از اتفاقات ترسناک اتاقم، یکی اینکه من پنجره را نمیبندم و شوفاژ را باز نمیکنم، اما میبینم پنجره بسته، و شوفاژ باز است.
البته ترس من از موجودات ماورا الطبیعه نیست، آلزایمر زودرس موجود ترسناکتری است...
از اتفاقات ترسناک اتاقم، یکی اینکه من پنجره را نمیبندم و شوفاژ را باز نمیکنم، اما میبینم پنجره بسته، و شوفاژ باز است.
البته ترس من از موجودات ماورا الطبیعه نیست، آلزایمر زودرس موجود ترسناکتری است...
دلم میخواست یک آهنگ بودم، و تکههایم در ذهن آدمها گیر میکرد...
میدانید، به نظر من یکی از نیازهای بشر این است که یک چیزی برای خودش داشته باشد؛ یک چیزی که خودش خالق آن باشد و جوانه زدن و رشدش را با چشم خود ببیند. برای ارضای این حس، یک نفر بچه دار میشود، یک نفر دیگر شرکت تاسیس میکند یا مغازه میخرد و پرورش گیاه راه میاندازد و بلاخره یک طوری یک راهی پیدا میکند.
این یکی از سوالاتی است که من هر روز خدا دارم از خودم میپرسم: آن چیز خاص که من دلم می خواهد داشته باشم چیست؟
سالهاست که چیزهای مختلفی را امتحان کردهام و هربار با نگاه that's it! تا جایی پیش رفتهام و به دلیلی رهایش کردهام.
حالا چند ماهی است که یک کار جدید را شروع کردم، اما این روزها دوباره با همان مسالهی تهوع آور همیشگی روبرو هستم: پروژهای را با ذوق و شوق شروع میکنم، کلی وقت و تلاش و هزینه پای آن صرف میکنم و درست در یک قدمی لانچ پروژه یا به موفقیت رسیدنش، یک حس حماقت بیانتها برم مستولی میشود که: "خب که چی اصلا؟"
در ابتدای کار، فکر میکردم این بار فرق میکند. یعنی هر بار فکر میکردم که این بار فرق میکند، اما خب...
دارم فکر میکنم که این چیزی که من برداشت دیگری از آن دارم، در واقع "ترس" است. بیشتر آدمها، در آستانهی باز کردن یک در که به جایی ناشناخته راه دارد، دچار ترس و وحشت میشوند و خب برای من که تا چند سال پیش حتی تلفن غریبه را هم جواب نمیدادم این حالات خیلی غافلگیر کننده نیست.
گرچه من همیشه آن را با نقاب "نا امیدی" و "کافی نبودن" میدیدم و ماهیت اصلیاش برایم روشن نبود، اما دیروز که داشتم به زمانبندی نگاه میکردم و صدای "خب که چی؟" در سرم میچرخید، به آن صدا جواب دادم: "خب که هیچی! مگر همه چیز باید ته داشته باشد؟ حتی اگر کل این قضیه با شکست هم مواجه شود، اتفاق خاصی نمیافتد."
البته این حرف بسیار بزرگتر از من است، چون خودم را میشناسم و میدانم که گاهی فقط با یک تمسخر کوچک از یک شخص خاص، چقدر غصه خوردهام و میخواستهام همه چیز را بیخیال شوم.
متاسفانه من در مورد چیزهایی که خلق میکنم بسیار حساسم. خواه یک کارِ دستی باشد، یا یک غذا. با اینکه از آشپزی تقریبا متنفرم و دستپختم [تعارف که نداریم] افتضاح است، اما کسی در خانه جرات ندارد از غذایی که من میپزم ایراد بگیرد. البته خود همین هم جای بحث دارد، چون حس میکنم آدم وقتی در یک زمینه به خودش مطمئن باشد و اعتماد به نفس داشته باشد، کمتر از تمسخر دیگران ناراحت میشود و وقتی فکرش را میکنم می بینم وقتی که در زمینههایی که به آنها تسلط دارم از من نقد میشود، راحتتر میپذیرم تا وقتی که کسی از دستپختم یا فیلمی که ساختهام ایراد میگیرد.
خب این کاری که قصد شروعش را دارم هم برایم جدید است و آنقدرها درش اعتماد به نفس ندارم، برای همین احساس ترس و اضطراب در قالب "خب که چی؟" رهایم نمیکنند. احساس میکنم یک چیزهایی را نمیبینم یا از دستم در میروند یا اطلاعات کافی دربارهشان ندارم. به سراغ کسب اطلاعات میروم و چیزهایی که پیدا میکنم عموما من را بیش از پیش میترسانند و فکر میکنم در حد و اندازهی فلان کار نیستم یا کاش همانطور در بیاطلاعی و حماقت خودم غلت میزدم و خوشحال بودم.
خلاصه این روزها به کسی احتیاج دارم که لولهی تفنگ را پس سرم بگذارد و بگوید: "راه بیوفت. اگر برگردی شلیک میکنم"
در پی مباحث اخیر، ذهنم درگیر این شد که اگر اجنه از جنس آتش و ما از جنس خاک باشیم، میشود دو عنصر از چهار عنصر اصلی؛ و یعنی ممکن است موجوداتی هم از جنس باد و آب وجود داشته باشند و ما کاملا از وجودشان بیخبر باشیم. شاید فرشتگان و ارواح از جنس باد باشند، اما هیچ موجودی که در جایی به آن اشاره شده باشد که ذاتش آب است را نمی شناسم؛ فقط فیلم شکل آب را به ذهنم آمد که موجود آن هم "از جنس آب" نبود و این یادآوری، صرفا به دلیل تشابه اسمی بود.
این چیزها را علم نتوانسته ثابت کند و شاید هرگز هم نتواند؛ اما فکرش را بکنید، وقتی شما در اتاق یا خانه تان تنها هستید، درواقع تنها نیستید و موجوداتی از عناصر مختلف در همان لحظه با شما زندگی میکنند. شاید کمی ترسناک به نظر بیاید، اما به بطن موضوع که فکر کنیم، میتواند حتی هیجانانگیز باشد.
البته از نظر من انصاف نیست که این موجودات بتوانند انسانها را ببینند و انسانها حتی از وجودشان مطمئن نباشند، اما در بین عناصر چهارگانه، خاک از همه محدودتر و منفعلتر است، و شاید به همین دلیل است که ما محدود به بعد هستیم.
چینیان باستان، آهن و چوب را هم جزو عناصر اصلی (Wu Xing) میدانستند و تصور کنید موجوداتی هم از این جنس وجود داشته باشند. شاید آن موجودات صرفا محدود به عناصر چندگانه نبوده و از هرجنسی باشند، در آن صورت ممکن است میلیونها موجود از جنسهای مختلف در کنار ما در حال زندگی باشند. به هرحال به نظر نمیآید این زمین پهناور با اینهمه زیبایی، فقط مختص انسانها باشد. حتی ممکن است آنها روی سیارات اطرافمان، مثلا همین ماه که هرشب به آن نگاه میکنیم زندگی کنند. اگر واقعا موجودات ساکن ماه وجود داشته باشند، قطعا لیلا در آن قبیله مجنونی دارد :)
... کمیت بسیار قدرتمند است. گاهی توانایی این را دارد که آدم را بالا ببرد یا به زمین بکوباند. به موجودی حساب بانکی تان و تاثیر صفرهایش بر زندگیتان فکر کنید. به سلبریتی ها و تعداد آدمهایی که آنها را می شناسند. به موهای سرتان که یک بخش سفید را کاملا یک رنگ دیگر کرده اند. به بیابان سراسر پوشیده از دانه های 2 تا 4 میلیمتری شن. به گله ی مورچه ها. به دانه های برنج غذایی که سیرتان می کند. به فالوئر هایی که تعدادشان برای یک نفر اعتبار می سازد.
خلاصه اینکه نباید کمیت را دست کم گرفت و گاهی باید از آن ترسید؛ حتی اگر تو را بالا ببرد. بیشتراز همه زمانی که تو را بالا می برد..
1. من همیشه به مرضی که در من وجود دارد و باعث دانلود دیوانه وار آهنگ می شود واقف بودم، اما دیگر دارد برایم غیر قابل درک می شود. امروز بیش از 500 مگ آهنگ اکراینی دانلود کردم، از خوانندگانی که نمیشناسم و حتی صدایشان را نشنیده بودم. به اینکه یک کلمه از زبانشان را هم نمی فهمم اشارهای نمیکنم.
2. آه اینستاگرام! چرا نصبت کردم؟ چه جنبه ای در خودم دیدم که نصبت کردم؟ کاش بتوانم بر خودم فائق بیایم و باز حذفت کنم، که ما اصلا جفت خوبی نیستیم.
3. به راستی چطور در حضور انبه، گلابی می تواند شاه میوه باشد؟
4. یکی از آشنایان قرار بود یک دفتر کار بخرد و آنقدر ذوق داشت که فردای روزی که آپارتمان را دید، ابعاد و عکسهایش را برای من فرستاد تا فضای داخلی اش را طراحی و شبیه سازی کنم. امروز بعد از ظهر زنگ زد و گفت نکن... نتوانستم پولش را جور کنم.
غم صدایش...
5. Khay tvoyi syly ne skinchayutʹsya,.... Lety lety lety lety…
نمیدانم یعنی چه. این آدمه می خواند (از کشفیات مورد 1 است.)
[جواب گوگل ترنزلیت: Let it all drown, choke..... And you're flying flying fly fly]
6. خمیازه
من از زبان پرتغالی متنفرم؛ از صدای پابلو لوپز هم خوشم نمی آید. اما الان نزدیک دو ساعت است که دارم بی وقفه آهنگی گوش می دهم که پابلو لوپز درش می خواند و یک خواننده ی دیگر به زبان پرتغالی همراهی اش می کند. بارها و در موارد و مقاطع مختلف به من ثابت شده که هیچ چیزی قطعیت ندارد. چیزهای احساسی بیشتر قطعیت ندارند و به قولی، مرز بین عشق و نفرت، یک تار مو است؛ دیگر از احساساتِ میانه تر، توقعی نمی رود.
نام آهنگ "دو کلمه" است و آدمهای آهنگ، تمام مدت از دو کلمه حرف می زنند؛ احساس می کنم خودشان را به کلمه تشبیه کرده اند که در زمانها و مکانهای مختلف می تواند معانی مختلف داشته باشد. البته متنی که می خوانند این معنی را نمی دهد، اما من دلم می خواهد این طور برداشت کنم. دلیل خاصی هم ندارد و صرفا چون زورم می رسد، چون پست خودم در وبلاگ خودم است و به قول دیگری، چهاردیواری اختیاری.
حالا در باره ی آن کلمه حرف بزنیم. اینکه آدم می تواند یک کلمه ی واحد باشد، یا نه؛ مثل انیمیشن inside out، احساسات و عواطف پیچیده تر از آنند که با یک کلمه تعریف شود و خود آدم هم که مجموعه ای از احساسات و عواطف است. یعنی اگر بخواهیم یک آدم را روی صفحه رسم کنیم، شاید {} های تو در توی بینهایتی باشد که زیرمجموعه هایشان، اعداد و علائمی هستند که فقط برای آن آدم قابل درک است. یا رنگهایی که درهم مخلوط می شوند و باز هم در هم مخلوط می شوند. یعنی یک کلمه یا یک منشور یا هرچیزی که خروجی آن، یک تعریف واحد دارد نمی تواند یک چیز غیر واحد مثل آدمیزاد را تعریف کند. اصلا همینکه توانسته اند آدمیزاد را در یک جسم گوشتی و استخوانی بچپانند خودش مرحبا دارد.مرحبایش را هم خود پروردگار منان و فرشته هایش گفته اند. اصلا آدم یاد ابعاد چراغ جادو می افتد و ابعاد غولی که از آن بیرون می آید...
ساعت 4:20 دقیقه ی صبح است و خوانندگان آهنگ همچنان اعتقاد دارند که آدمیزاد در لحظه می تواند کلمه ی "ترس" باشد، "گناه" باشد، و یادم بیوفتد که اینها برداشت من است. خوانندگان احتمالا در مورد یک چیز دو کلمه ای دیگر مانند "te quiero"( به معنی دوستت دارم) حرف می زنند و اینکه طرف ترسو تر از آن است که به زبانش بیاورد و همه اش فرار می کند؛ که خب من زیاد از اینطور مضامین خوشم نمی آید و دلم می خواهد به تفسیر خودم برگردم.
حتی می شود گفت که دارم متنبه می شوم و به این باور می رسم که آدمیزاد می تواند یک کلمه ی واحد هم باشد. مثل کسی که حرفش را در همان پاراگراف اول پست زده و دلش می خواهد باقی متن را بک اسپیس بگیرد اما این کار را نمی کند. اگر زبان آلمانی بود، یحتمل کلمات موجود در جمله به هم چسبانده شده، و کلمه ای جدید و طولانی ساخته میشد؛ اما نیست و ما در زبان فارسی، کلمات بهتر و شایسته تری برای توصیف چنین اشخاصی در چنین موقعیتهایی داریم.
اما خب چون وبلاگ خودم است و می توانم علاوه بر برداشت های بی ربط از چیزها، هر پستی را هم تا ثریا ادامه بدهم، به مقدار دلخواه کشش می دهم و حتی تاریخ انتشارش را یک هفته ی بعد می زنم. هر کسی هم که فکر میکند من عقده ای هستم، خودش است.
+عنوان، جمله ای از متن آهنگ است. به این معنی که: "گاهی به یاد می آورم که دنیا جدی است"
روزی یک نفر گفت: "پس زندگی کی قرار است آن طوری بشود که من دوست دارم؟"
و یک آدم دیگر در آن جمع او را مخاطب قرار داد و گفت این حرفهای یک آدم ضعیف و تنبل است و آدمهای قوی از این حرفها نمی زنند و به جایش تلاش می کنند و بلاه بلاه بلاه.
فکرش را بکنید. یک نفر دهانش را باز کند و برایت نطق سر بدهد. هیچوقت نفهمیدم که آدمها چرا این کار را می کنند، و چرا یک نفر نمی تواند یک جمله ی آرزومندانه به زبان بیاورد بدون اینکه صدنفر برایش آنتونی رابینز و کاترین پاندر شوند.
وسط گل قالی نشسته ام و آنچنان حس تنفری به زندگی ام دارم که تا بحال نداشته ام. مورد عجیب اینکه کمی از این حس تنفر خوشم می آید، خوشحالم که کسی کنارم نیست که جمعم کند یا برایم نطق راه بیاندازد و نصیحتم کند یا هرگونه تلاشی در جهت بهبود حالم انجام دهد. انگار باید چیزی نابود شود تا چیز جدیدی متولد شود. مثل یک نقاشی که دلت می خواهد نابودش کنی، به آرامی فندک روشن را به مقوا نزدیک می کنی و استحاله اش را تماشا می کنی. خطوطش را میبینی که بین شعله های آتش محو می شوند و دقیقه ای بعد، چیزی جز یک بند انگشت خاکستر از تمام اینها باقی نمی ماند. بعد خاکستر را جمع می کنی و با کمی چسب چوب مخلوط می کنی، به شکل بامزه اش نگاه کنی و فکر کنی وقتی که سفت می شود، می تواند یک اثر جدید باشد.
صدای آرامش بخش و باوقار ملودی گاردو، چیزهایی در گوشم می خواند که معنی شان برایم مهم نیست و دلم می خواهد اشک بریزم. صدای این زن همیشه من را به گریه می اندازد و حتی نمی دانم چرا؛ شادترین آهنگ هایش هم _که تعدادشان زیاد نیست_ غمگینم می کنند و در فازی فرو می روم که یک آهنگ را بیش از 24 ساعت گوش بدهم و در حینش حس معلق بودن در فضا داشته باشم و ندانم زمان چطور می گذرد. کمی گِل توی دستم ورز می دهم و به گونه ام می چسبانم. و به بینی ام. و چانه ام. خنکی اش را دوست دارم. همانطور دستم را زیر چانه ام می گذارم و گل بین دست و چانه ام محبوس می شود. آنقدر می ماند که گرم و نازک می شود و خط چانه ام رویش می افتد.
یاد شعرهای خیام می افتم و گل را روی تخته می گذارم؛ مثل وقتهایی که در حین ایستادن روی چمن یا نگاه داشتن ظرفی گلی، به یاد می آوری که این چشم و چال دلبری یا ماتحت پادشاهی بوده و ناخوداگاه جابجا میشوی یا ظرف را زمین میگذاری. این تکه گلی که به گونه و بینی و چانه ی من بوسه زد، لبهای کدام دلبر یا پادشاه است؟
روی جای فرورفتگی چانه ام روی گِل، انگشت می کشم و فروغ را به یاد می آورم که در دلتنگی هایش، انگشتانش را روی پوست کشیده ی شب می کشید. دلم می خواهد با تکه گل که زمانی کسی بوده درد دل کنم. کسی که هرکه بوده، دیگر زبان نطق و نصیحت و قضاوت و پیشنهاد ندارد.
کاش می شد به یک مسافرت بروم. در تمام مدت سفر در قطار باشم و در هیچ شهری توقف طولانی نداشته باشم، و بعد همان مسیر را به سمت خانه برگردم. ملودی در گوشم چیزهایی بخواند و من رد شدن آدمها و خانه ها و درختها و خیابانها و شهرها و خرابه های آنها را ببینم. رد شدن و رفتن و گذشتن و تمام شدن را. خاک شدن و گل شدن را.
گل توی دستم را نگاه می کنم: پس زندگی کی قرار است آن طوری بشود که من دوست دارم؟ آیا زندگی هرگز طوری بوده که تو دوست داشته ای؟ خوشبخت و شاد بوده ای؟ چرا خوب نمی شوم؟
چه خوب که نمی توانی جوابم را بدهی. کاش لاکپشت بودم، یا حتی یک بید مجنون. در گروه اشرف مخلوقات بودن دردسر دارد. یک زبان بهت می دهند که بچرخانی و گوشهایی که با آنها چیزهایی که دیگران در اثر چرخاندن زبان ایجاد می کنند بشنوی. چیزهایی که احساساتت را تغییر می دهند و ممکن است دیگر هرگز آن آدم سابق نشوی. شاید همین قدرت تکلم که انقدر به آن غره ایم، بزرگترین سلاح علیه خودمان است...
کیفم را به گوشه ای پرت کردم، عینکم را برداشتم و با صورت روی تخت افتادم. دلم می خواست همان لحظه بی هوش شوم، اما صدای تیک تیک ساعت و چلیک چلیک آب مثل دربانهای دروازه ی بهشت، در دوطرف دروازه ی خواب ایستاده بودند و به من اجازه ی ورود نمی دادند. ساعت را باز کردم اما صدای چکه ی آب، مدتی است که به موسیقی پس زمینه ی اتاقم تبدیل شده است. قطرات آب، از شوفاژ اتاقم که تلاشهای مذبوحانه ای برای تعمیرش کردیم می چکد و بعد لگن حاوی آب بر سر گلدانهای خانه یا در مخزن سیفون دستشویی خالی می شود.
زمانهایی هست که یک غم لعنتی، یک حس وحشتناک و تهوع آور خر آدم را می چسبد و هیچ چیزی حالش را خوب نمی کند. حتی صندلی تابی های پارک لاله، حتی نان خامه ای قیفی چهارراه مخبرالدوله، پیدا کردن یک خوانندهی جدید در سبک مورد علاقه و آب نبات نعنایی تمام روشهایی که عموماً برای خوشحال کردنش استفاده میکند هیچکدام کارساز نیستند. همینطور حال بد را با خودش به اینطرف و آنطرف می کشد و دلش نمی خواهد به کسی نشانش بدهد. تمام "چرا" ها طناب می شوند دور گردنش، و خفه اش می کنند...
زمانی دیگر است. چشمانم را باز می کنم؛ تا چشم کار می کند آسمان را ستاره پوشانده، این آهنگ پخش می شود و ترکیب تمام آن چیزها، نفسم را بند می آورد. من باختم، قبول؛ اما چقدر زیبایی در دنیا هست.
خنده های نگین روی صندلی راه آهن، نگاه آرام و مهربان عارفه زیر آن نور زرد، دست تکان دادنهای خاص محبوبه برای من، آغوش نرگس روی صندلی پارک، پایه بودن زهرا در تمام موقعیت ها، مهربانی فاطمه، انگشتان حلقه شده ی ثنا دور انگشت اشاره ام، دندان های نورس لیلی، سرگذاشتن روی شانه ی مائده و باد زدنهای دوتایی، هدایای کوچک و شگفت انگیز الهام، و تمام محبت ها و دوست داشته شدن ها و زیبایی های بی بدیلی که گاهی فراموششان می کنم و اجازه می دهم چیزها و آدمهای بی ارزش حالم را خراب کنند. کاش بعضی خاطرات و آدمها هم در ذهن آدم به سرنوشت همان لگن آب دچار شوند...
ستاره ها همچنان آسمان را پوشانده اند. نینا سیمون [به نقل از جنیس ایان] در این آهنگ می فرماید:
Stars, they come and go, they come fast they come slow
They go like the last light of the sun, all in a blaze
...And all you see is glory
در سال 1959، آقای ژاک برل ترانه ای میخواند به نام "Ne me quitte pas" یا "رهایم نکن"، این ترانه آنقدر زیبا و احساسی است که توسط بسیاری از خواننده ها در سراسر دنیا به زبانهای مختلف بازخوانی یا ساخته شده [ویکی] و حتی ورژن آلمانی آن که به عقیده ی برخی، جزو زبانهای خشن دنیاست، حسابی دل آدم را می سوزاند [گوش بدهید]
اما نسخه ی مورد علاقه ی من، نسخه ی عربی آهنگ است که توسط یکی از گروه های مورد علاقه ام، مشروع لیلا با نام "ما تترکنی هیک" در یکی از فستیوالها اجرا شده است.
به طور کلی، زبان عربی جزو زبانهای مورد علاقه ی من است؛ از نظرم "روح" دارد و اگر خواننده قصدش را بکند، میتواند جگر آدم را آتش بزند. به گویشهای کردی و زبان ترکی استانبولی و اسپانیایی هم همین حس را دارم، با اینکه به جز اندکی اسپانیایی و همان عربی دوران مدرسه، هیچکدامشان را آنقدرها بلد نیستم و عموما متوجه نمی شوم خواننده حرف حسابش چیست؛ اما لحنش یک چیزی در دلم می لرزاند. یک چیز مشترک، که نیازی نیست برای فهمیدنش "معنی کلمات" را بلد باشی؛ درست مثل خود موسیقی زبان مشترک است.
امشب در حین مرتب کردن فولدر این آهنگ، به این چیزها فکر کردم، و به اینکه کاش تمام زبانهای دنیا را بلد بودم و می توانستم به تک تکشان فریاد بزنم آنچه ژاک برل و خیلی های دیگر در ادوار مختلف فریاد زدند... و کاش آنقدر دور نبودی که صدایم را نشنوی... کاش و هزاران کاش...