را به رویمان نیاورد، اما من نیمچه کتکی خوردم و از دوچرخه سواری آن روز محروم شدم، ولی هنوز بعد از گذشت حدود 20 سال، به هردویمان بابت این مسئولیت پذیری افتخار می‌کنم... 



پ.ن: در حین نوشتن این پست، دسته‌ی یک لیوان حاوی چای شاه توت بین انگشتانم [و روی فرش] بازی بازی طور سر می‌خورد و چشمتان روز بد نبیند.. -_-


+این خاطره، در پی این پست نگاشته شده است.

Faella
۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۲ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

هشت سالم که بود، بابا اصرار داشت که من باید امضا داشته باشم.

من در آن سن به سختی می‌دانستم که اصلا امضا به چه درد می خورد (سال بعد که امضای مامان را زیر برگه ی جغرافی کشیدم، برایم قابل هضم نبود که چرا مردم باید برای تثبیت حرفشان شکلهایی بکشند که توسط آدمهای دیگر هم قابل کشیدن است، و بعدتر به خاطر جعل همان _به اصطلاح_ شکل تنبیه شدم) برای همین از بابا خواستم که خودش چیزی برایم بکشد. بابا یک "فا" نوشت و مثل کلید سُل، پیچ و تابهایی به الف اضافه کرد و بعد باقی اسم را نوشت. بعدتر روی همین امضا کار کردم و امضای فعلی ام متولد شد، با اینکه می توانستم به جای کلید سل، یک کلید فا جایگزینش کنم اما دوست داشتم فرمت کلی اش همان بماند. امروز به سرم زد کمی تغییرش بدهم و بعد از سالها باز از بابا کمک بگیرم.

 بابا همیشه عاشق تمرین امضا بود. از وقتی یادم می آید، هروقت یک روزنامه باطله و خودکار دستش می آمد، شروع می کرد به تمرین امضا؛ که این اخلاقش بعدتر به من هم سرایت کرد و کافی بود کاغذ و قلم دستم بیاید. حالا نه صرفا امضا، اما حتما باید چیزی روی کاغذ می کشیدم و تا کارم تمام شود کاملا سیاهش می کردم. مخصوصا موقع حرف زدن یا گوش کردن یا پای تلفن که به چشمها و دستهایم نیازی نداشتم؛ باعث می شد تمرکز بیشتری روی حرف زدن و مخصوصا شنیدن داشته باشم. امروز هم که قلم و کاغذ به دست کنارش نشستم؛ بعد از کشیدن چند نمونه، کاغذ و مداد را از من گرفت و خودش شروع کرد به کشیدن. این حرکتش من را خنده انداخت و بعد از چند ثانیه باعث تعجبم شد. داشت خط هایی که توی ذهن من بود را می کشید و می گفت از بچگی دوست داشته امضایش این شکلی باشد. به این فکر کردم که خب خیلی هم تعجبی ندارد، احتمالا این قضیه را وقتی که بچه بودم هم برایم تعریف کرده و نشانم داده، و این تصویر در ناخوداگاهم ثبت شده و فقط می دانستم که باید خطها را اینطور بکشم، اما نمی دانستم چرا. (درست مثل یک انیمه که اسمش را نمی گویم تا اسپویل نشود.)


بابا همچنین اصرار داشت که من چیزهایی داشته باشم که هیچکس شبیهشان را ندارد. گفته بود برای مدرسه کیف تک بند دانشجویی ببرم، چون همه کوله دارند. یک کفش چرمی زیتونی همرنگ با مانتوی مدرسه برایم خرید چون همه کفش کتانی می پوشیدند. و من هیچوقت نتوانستم بگویم که دلم می خواهد مثل بچه های دیگر با کوله و کفش کتانی به مدرسه بروم. من هیچوقت حرفی نمی زدم؛ چون فکر می کردم او همه چیز را بهتر از من می داند. حرفهایش وحی منزلند و وقتی یک چیزی می گوید؛ یعنی فقط همان درست است. نه اینکه او من را مجبور به چنین کاری کند، آنقدر قبولش داشتم که یک نوع حس شاگرد و مریدی به او پیدا کرده بودم.

اما بزرگتر که شدم، فهمیدم او  خدا نیست. او هم گاهی اشتباه می کند، گاهی از کوره در می رود، درست مثل هر آدم دیگری. حتی یک زمانی در نوجوانی ام، حس می کردم که دوستم ندارد و برایم ارزش قائل نیست. 

امروز که داشت روی کاغذ سفید بزرگی که برایش برده بودم تمرین امضا می کرد، به این فکر کردم که چقدر من این مرد را دوست دارم.. اگر او را در زندگی ام نداشتم؟ اگر او یادم نمی داد که فقط باید شبیه خودم باشم و اگر خودم برای خودم و شخصیتم و نظر شخصی ام ارزش قائل نباشم هیچکس این‌کار را نمی کند.. و تمام چیزهایی که حتی صدم ثانیه ای نمی خواهم به نبودن و ندانستنشان فکر کنم.

فقط اینکه من هرچه هستم و خواهم بود را مدیون همین آدمم. که هرچه بودم را پذیرفته و در مواقع نیاز هرگز پشتم را خالی نکرده؛ و کاش یک روزی برسد که بتوانم کاری کنم که فقط یک لحظه لبخند روی لبش بیاید. کاش یک روزی بتوانم واقعا خوشحالش کنم. راضی اش کنم، و دلش را آرام...

Faella
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

به دعوت یک آشنای عزیز، چند روزی فکرم درگیر پیدا کردن یک عدد شیطنت در دوران تحصیل بود، اما واقعیت این است که من عموماً بچه ی خوب و سربه زیری بودم و اگر شیطنتی هم مرتکب می شدم، آنقدرها بزرگ و توی چشم نبود؛ اما در طول 12 سال تحصیل، 4 بار،به 4 دلیل کاملا متفاوت به دفتر مدرسه فراخوانده شدم. 

در دوران دبستان یک بار مشقهای ریاضی ام را ننوشته بودم یا از امتحانش نمره نیاورده بودم، و یک بار با یکی از بچه ها سر یک چیز احمقانه، بحث فیزیکی کردم که هلم داد و یک دندان شکسته، آنهم دقیقا دندان جلو را از آن اتفاق به یادگار دارم. 
در دوران راهنمایی، چند وقت با یکی از بچه ها کلاس کنگفو میرفتیم، و یک روز موقع زنگ تفریح دوم، هوس کردیم وسط حیاط تمرین کنیم. بچه ها دوره مان کردند و سوت و تشویق و... صدای خانم ناظم و احضار به دفتر.. 

اما بگویم از دوران دبیرستان. اواسط سال بود که یکی از بچه ها بین بقیه چو انداخته بود که بنده آنتن تشریف دارم؛ و به عنوان انتقام، چند نفری یک نامه به خانم مدیر نوشتند و توضیح دادند که من هر روز گوشی موبایل و سی دی فیلم و آهنگ با خودم به مدرسه می آورم. خب تا اینجا که یک واقعه ی عادی است و برای هرکسی ممکن است اتفاق بیوفتد، مخصوصا برای بچه هایی که سر کلاس سوال ها را جواب می دهند و با القاب خاصی بین دیگر دانش آموزان شناخته می شوند. 
فاجعه از جایی شروع می شود که من به دفتر احضار شدم، آن روز به دلایلی که یادم نیست عصبانی بودم و بی حوصله، با بی میلی وارد دفترمدرسه شدم و بعد از اینکه خودم و هرچیزی که همراهم بود گشتند، پرسیدند گوشی ات را کجا قایم کرده ای. 

این قسمت را با یک نمای خارج از دفتر در نظر بگیرید، در حالی که صدای خانم ناظم، که جمله ی بالا را تمام می کند به گوش می رسد، و بعد جیغ و دادهای من است که شروع می‌شود. 
نمای بعدی، یک نمای فرشاد گلسفیدی وار از پنکه سقفی دفتر است، سکوت مرگباری حکم فرماست و فقط صدای همان پنکه سقفی به گوش می رسد؛ در حالی که تمامی عوامل دفتر که سر تک تکشان داد زده بودم با دهانی باز به من و کیفم که دقایقی پیش جلوی چشمان ناباورشان روی میز پرت کرده بودم چشم دوخته بودند. یک "آخه تو؟؟؟؟" در نگاه همه شان مشترک بود.
 صدای قورت دادن آب دهان هم به صدای پنکه سقفی اضافه شد که خب متعلق به من نبود، یکی از اولیای مدرسه بود که نمی دانست باید با این آتشفشان زیر خاکستر چه کند. اعتراف می کنم که حتی خودم هم از عکس العمل خودم وحشت کرده بودم، و یک "ببخشید" نوک زبانم می چرخید اما می دانستم وضعیت بغرنج تر از آن شده که صرفا با یک کلمه حل شود. 
خانم ناظم نفسی کشید و سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد، بعد انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و گفت: "شما...." گلویش را صاف کرد، یک پلکش می پرید. ادامه داد: "تا آخر امروز همینجا منتظر می نشینی تا والدینت بیایند." 

روی صندلی نشستم و اطراف را نگاه کردم و متوجه شدم همه نگاهشان را از من می دزدند. خانم مدیر، خانم ناظم را به کناری کشید و با هم شروع به پچ پچ کردند؛ و من در حالی که به شیشه ی روی میز خانم مدیر که دقایقی پیش آن را شکسته بودم نگاه می کردم،  جمله ی هالک شگفت انگیز را به یاد آوردم : 

You wouldn't like me when I'm angry

Faella
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

این پست، من را یاد خاطره‌ای انداخت که یکی از همکلاسی‌هایم از زمان کودکی‌اش تعریف کرده‌بود:


مارال دردانه سوگلی پدربزرگش بود. پدربزرگ مثل قصه‌ها بود؛ مهربان و قصه‌گو با یک عینک بزرگ و دندان‌های مصنوعی. 

آن زمانها هربار عینک پدربزرگ را می‌دید، در دلش آرزو می کرد که زودتر بزرگ شود و عینک بزند. انگار که عینک برایش نماد بزرگ شدن و عاقل شدن باشد. خلاصه یک روز که پدربزرگش خواب بوده،  یواشکی عینک را برمی‌دارد و جایی مخفی می کند؛ و وقتهایی که کسی در خانه نبود، عینک را روی چشمش می‌گذاشته و جلوی آینه ادای پدربزرگ در حین انجام کارها را درمی‌آورده. مثل او راه می رفته، کتاب می‌خونده، حتی مکث هایش بین جملات را عیناً اجرا می کرد. 

از آن طرف، اهالی خانه همگی بسیج شده بودند به دنبال عینک گمشده ی پدر بزرگ، که بدون آن نمی‌توانست درست راه برود و مرتب سکندری می‌خورد. روزها می‌گذرد و بلاخره یک روز مادر مارال درحین تمیز کردن اتاق، عینک را می یابد و از همه می‌خواهد قضیه را به روی بچه نیاورند. آخر داستان هم یک نتیجه ی اخلاقی داشت و یک طوری دخترک را متوجه کارش کردند که خب درست جزئیاتش را به یاد نمی آورم، فقط اینکه اذعان داشت وقتی خودش از 13 سالگی با نمره‌ی چشم 1.5 مجبور شد مرتب عینک بزند، دیگر عینک ابهتش را برایش از دست داد و حتی فکر می‌کند که پدربزرگ بین همان تلوتلو خوردن‌ها و کورمال راه رفتن‌ها نفرینش کرده و این هم مجازاتش است. 


هربار بعد از تعریف کردن این داستان، عینکش را از چشمش برمی‌داشت و با مقنعه اش تمیز می‌کرد، لبخندی می زد و می‌گفت: کاش واقعا مثل او بزرگ و عاقلم می‌کردی... 

Faella
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۲ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

صدای کلید و بعد صدای در و صدای خش خش کیسه های خرید می ‌آید و صدای او: " فافا؟"

با لحن اعتراض آمیز و نق‌نقویی داد می زنم: مگه من لواشکم؟؟

چانه ام را بین دو انگشتش میگیرد: تو آلوچه ای. کلوچه ای .

توی کیسه های خرید کله می کنم که شاید چیزی هم برای من انجا باشد. بعد آبنبات یا پاستیل را برمیداشتم و به سمت اتاق می دویدم تا نقاشی ام را بیاورم. کاغذ را به دستش می دادم و حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می رفتم. او هم هر چند قدم یکبار، "خب" ای میگفت و سری تکان می‌داد. 

بعد پرت می شوم به 20 سال بعد. پلانهایم توی دستش است و من حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می روم. او هم "خب" گویان سرش را تکان می دهد و وقتی به اتاق می رسیم، نفس عمیقی می کشد و می گوید "بارک الله" و پلانها را برمی‌گرداند؛ و با نگاه، من را با یک لبخند گشاد به آشپزخانه می روم  تا میز شام را آماده کنم دنبال می کند.


چندسال بعد، باز صدای کلید و در و خش‌خش کیسه های خرید است، اما من کم انرژی تر از آنم که به استقبالش بروم. صدای بعدی تقه ای است که به در اتاقم می خورد: "فافا؟ خوابیدی؟"

Faella
۲۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

۷ ساله بودم. روزی که عمل کردم و به هوش آمدم، گفتند چون دختر خوبی بودی و گریه نکردی برایت یک عروسک باربی که همیشه آرزویش را داشتی جایزه خریدیم . چشمانم بسته بود و حالا حالاها نمی‌توانستم بازشان کنم؛ همینطور در حسرت دیدن عروسک باربی سوختم و سعی کردم با لمس، قیافه اش را تصور کنم. یک بسته ی پلاستیکی همراهش بود که مامان میگفت مهره های رنگی گردنبندش است و وقتی خوب شدی باید خودت نخ کنی و دور گردنش بیندازی. من هم مهره های داخل پلاستیک را لمس می‌کردم ،و توی ذهنم گردنبند نخ شده را دور گردن زیباترین عروسک دنیا می بستم.


فردای آن روز، با صدای مامان از خواب بیدار شدم. برایم صبحانه آورده بود و گفت بعد از ظهر قرار است برایم از آن شیرینی ها که خیلی دوست دارم درست کند. اما من دلم شیرینی نمی خواست. بعد از به هوش آمدنم، انگار دیگر حس خاصی به چیز خاصی نداشتم و تنها چیزی که حالم را خوب میکرد بغل کردن آن عروسک بود. مامان برایم شیرینی می پخت، کتاب می خواند و موهایم را نوازش می کرد؛ و من در مقابل فقط می پرسیدم کی می توانم چشمانم را باز کنم. فکر می کنم فردای همان روز بود که دیگر دلم تاب نیاورد و پانسمانی که روی چشمم گذاشته بودند را کندم. کلافه توی اتاق نشسته بودم و صدای مامان که داشت با تلفن حرف می زد از جای دوری شنیده می‌شد. جای پانسمان کمی سوخت و تلاشم برای باز کردن چشمها، باکمی درد همراه بود. عروسک را جلوی صورتم گرفتم، اما همه چیز تار بود.چشمانم را چندبار باز و بسته کردم، اما تنها چیزی که دیدم تصویر محوی از موهای بلوند عروسک بود. با همان دید ضعیف، سعی کردم بسته ی گردنبند را پیدا کنم؛ تصویر ذهنی ام در همان لحظه باید واقعیت می یافت. 

اما بسته ی گردنبند آنجا نبود. آخرین باری که آن را توی دستم لمس کرده بودم، شب قبل بود که من را توی نشیمن نشانده بودند تا یکی از سریالهای پرطرفدار آن زمان را گوش کنم. 


طراحی خانه ی ما طوری بود که نشیمن، پذیرایی و آشپزخانه، با چند پله ی مرمر به اتاقهای خواب در ارتفاع بالاتر راه پیدا می کردند و یکی از تفریحات من این بود که روی پله ها بنشینم و خودم را به پایین سر بدهم یا یک پشتی روی پله ها بگذارم و از آن انتظار داشته باشم که نقش سرسره را ایفا کند. لحظه ای که می خواستم خودم را به بسته ی مهره ها روی میز نشیمن برسانم، به پله ها فکر کردم و اینکه چطور باید این مرحله را به سلامت بگذرانم. سرگیجه ی احمقانه ای داشتم و نمی توانستم راه بروم، یک پا را جلوتر میکشیدم که شیار پله را لمس کند و دو پله را به همین منوال با موفقیت پایین آمدم؛ اما در مورد پله ی سوم، شانس خیلی با من یار نبود. سرم گیج رفت و از همانجا سقوط کردم.

صحنه‌ی بعدی که در یادم است، بانداژی دور سرم و روی چشمانم بسته بودند، جایی که یحتمل تختم بود دراز کشیده بودم و آفتاب نرمی روی گونه‌ام افتاده بود. روی تخت دست کشیدم تا عروسک را بردارم. نبود. از جایم بلند شدم و روی تمام تخت، کناره‌های تخت و حتی زیر تخت را تا جایی که می‌شد دست کشیدم. عروسک را برده‌بودند. خواستم گریه کنم، اما هر قطره اشکی که می‌جوشید چشمانم را آتش می‌زد و دلم می‌خواست داد بزنم. داد زدم. جیغ زدم. عروسکم را خواستم. اما جواب شنیدم که تا وقتی به حرف گوش نکن بودن ادامه بدهم از عروسک خبری نیست. چند روز بعد که چشمانم خوب شدند و بینایی‌ام را کامل به دست آوردم، عروسک را جلوی صورتم گرفتم و نگاهش کردم. آنقدرها هم زیبا نبود...


در طول دوران مختلف،  عروسک‌های مختلف در قالبها و فرمهای مختلف خواسته‌ام و برایشان تلاش کردم. بعضی هایشان به‌من داده شد، بعضی را فقط لمس کردم و بعضی‌را صرفا تماشا. اما دردناک تر از همه، آنهایی بودند که ارزش تلاش را نداشتند، و آنهایی که وقتی به دستشان آوردم که دیگر برایم هیچ معنایی نداشته اند. گاهی‌چیزی که آرزوی دست نیافتنی سالها قبلم بوده را توی دستم نگاه می‌کنم و فکر میکنم چرا برایم صرفا یک وسیله است و آنقدرها از داشتنش ذوق و هیجان ندارم؟ و دلم به حال خود پر ذوق و شوق قدیمم که آرزوی فقط یک لحظه لمسش را داشته می سوزد..

Faella
۳۰ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۶ موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۰ نظر