Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آشفتگی نصف‌شبانه» ثبت شده است

در سال  1959، آقای ژاک برل ترانه ای می‌خواند به نام "Ne me quitte pas" یا "رهایم نکن"،  این ترانه آنقدر زیبا و احساسی است که توسط بسیاری از خواننده ها در سراسر دنیا به زبانهای مختلف بازخوانی یا ساخته شده [ویکی] و حتی ورژن آلمانی آن که به عقیده ی برخی، جزو زبانهای خشن دنیاست، حسابی دل آدم را می سوزاند [گوش بدهید]

اما نسخه ی مورد علاقه ی من، نسخه ی عربی آهنگ است که توسط یکی از گروه های مورد علاقه ام، مشروع لیلا با نام "ما تترکنی هیک" در یکی از فستیوالها اجرا شده است. 

به طور کلی، زبان عربی جزو زبانهای مورد علاقه ی من است؛ از نظرم "روح" دارد و اگر خواننده قصدش را بکند، میتواند جگر آدم را آتش بزند. به گویشهای کردی و زبان ترکی استانبولی و اسپانیایی هم همین حس را دارم، با اینکه به جز اندکی اسپانیایی و همان عربی دوران مدرسه، هیچکدامشان را آنقدرها بلد نیستم و عموما متوجه نمی شوم خواننده حرف حسابش چیست؛ اما لحنش یک چیزی در دلم می لرزاند. یک چیز مشترک، که نیازی نیست برای فهمیدنش "معنی کلمات" را بلد باشی؛ درست مثل خود موسیقی زبان مشترک است.


امشب در حین مرتب کردن فولدر این آهنگ، به این چیزها فکر کردم، و به اینکه کاش تمام زبانهای دنیا را بلد بودم و می توانستم به تک تکشان فریاد بزنم آنچه ژاک برل و خیلی های دیگر در ادوار مختلف فریاد زدند... و کاش آنقدر دور نبودی که صدایم را نشنوی... کاش و هزاران کاش...

Faella
۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

پلک هایم مدام روی هم می افتند، اما دست راستم همینطور موس را تکان می دهد و کلیک. کلیک کلیک. 

کمی تهوع هم دارم، اما دلم نمی خواهد کار را رها کنم. کار کردن با این نرم افزار را دوست دارم، جزو نرم افزارهایی است که در حین کار کردن با آن به من خوش می گذرد و دلم نمی خواهد سراغ کار بعدی بروم؛ واقعا حیف است که در آن مهارت زیادی ندارم. علاوه بر این، وقت زیادی هم ندارم و باید هرچه سریعتر کار را تمام کنم. 

پلیر را روی شافل میگذارم، آهنگی که پخش می شود از آهنگهای محبوبم است. ظافر یوسف که می خواند، گاهی صدایش را چنان میکند که نمی فهمی صدای خودش است یا صدای ساز. بعد صدای عود نوازی اش است. لعنتی. لعنتی. اصلا تو را از جایت می کنَد و می برد یک جای آشنایی گم می کند.

 دستهایم احجام را میسازند و اندازه ها را تایپ می کنند، اما روحم جای دیگریست. مثلا در یکی از آن خانه های عربی که قوس‌ های نعل اسبی و پرده های حریر کم عرض بلند و حیاط مرکزی با تراس دورتادوری دارند؛ و با هر نسیمی، پرده ها یک نمایی از درختان گرمسیری حیاط را نشانم می دهند. اسامی درختان را بلد نیستم. کمی شبیه نخلند، اما نخل نیستند. کوچکترند.  

دیوارهای نمای ساختمان از داخل حیاط، کرم است با تخته نماهای قهوه ای تیره و شناشیل منبت کاری شده از همان جنس؛ نم هوای شرجی را روی صورتم حس میکنم و یک لبخند بزرگ ناخوآگاه. این نوع هوا حالم را خوب می کند. اگر خاله این را می شنید چندین دلیل علمی ردیف می کرد که به خاطر مزاج طبی ات است که گرما و رطوبت را دوست داری. من اما دلیل دوست داشتن چیزها برایم مهم نیست. اگر چیزی یا کسی را دوست داشته باشم، خالصانه و بدون اینکه دنبال دلیل باشم دوست دارم. اصلا همین دنبال دلیل رفتنهاست که زندگی آدم را خراب می کند. البته منظورم دلایل احساسی است، وگرنه که تمام چیزهایی که اختراع شده اند و زندگی را برایمان آسان و حتی ممکن می کنند، در نتیجه ی همان "چرا؟" ها متولد شده اند.

سرم را بالا میگیرم که به آسمان نگاه کنم، اما نمی توانم. نور شدیدی توی صورتم افتاده که نمیگذارد چیزی ببینم. سرم را پایین می اندازم اما آن نور آزار دهنده همچنان توی چشمانم است. صورتم را با دست می گیرم اما تاثیری ندارد. سعی میکنم راه بروم، بدوم، اما نور انگار به قرنیه ی چشمانم چسبیده و نمی توانم ار آن فرار کنم. نکند من هم به سرنوشت آدمهای کوری دچار شده باشم؟ کوری زرد. از رنگ زرد بدم نمی آید، اما تداومش آزار دهنده است. برای همین خانه هایی که مثلا تمام دیوارهای یک فضایشان کلا زرد است را درک نمی کنم. 

همانطور در حال گریز بودم که سرم به چیزی خورد. با هر قدمی که بر می داشتم، آن شی ناشناس هم کمی به جلو رانده میشد. آنقدر جلو رفتم که بلاخره تسلیم شد و از سر راهم کنار رفت؛ شاید هم از جایی پرت شد، چون صدای برخورد محکمی در دوردستها شنیده شد.  کمی جلوتر که رفتم، حدسم به یقین تبدیل شد: روی لبه ی جایی ایستاده بودم. دیگر خبری از خانه ی زیبای عربی نبود، من بودم لب یک پرتگاه وسط یک بیابان بی آب و علف. زمانی که به پایین پرتگاه که نگاه می کردم، کوری زرد برطرف می شد؛ اما صحنه های هراسناکی می دیدم. چیزی شبیه سامات ناور در کوه نابودی ارباب حلقه ها، که تمام چیزهایی که با نرم افزار درحال ساختنشان بودم، در مواد مذاب آتشفشانی اش غوطه ور بودند. یک مبل بزرگ سبز رنگ وارد میدان دیدم شد. به این فکر کردم که اگر همینجا بمانم، باید تا اخر عمرم با کوری زرد زندگی کنم، اما اگر روی مبل سبز رنگ بپرم، شاید راهی برای نجاتم باشد، گرچه این امکان هم وجود دارد که هم من و هم مبل داخل مواد مذاب فرو برویم؛ که این کاملا بستگی به وزن مبل و وزن من دارد، چون طبق قانون ارشمیدس، شناوری که به صورت کامل یا جزئی وارد سیالی شده است، سیال نیرویی برابر جرم سیال جابجا شده بر جسم شناور وارد می‌کند. یعنی مایع مذاب تا حدودی در برابر فشار ناشی از پرت شدن من مقاومت می کند، اما اگه وزن مبل و ویسکوزیته (گرانروی) ماده ی مذاب طوری باشد که به هر نحوی نتواند این فشار را تحمل کند، هردویمان به سرنوشت حلقه ی سائرون دچار می شویم. 

به این فکر کردم که چرا آن زمانی که باید، خوب فیزیک نخواندم و الان باید با شانس و حدس و گمان، سر جانم رولت روسی بازی کنم. گرچه به هرحال من عددی هم برای محاسبه نداشتم، و حتی نتیجه ی نهایی محاسبه هم نمی توانست زندگی ام را تضمین کند. 

باید تصمیم میگرفتم، سرم را برگرداندم و یکبار دیگر به دنیای زرد آزاردهنده نگاه کردم، اما قبل از اینکه بتوانم کامل به سمت سامات ناور بچرخم، از لبه ی پرتگاه لیز خوردم و روی چیز ناراحتی افتادم که نه داغ بود و نه نرم. 

چشمانم را باز کردم، لپتاپ بخت برگشته ام بود که اندکی پیش، به جرم سرشاخ شدن با من به پایین سقوط کرده بود. سیم هایش کنده شده بودند و چون با برق کار میکند، خاموش شده بود. قیافه اش طوری بود که حس کردم اگر چشم داشت، نکبت بار ترین نگاه ها را نثارم میکرد. آفتاب پهن بزرگی روی تخت افتاده بود که یحتمل منشاء همان کوری زرد بود و هدفونم در جای دیگری از تشک آویزان بود. چشمانم را مالیدم و به ساعت نگاه کردم، و تلاش کردم زمانی که تا تحویل کار دارم و زمانی که می توانم از آن استفاده کنم را تخمین بزنم. اما خب هرکسی من را کمی بشناسد می داند که در محاسبه ی زمان افتضاحم؛ ممکن است بنوانم از کوه نابودی جان سالم به در ببرم، اما محال است بتوانم یک زمانبندی مناسب برای خودم ایجاد کنم. از جایم بلند شدم و لپتاپ را روشن کردم، خداخدا کردم که زحماتم بر باد نرفته باشند و به جایی نگاه کردم که تا دقایقی پیش، یک مبل سبزرنگ بزرگ روی مواد مذاب آتشفشانی شناور بود. 

Faella
۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲ نظر

ساعت 4:44 صبح است. 

از وقتی یادم می آید، هیچ شبِ امتحانی را درست و حسابی نخوابیدم. می‌خواهد یک امتحان کوچک باشد، یا کنکور. 

امشب هم بعد از سالها دور بودن از جو درس و امتحان، باز این استرس و بی خوابی احمقانه به سراغم آمده و با وجود اینکه تمام مدت این چند ماه و چند هفته و چند روز در وضعیت کاملا ریلکس و هاکونا ماتاتا وار به سر می بردم، اما این چند ساعتِ مانده به کنکور اولی، و یک روز و چند ساعتِ مانده به کنکور دومی، باز همان حال را دارم. 

گرچه از مباحث کنکور فردا، چیز زیادی نخوانده ام و مدتی بعد از ثبت نام بود که فهمیدم چیزی نیست که من می خواهم، اما خب دیگر دیر شده بود و نمی شد کد ها را تعویض کرد. می خواهم بگویم که حتی دلم هم نمی خواهد در کنکور فردا قبول شوم، و همچنان بابتش استرس دارم. انگار صرف استرس باید باشد و علت و معلول قضیه خیلی توفیری ندارد.


بهتر است بحث را عوض کنیم. مثلا یک چیزی برایتان تعریف کنم... آها! دیشب تا صبح، خوابهایی دیدم که درش سرخپوست داشت.

مثلا خواب میدیدم که در یک قبیله ی سرخپوستی هستم اما خودم سرخپوست نیستم، و نمی خواهم بقیه این را بفهمند و هرکاری می کنم تا آنها فکر کنند من از خودشانم. اما یک نفر این را می دانست و هوایم را داشت.

رییس قبیله هم آدم مهربانی بود و گفت لازم نیست در آن مراسمی که همه باید خنجر را تا دسته توی قلبشان فرو کنند و فقط سرخپوستان واقعی از آن جان سالم بدر می بردند، من هم این کار را بکنم. یعنی خنجر را به سمت قلبم بردم و هنگام فرو کردنش به قفسه ی سینه، گفت که لازم نیست و می توانم بروم؛ و حتی بعد از چند ساعت بیداری، کمی از استرس آن لحظه توی وجودم بود. 

می بینید؟ حتی در خواب هم باید استرس داشته باشم. بعد سعی کردم به روزی فکر کنم که چند نفری به زیر گذر وسط بازار که پر سنگ و بدلیجات است حمله کرده، و مثل زامبی ها روی آویزها و سنگها افتاده بودیم. به قیافه هایمان. بعد خندیدم و شرایط برایم قابل تحمل تر شد. اما الان حتی این هم جواب نمی‌دهد. 


به هر حال تمام این بلد نبودن ها و درس نخوانده بودنها و مباحث آزمون را متنفر بودنها نباید دلیل شود که من فردا آن را از دست بدهم. حتی برای مغلوب کردن خودم هم که شده، باید این کار را بکنم. به قول یکی از دوستان کانال نویس در همین لحظه: بباز، ولی بازی کن.


Faella
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

یک وقتی، یک جایی، جمله ای با این مضمون شنیده بودم که "وقتی به گودال زل می زنی، گودال هم به تو زل می زند."

شاید برای یک فیلم بود. شاید هم در یکی از وبلاگها خونده بودم اما در آن لحظه، تنها چیزی بود که به ذهنم آمد. شاید دلیلش همین بود. شاید من حتی شده برای مدت کمی، به گودال زل زده بودم و بعد، بدون اینکه بخواهم درش سقوط کرده بودم و وقتی بالا آمدم، دیگر چیزهایی که می دیدم را نمیشناختم، و چیزهایی که می شناختم دیگر آنجا نبودند. مثل اینکه گربه ای که هرروز در مسیر همیشگی ات برایش غذا میگذاری و خودش را برایت لوس میکند، توی باغچه مرده پیدا کنی.


از در که بیرون آمدم، با اینکه تا مقصدم راه زیادی بود ترجیح دادم پیاده به آنجا بروم. 

پیاده روی رفیق محشری است؛ و در طی آن می شود تمرینات زیادی انجام داد. تمرین به هیچی فکر نکردن، فقط به یک کلمه یا مفهوم فکر کردن یا تصور یک صفحه ی xyz خالی و ترسیم ذهنی اتفاقات در آن، یا حتی فکر کردن به یک موسیقی و تغییر ذهنی اش به روش های مختلف. اما تمرین محبوب من، صفحه ی سفید است. طوری که صفحه ی سفید مغزم باشد و هرچیزی که بخواهم به آن فکر کنم یک لکه ی سیاه، یعنی باید فکرهایم را طوری انتخاب کنم که ارزش کثیف کردن صفحه را داشته باشد.

و کدام یکی از انبوه چیزهایی که در فکرم قل می زدند ارزش کثیف کردن این صفحه ی سفید را داشت؟ حرفهایی که شنیده بودم؟ دلایلی که من را به آنجا کشانده بود؟ اتفاقاتی که ممکن بود در آینده بیوفتند؟ یا...؟ 

به واقع هیچکدام. کیفم را روی شانه ام جابجا کردم و به جایی در دوردست نگاه کردم. چیز آبی رنگی که نسبت به من، نقطه ی گریز پرسپکتیو تک نقطه ای روی خط افق محسوب می شد؛ یا نقطه ی 0،0،0 در دستگاه مختصات دکارتی. یا تمام چیزهایی که در نقطه ی شروع خشکشان زده و هیچ تلاشی برای وارد شدن به فضای مینکوفسکی و دخالت دادن بعد زمان نمی کنند. شاید حق دارند، واقعا عجله ای نیست. من هم باید نفس در سینه حبس کنم تا زمان از رویم نگذرد. باید برای مدتی هم که شده، تمام t ها را از معادله خط زد و خود را به دست Δx و Δy سپرد. باید پیکسل بودن در اکستریم لانگ شات را به خاطر آورد. باید حل شد...



*غادة السّمّان

Faella
۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۵۳ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

چند دقیقه ای به اذان مغرب مانده بود. در کابینت را که باز کردم، کاسه از جایی سر خورد و افتاد و شکست. مادر درحال برنج پاک کردن گفت ماه صفر آخرین قربانی اش را هم گرفت... 

اگر چندسال قبل من اینجا بود بحث راه می انداخت که این چیزها خرافات است و فلان... اما منِ الان دیگر آدمها را با تفاوتهایشان پذیرفته، و سعی بر درک این دارد که هر کسی به نحوی آرامش درونی پیدا میکند. حتی با فکر به اینکه فلان ماه، در کار آدم گره می افتد و کارش را به بهمان ماه که حس بهتری به آن دارد موکول می‌کند. این چیزها را نمی شود درک کرد، و به نظرم حتی نباید راجع بهشان بحث کرد پس بهتر است آدمها را به حال خودشان رها کنیم تا خودشان به روش خودشان خیال خودشان را راحت کنند و به آرامش برسند.

 اصلا اعتقاد داشتن _به هرچیزی_ باعث میشود آدم یک حس اتصال و رها نبودن داشته باشد که خوب و بدش بستگی دارد به اینکه شخص اصلا این را بخواهد یا نه. یک نفر دلش میخواهد بی هیچ محدودیتی، هر غلطی میخواهد بکند و با انگشت وسطش دنیا را آبیاری کند، و یک نفر معتقد است که این اصول و خط قرمزها هستند که نجاتش میدهند و او را به آرامش می رسانند.


به هرحال ما کاری به کسی نداریم و به داستان کاسه ای که شکست بر می‌گردیم. 

کاسه را کسی نزدیک در کابینت گذاشته بود؛ آنقدر نزدیک که به محض باز شدن در، به صورت فریم بای فریم شاهد سقوط آزاد و هزار تکه شدنش بودم و کاری هم از دستم بر نمی آمد. آن کاسه را دوست داشتم. آخرین باقیمانده از ست خودش بود که قدمتشان به قبل از تولد داداشه می رسید. خیلی فاخر نبودند اما سادگی شان دوست داشتنی بود؛ مثل آدمهایی که بدون هیچ زرق و برق و ظاهری ساده، به آدم حس راحتی می دهند و ناخودآگاه دلش می‌خواهد با آنها همنشین شود. این کاسه ها هم همنشین خوبی بودند، و حتی شکستنشان هم بی حاشیه بود، در حدی که حتی وقتی آخری شکست من آخری بودنش را نمی دانستم. مثل وقتی که فرصتها می آیند و ما هرگز نمی دانیم این آخرین فرصت ماست. اخرین فرصت در یک بازه‌ی زمانی یا یک موقعیت خاص، یا آخرین فرصت در تمام عمر. یک لحظه به خودمان می آییم و یک فیگور کلی از آن میبینیم که درحال دور شدن است، یا مجبوریم روی زمین زانو بزنیم و تکه هایش را جمع کنیم.

به هر حال آن کاسه ها دیگر هیچ جایگاهی در زندگی ما ندارند و هر کسی به دلیلی از نبودنشان ناراحت است. الان که فکرش را می کنم، حتی در یک گوشه ای از فکر من هم اینطور می گذرد که کاسه برای قربانی شدن حیف بود. 

شاید رو راست بودن با خودمان، راجع به اینکه شکستن کاسه ها برایمان نشانه باشد یا نه، به اتفاقات واکنش نشان بدهیم یا نه، و متصل بودن برایمان مهم باشد یا نه، بتواند به ما کمک کند و در تشخیص راه زندگی مان موفقتر باشیم، تا اینکه مثل یک درخت کاج با هر بادی و حتی فوتی به طرفی خم شویم و آن راه را پی بگیریم. اینکه راه آرام کردن و به آرامش رسیدن و راحت کردن خیال خودمان را یاد بگیریم و در نهایت خودمان را بشناسیم و بدانیم چطور باید با او رفتار کنیم، از نظر شخص من از هرچیزی در زندگی مهمتر است. حداقل موقع جمع کردن تکه های کاسه می توانیم به این فکر کنیم که این سقوط آنقدرها هم بی هدف نبوده و چیزی پشت آن بوده و خیالمان راحت شود، حتی اگر آن دلیل اثر پروانه ای بوده باشد.

Faella
۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۶ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۷ نظر

پنجره را باز می‌کنم تا نور صبحگاهی توی اتاق بپاشد و مطالعه را شروع کنم، اما ذهنم آرام ندارد.  

از جای دوری صدای آهنگ می‌آید. زنی می‌خواند؛ اما نه موسیقی زمینه مفهوم است و نه صدای زن. این روزها در بین صداهای تراشکاری سنگ، خیلی سخت می‌شود صداهای دیگر را تشخیص داد؛ حتی نمیتوانی پنجره را باز کنی، صدای دستگاه و گرد سنگ خفه ات می‌کند و اینها همه اش تقصیر این نماهای رومی سراسر سنگ تراشکاری شده است.

اوایل که آقای فرزاد دلیری این نوع نما را طراحی کرد شاید فکرش را هم نمی‌کرد که انقدر فراگیر شود؛ الان از هر دوخانه، نمای سه تایشان رومی است و آپارتمانهای نئوکلاسیک مثل زامبی ها دارند شهر را تسخیر می‌کنند. چندروز پیش 4 خانه درست در کنار هم با نمای رومی دیدم و یک لحظه شهر را تصور کردم با خانه هایی تماما از سنگ سفید و کرم تراش خورده. آنقدرها هم بد نیست. زشتی در اکثریث کمتر به چشم می آید و حتی زیبا می‌شود. حتی شاید اگر ساختمان‌های بتنی یک‌شکل اثر شهرسازی سوسیالیستی شوروی سابق را هم عمیق نگاه کنیم برایمان زیبا شود چون به هرحال این ما هستیم که تصمیم می گیریم چه چیزی به چشممان زیبا بیاید و چه چیزی زشت؛ و اگر فکر میکنیم یک چیزی واقعا زشت است باید برویم دماغمان را عمل کنیم چون این ماییم که زشتیم.

کلا تمام زشتی های عالم بعد از عمل دماغ و ازدواج زیبا می شوند، چون اگر کسی دماغ بزرگی داشته باشد یا زشت باشد یا شوهر نکرده باشد عقده ای است و همه چیز را زشت می بیند و هرچیزی که می گوید از حسادت است، حق غر زدن ندارد و اگر سرما هم بخورد دلیلش همان شوهر نکردن است. 


صدای زن خواننده واضح‌تر می‌شود، و من به این فکر میکنم که روزانه چند نفر با دماغ و بدن عملی در آپارتمان نما رومی شان را باز میکنند، قهوه ساز را روشن میکنند و بعد از تعویض لباس، روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو میشوند؛ چند نفر دلشان میخواهد جای آنها باشند و چند نفر فکر می کنند برای دوست داشته شدن نیازی به این چیزها ندارند، و این چقدر واقعی است؟ آدمها می آیند و در فضای مجازی می‌نویسند که فیک بودن را دوست ندارند و می‌خواهند خودشان باشند. اما واقعیت این است که آدمها دماغ عملی و ابروی تتو و لبهای پروتز و ته لهجه ی انگلیسی و نمای رومی را دوست دارند. داشتن و دیدنش را دوست دارند. آدمها دائما به خودشان و دیگران دروغ می گویند و همیشه طوری رفتار می کنند که انتخاب هایشان را اجبار جلوه دهد، و همیشه انگشت اتهام به سمت کسی اشاره می‌رود. تقصیر همسرش است، تقصیر مادرش است، تقصیر دوست پسرش است، تقصیر فرزاد دلیری است و کلا همیشه باید "تقصیر" کسی باشد. این چیزی است که ما در طول زندگی مان با خود حمل می کنیم و به ارث می گذاریم و حتی همین را هم به خودمان دروغ می گوییم، که ما مثل آنها نیستیم.

این دروغها بالا می‌رود و ابر میشود و یک روز، درست زمانی که روی کاناپه در آپارتمانمان لمیده ایم، رگبار آتش بر سرمان میریزد و همراه با خانه های رومی مان خاکستر میشویم؛ و دیگر حتی نرونی هم برای مقصر دانستن وجود ندارد..

Faella
۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۴۳ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر

باز هم برق خانه رفته. نمیدانم این بار چندم در این هفته است. از پنجره به حیاط نگاه می‌کنم که چراغش روشن است. چراغهای آپارتمان روبرویی و کل کوچه هم. حتما باز فیوز پرانده‌ایم.

به آشپزخانه می‌روم و جهت سویچ‌های جعبه فیوز را عوض می‌کنم، اما اتفاقی نمی‌افتد. به اتاقم برمی‌گردم و پرده را کنار می‌زنم. نورپردازی  نمای آپارتمان روبرویی اتاق من را به اندازه ی یک لامپ ۱۰۰ واتی روشن میکند، اول به این فکر می‌کنم که این ساختمان ماهی چقدر هزینه‌ی نورپردازی در قالب قسمتی از شارژ ماهانه از ساکنینش می‌گیرد؟ و چرا انقدددر به ساختمان ما نزدیک است؟

قدیمترها خیابان های۱۲ متری واقعا ۱۲ متر بودند. 

صدای قارقار کلاغ، فقط یک کلاغ آن‌هم ساعت ۲ و نیم شب یکی از عجیب ترین صداهاست و کمی می ترساندم.من به ندرت شبها صدای کلاغ یا گنجشک را شنیده ام، فرض را بر این میگیرم که با تاریک شدن هوا می خوابند.

فقط یک مورد بود، چندین سال پیش که جای دیگری زندگی می کردیم، تقریبا هرشب حوالی ساعت ۱۲ صدایی می آمد شبیه جیرجیر تاب، که هرگز نفهمیدم که آیا واقعا صدای تاب بوده یا پرنده ای که مثل من شبها دلتنگ می‌شود. اما دست از کاری که درلحظه انجام میدادم می‌کشیدم و بی‌حرکت محو صدا می شدم. دلم می‌خواست فکر کنم که واقعا پرنده است. گاهی اوقات که روی تخت دراز کشیده بودم و تمام نورهای اطراف خاموش بودند، به صدایش گوش میدادم و الان با شنیدن صدای کلاغ در تاریکی، حسی شبیه همان شبها تداعی شد. حسی که توضیح دادنی نیست، فقط می توانم بگویم که مکمل شب بود. 

باز صدای تق‌تق سویچ های جعبه فیوز بلند می شود. احتمالا کسی می خواهد به دستشویی برود و بسیار هم عصبانی است. یادخانه‌ی یکی از اقوام افتادم و دستشویی ذوزنقه ای قدیمی گوشه ی حیاطشان، و آن شبی که مهمانشان بودیم و برق رفت. من در حالت عادی هم از آن دستشویی خوفناک می ترسیدم، اما آن موقع واقعا عجله داشتم. خانم خانه با شمعی در دست من را تا دستشویی همراهی کرد و شمع را داخل گذاشت، اما به محض اینکه من در را پشت سرم بستم؛ هیبت یک سوسک را دیدم در قالب سایه، که تماما دیوار روبرو را پوشانده بود. صحنه ی بعدی را یادم نیست، اما بنابر ریلیشنشیپ من و سوسک حدس می زنم که کلا بیخیال قضیه شده و با همان حالت به جمع آشنایان پیوسته باشم.

و بعد کلبه ی عمو کورس به یادم آمد... آن کلبه ی عجیب وسط جنگل و مه، که شاید زیباترین صبح زندگی ام را در آنجا گذراندم البته منهای قسمت دستشویی، که از بلوک سیمانی ساخته شده بود و از هر سوراخش می توانستی انتظار ورود یک هیولا را داشته باشی. نمی دانم چرا اصلا از کلبه ی عمو کورس عکس ندارم. آنهم در مسافرتی که هر لحظه اش از چند زاویه ی مختلف ثبت و ضبط شده... نکند واقعی نبوده باشد؟ نکند خواب دیده ام؟ آن کلبه را و آن پرنده را و حالا هم این کلاغ و نور مصنوعی ریخته شده کف اتاقم را؟ نکند من قسمتی از خواب یک دیگ نفر دیگر باشم؟ کاش نباشم... 



*موجودی کیهانی که در مرکز جهان خفته و این جهان در حقیقت رؤیای اوست.

Faella
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۲۹ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

*bullshit alert* -_-

Faella
۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۴۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

من خوابهای زیادی می‌بینم که به صورت محسوس یا نامحسوس با امتحان یا کنکور یا تحویل پروژه یا اتفاقات مربوط به آنها در ارتباطند و دخالت مستقیم یا غیر مستقیم دارند، مانند این یا امتحانات ریاضی و فیزیک که درشان سوالات به زبان عبری نوشته شده اند و نمی توانم آنها را بخوانم، در حالی که وقتم هم دارد تمام می شود و بعد با استرس زاید الوصفی از خواب بیدار می شوم.

اما فکرش را بکنید، آدم یک روز بیدار شود و در صدر پیامهای اینباکس ایمیلش، یک ایمیل جدید از استاد پایان نامه اش ببیند که فلان روز دانشگاه است و دانشجویانش می توانند بروند و کرکسیون کنند . پایان نامه‌ای که یک سال و چهارماه قبل دفاعش کرده و حتی روز دفاعش را به صورت واضح یادش است و چقدر بابتش متاسف است، حتی آرزو می کند ای کاش چیزی توی ملاجش بخورد و آن روز به خصوص را فراموش کند. یک نیشگون از بازوی چپش می‌گیرد و فرورفتن ناخن شصت  و اشاره اش را حس می کند، پس خواب نیست. حتی از ایمیل اسکرین شات میگیرد که بعدتر که بیدار شد دنبال اسکرینشات بگردد و بخندد. اما حتی وقتی که می خوابد و بیدار می شود  اسکرینشات همچنان آنجاست.


خب، مسلما استاد سابقم ایمیل را اشتباهی برای من فرستاده، یک اشتباه جزئی که به هر حال ممکن است برای هرکس اتفاق بیوفتد. اما متاسفانه همین اشتباه کوچک و کم اهمیت، یک روز کامل من را از نظر عصبی درگیر کرد. به غیر از حس بد و استرسی که خود اسم پایان نامه داشت، متنی که در زیر آن برای استاد فرستاده بودم توضیح شرایطی بود که خیلی سعی در فراموش کردنش داشتم و حالا جملاتش و صحنه هایش جلوی چشمم رژه میرفتند و این اصلا چیز خوشایندی نیست.

حتی کمی هم از خودم خجالت کشیدم، که واقعا چه لزومی داشت یک چیزهایی را برای یک غریبه توضیح بدهم؟ نه از لحاظ زیادی شخصی بودن، از این لحاظ که شاید مخاطب این برداشت را کند که برای وقت بیشتر چسناله راه انداخته ام  و چیزهایی از این دست، و در لیست تفکراتی که دلم می خواهد دیگران راجع‌به من داشته باشند این‌یکی جایی ندارد. 

اما خب اتفاقی است که افتاده، بهرحال چیزهایی در زندگی هرکسی وجود دارد که ابدا به آنها افتخار نمی کند. اما یادآوری اش درد دارد.. خیلی زیاد..


Faella
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر