Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

خانوم سوسکه

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۸ ق.ظ

5،6 ساله که بودم، در کوچه مان دختری زندگی می کرد به اسم آمنه. 

آمنه چندسالی از من بزرگتر بود و برای خودش گَنگ داشت، و یکجورهایی قلدر گروه سنی الف و ب محسوب می شد. بچه های محله، همه از او حساب می بردند و اگر بچه ای مورد غضبش واقع می شد، بچه های دیگر حق بازی با او را نداشتند.

بار اولی که او را دیدم، داشتم با دوچرخه ام توی کوچه چرخ می زدم. جلویم را گرفت و اسمم را پرسید و اینکه کجا زندگی می کنم. گفتم راحله ام و خانه مان را نشانش دادم.

نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت و گفت:" تو چرا انقدر سیاهی؟" و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: " من تو رو خانوم سوسکه صدا میکنم."

قیافه ام تو هم رفت و داد زدم:" اسم من راحله ست. را- حه-له!"

چهره اش فرم بی حالتی گرفت و به سمت خانه شان رفت و داد زد: "خانوم سوسکه ای! خا-نوم- سوس-که!" و صدای قهقهه ی بلندش تمام کوچه را پر کرد.دقیقه ای بعد از اینکه وارد حیاط که شد، سرش  از حاشیه ی در نمایان شد و رو به من گفت: "خانوم سوسکه!" و کله اش غیب شد.  

بغض کردم. آمنه نه تنها من را مسخره کرده بود، بلکه به چندش ترین و ترسناک ترین موجود دنیا که تا حد مرگ از آن وحشت داشتم نسبت داده بود. به این فکر کردم که من هم یکجوری تلافی کنم. اما آمنه مثل برف سفید بود و صورت گرد و موهای بورش، او را شبیه شاهزاده خانمهای کارتونها کرده بود. از آن گذشته، حرف مامان توی ذهنم آمد که می گفت اگر کسی را همانطور که تو را اذیت کرده اذیت کنی، دیگر هیچ فرقی با او نداری؛ و من به هیچ عنوان دلم نمی خواست مثل آمنه باشم. 

دوچرخه ام را توی حیاط گذاشتم و فکر کردم بهتر است دیگر به او توجه نکنم و به آزارهایش واکنش نشان ندهم، اما او دست بردار نبود. هربار که من را میدید، حتی شده از پنجره ی خانه شان داد میزد:" هی خانوم سوسسسکههههه!" و میخندید.

بعد از مدتی که از بی توجهی های من به تنگ آمده بود، همبازی ام بهارک را تهدید کرد که اگر با من بازی کند، عروسک مورد علاقه اش را میگیرد و جلوی چشمش آتش می زند. حتی اگر قایمش هم کند، وقتی همه خوابند میاید و پیدایش می کند. بهارک هم گریه کرده بود و برای نجات جان عروسکش، دیگر حتی با من حرف هم نمی زد. من هم طبق روال قبل از دوست شدن با او، بعد از ظهرها تنها برای خودم کمی بازی می کردم و به خانه می رفتم. 


مدتی گذشت؛ یک روز دسته گلی آب گرفته بودم و مامان داشت با دمپایی دنبالم می کرد که یک لحظه تمام اینها یادم آمد و ایستادم. با بغض رو به مامان داد زدم:" مگه من سوسکم؟؟"

مامان گیج و عصبانی نگاهم کرد:" چی میگی بچه؟؟"

- گفتم مگه من سوسکم که با دمپایی دنبالم می کنی؟ تو هم مثل اونایی... 

- مثل کیا؟؟

- همونایی که بهم می گن خانوم سوسکه..


مامان با چشمان گرد شده، به چشمان خیس و عصبانی من نگاه کرد و نمی دانست باید چه کار کند.دمپایی هنوز توی دستش بود،  عصبانیتش جای خود را به تعجب داده بود، اما هچنان رگه هایی از آن در صورتش دیده می شد. تکرار کرد :" کیا؟؟"

خواستم به سمت اتاقم بروم که مچ دستم را گرفت:" راحله مگه با تو نیستم؟؟ کیا بهت اینو می گن؟"

خودم را از دستش آزاد کردم و بعد از فرار به سمت اتاق، در را پشت سرم قفل کردم. هیچوقت این چیزها را برای مامان تعریف نمی کردم. در واقع خیلی کم پیش می آمد چیزی را برای او تعریف کنم و ترجیح می دادم برای عروسک هایم از روزم بگویم و از روزشان بشنوم. فردای آن روز مامان گفت اگر قضیه را برایش نگویم، اجازه نمی دهد به کوچه بروم و بازی کنم. فکر کردم اصلا چرا من به کوچه می روم؟ به هرحال قرار است تنها بازی کنم، چرا توی اتاقم نمانم؟ 

این چنین شد که تا وقتی که در آن خانه زندگی می کردیم، من برای بازی به کوچه نرفتم؛ اما تا مدت زیادی هم هیچ دمپایی ای جز برای پوشیده شدن، نزدیک من نشد.

 

چندین سال پیش که اسباب کشی داشتیم و قرار بود عروسکهای بزرگ و جاگیر من به خیریه اهدا شوند، مدتی با آنها خلوت کردم و فکر کردم تنها کسانی که رازهای کودکی من را می دانند، همین ها هستند؛ کاش بروند و برای بچه ی دیگری قوت قلب و محرم راز باشند.نفس عمیقی کشیدم و همه شان را توی کیسه و کنار وسایل رفتنی گذاشتم. در هنگام بیرون آمدن از انباری، کمکی های سبز دوچرخه ام را دیدم؛ همان هایی که برای بازی کردن در کوچه به دوچرخه ام بسته بودند و در خانه ی بعدی آنقدر بزرگ شده بودم که دیگر نیازی به آنها نداشته باشم. دیگر کسی  خانوم سوسکه و خاله سوسکه و امثالهم صدایم نکرد. سالهاست که دیگر حتی راحله هم نیستم. در را پشت سرم بستم و به کیسه ها و جعبه هایی نگاه کردم که روزگاری برایم عزیز بودند. 

شاعر خوب می گوید: خوب و بد می گذرد، وای به حال من و تو....

۹۷/۰۴/۲۶ موافقین ۲۳ مخالفین ۰

نظرات  (۲۱)

۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۱۷ آقاگل ‌‌
چقدر به اون ترکیب قلدر گروه سنی الف و ب خنده‌ام گرفت. :) خیلی خوب چسبید.
.
فکر کنم همه ما وقتی بچه بودیم از این لقب‌ها داشتیم. به خصوص توی مدرسه. و چقدر سر همین مسئله با هم دعوا و زد و خورد کردیم. 
پاسخ:
نوش جان :دی

من تو هر مدرسه ای، یه لقبی داشتم -_- اون زمان که تازه عینک گرفته بودم رو بگو.. اوه اوه -_- 
البته اون "خرخوون" تا سالها روم موند و بعدتر حتی ناراحتمم نمیکرد :)) جالبه حتی خرخون هم نبودم :))


یه فیلمی چند وقت پیش میدیدم، توش یه شخصیتی بود به اسم مک دانا، که اولش که وارد اون گروه شده بود هم گروهیاش به مسخره بهش میگفتن مک دونات. بعد که دوست شدن و صمیمی شدن هم همچنان بهش میگفتن دونات، اما دیگه ناراحت نمی شد چون به یه لقب دوستانه تبدیل شده بود. می خوام بگم چیزی که به زبون میارن شاید اونقدری مهم نباشه، لحنی که میگن خیلی مهم و تعیین کننده س 
۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۱۸ آقاگل ‌‌
شعری که نوشتی از مولویه؟ مطمئنی؟
پاسخ:
نه :|
من این متن رو قبلا نوشته بودم، شعر رو هم نمیدونم کجا دیده بودم. الان رفتم گنجور رو چک کردم دیدم نیست. 
کلا تو ریزالتایی که میاره نوشته مولانا اما هیچکدومش معتبر نیست -_- اسم شاعرشو هم پیدا نمی کنم. چه کاریه اصن -_- 
۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
دلم واسه عروسکام تنگ شد:-)
پاسخ:
عزیزم :) من حتی یادم رفت عکس بگیرم ازشون -_-
ظاهر دختر قلدر، یه لحظه منو یاد جولیا پندلتون بابا لنگ دراز انداخت.
قلدری تو سن های پایین تا 15-16 سال تو همه جای دنیا مشترکه. ولی با توجه به تجربه خودم میگم، تو خیلی خوش شانس بودی و یکی از بهترین انواع قلدری نسیبت شد. چیزایی که من دیدم و تجربه کردم، لقب سوسک و مار و عقرب در مقابلشون تعریف و تمجید به حساب میاد. 
پاسخ:
نه زیاد شبیه جولیا نبود، هیکش درشت بود با چشمای عسلی .
حالا این یکیش بود، بازم لقب داشتم :)) گرچه الان که فکرشو می کردم، اشتباه میکردم ناراحت میشدم. منم باید به شوخی و مسخره بازی رد می کردم. البته بعضی چیزا واقعا توهین آمیزه و هیچ جوری نمی شه دوستانه تلقیش کرد -_-
بچه ها توی شوخی کردن خیلی بی رحمن.
همه مون داشتیم از این لقب ها.. و خیلی هم زجر آور بودن.
و توی هر محله ای یه دونه از این بچه ها بود.. از این زورگوهای حسود بدسرشت! چقدر تلخ میکردن اون دنیای معصومانه بچگانه رو برامون.
پاسخ:
بنظرم اگه یه نفر اینطوری باشه خیلی به جایی نمیرسه، وقتی حمایت میشن و بهشون توجه می شه بدترن.
یه بازی قدیمی هس به اسم rule of rose، نمی دونم دیدیش یا نه ولی موضوعش اینه که یه سری بچه هستن که آدم بزرگا رو شکنجه می کنن. حالا به موضوع خود بازی کار نداریم، ولی کاراکتر بچه ها خیلی ترسناکه ازین نظر که خیلی دور از ذهن نیست، واقعا یه سری بچه ها وقتی دست به یکی میکنن خیلی ترسناک می شن -_-
۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۸ بانوچـ ـه
همه ی ما روزایی رو داشتیم که از لقب هایی که بهمون دادن خوشمون نیومده اما تندیس طولانی ترین لقب من در دوران تحصیل برمیگرده به: "شیر پاستوریزه" :/
پاسخ:
فککنم این یه لقب دیفالته که خیلیامون گرفتیم :)) پاستوریزه و خرخون و اینچیزا :))
من لقب نداشتم پس چرا؟ یادم نمی‌آد؟
البته احتمالا به اینکه خودم یکی از اون سردسته‌ها بودم گاها، بی ارتباط نباشه! 
D:
پاسخ:
من کلا تو هیچی سردسته نبودم هیچوخ :-؟
حتی تو گروهای درسی. قابلیت زورگفتن ندارم، اگه ملت به حرفم گوش ندن فقط خودخوری و حرص نصیبم میشه -_-
واقعا بازی ترسناکیه... :|
مخصوصا الان که دیگه بچه ها شدن گودزیلا..
پاسخ:
خیلی عجیب شدن بچه ها... انگار تکنولوژی داره یه سری مرزهارو برمیداره..
۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۷ آسـوکـآ آآ
من کودکی قوی و محکمت رو دوست دارم
عزت نفست رو بیشتر
و مثل اون نبودنت رو بیشتر از بیشتر.
پاسخ:
قوی و محکم؟ :/ 
اتفاقا کودکی جالبی نداشتم اصلا 
۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۸:۳۲ آسـوکـآ آآ
اینکه اتفاقهای که واست میفتاد رو نمیگفتی به مامانت
اون هم اتفاقهایی که اذیتت میکرد
نشونه عزت نفسه و این ویژگی ،تو بچگی، واقعا جالبه
پاسخ:
به نظرم نشونه ی خوبی نیست. کلا چیز خوبی نیست بچه توی اون سن انقدر همه چی رو بریزه تو خودش
حالا ما مثلا سردسته‌ها هم همچین بردی نکردیم... هیچ فرقی نداره p:
البته من یادم نمیاد قلدری کرده باشم واسه بقیه حتی وقتایی که سردسته بودم! اوج قلدری که یادم میاد اینه که با پسرخواهر و پسربردار گرامی، تیم می‌شدیم توی پارک، یه سرسره رو میگرفتیم واسه خودمون! فقط به اونایی که می‌خواستیم اجازه میدادیم ازش سر بخورن 
:درحال پاک کردن عرق شرم از پیشانی
پاسخ:
عجب XD
بعد معیارتون چی بود واسه اجازه دادن :))
خیمه شب بازی دهر
با همان تلخی و شیرینی خود می گذرد
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند...
پاسخ:
ممنون عزیز جان :)
جالب بود مرسی
پاسخ:
:)
یادم نیست! همینطوری الکی اگه از یکی خوشمون میومد اجازه میدادیم بهش D:
پاسخ:
عجب :دی
ای کاش به مامانت می‌گفتی. کلیداسرارطور منتظر بودم آخرش اون دختره به سزای اعمالش برسه. اعصابم خورد شد، اه. باید انتقام می‌گرفتی. بدم می‌گرفتی. :/

تپش قلب گرفتم اصلا. :دی
پاسخ:
بی خیال :))) ریلکس، نفس عمیق :))
۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۹ • عالمه •
[یک بغلِ گنده]
پاسخ:
>...T_T...<
ای کاش به مادرتون می گفتید شاید آمنه ادب می شد. ولی گذشت و تبدیل شد به خاطره :)
خاطره جالبی بود. موفق باشید
پاسخ:
دیگه بچه بودم دیگه 
من تو دوران دبستان به خانوم شیرزاد معروف بودم.به خاطر اینکه عینک میزدم.
پاسخ:
این شوخیای مربوط به عینک هیچوقت منقرض نمیشه واقعا؟ -_-
۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۵ بانوچـ ـه
هم چون به قول خودشون بچه مثبت بودم، هم خرخون بودم و هم به فامیلیم میومد :دی
پاسخ:
هاااا فامیلیت. الان گرفتم قضیه رو :د
اوخی ...بعدن ک بزرگ شدی دیگ اون دختر قلدر و جایی ندیدی تلافی شو سرش در بیاری (آیکون دختر بدجنس انتقام گیر :دی)
میدونی حالا درسته الان خنده دار و فانه ولی برای بچه ای تو اون سن و سال سخت و ناراحت کننده بوده و ای کاش بچه های الان یاد بگیرن ینی بهشون یاد بدن از تمام حسای بدشون با پدرو مادرشون صحبت کنن و رفعش کنن...
منم از این تجربه های مشابه داشتم

پاسخ:
نه دیگه :))
البته بعضی ازین آدما وقتی بزرگ میشن و میفهمن تاثیر کاراشونو، خودشون ناراحت میشن؛ نیاز به انتقام نیس :اموجی پنی

درسته... کاش میانه روی یاد بدن به بچه ها. نه اونطور که همش به والدین آویزون باشن و همه چی رو بگن، نه اینطوری
جالب بود مرسی
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">