Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

در کشوی سمت چپ میز آینه‌ام، یک جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز هست که تولد ۱۶ سالگی‌ام هدیه گرفتم.

هدیه دهنده، طلیعه هم کلاسی اول دبیرستانم بود که تا اواسط سال دلم می‌خواست با او دوست شوم چون تنها کسی بود که در آن مدرسهٔ کپک‌زده و منافق خیز، علایقش شبیه به من بود. 

منافق‌خیز از این جهت که دربین شاگردان آن مدرسه، افراد خیلی کمی پیدا می‌شدند که خود واقعی‌شان بودند، و عدهٔ زیادی سرتاپا تظاهر بودند و سعی در این داشتند که پتهٔ همدیگر را روی آب بریزند. مدرسهٔ ما مذهبی و چادر اجباری بود، و عده‌ای بدون اینکه عقایدشان همسوی مدرسه باشد و صرفا به خاطر سطح علمی مدرسه ثبت نام کرده بودند و هر روز صبح درحال تا کردن چادرشان، از پارتی شب قبل تعریف می‌کردند. مخاطبینشان، عموما جلوی رویشان این صحبتها را همراهی می‌کردند و از دوست‌پسرها و دوردورهای واقعی یا تخیلی‌شان می‌گفتند، اما تا فردای آن روز، تمام آن صحبت‌ها توسط همان «رفقا» به مدیر و‌ ناظم گزارش داده می‌شد و خلاصه اتمسفر مدرسه، پر از دورویی و بی‌اعتمادی واختناق بود.

 

در این بین، طلیعه از معدود آدمهایی بود که خودش بود. مذهبی نبود، اما کاری هم به کسی نداشت و نه بلف می‌زد و نه سعی در تحت تاثیر قرار دادن کسی داشت. عشق فیلم بود و به طور کلی از شخصیت جالبش خوشم می‌آمد. دلم می‌خواست اتفاقی بیوفتد که بتوانم با او دوست شوم، چون من از آن آدمهای نامرئی بودم که نه کاری به کسی داشتم نه صدایی ایجاد می‌کردم و نه حتی پیشنهادی به کسی می‌دادم، در واقع اگر کسی به سمت من نمی‌آمد، شاید در تمام طول سال تحصیلی، یک جمله هم بینمان رد و بدل نمی‌شد.

نمی‌دانم چه شد، اما آن اتفاقی که منتظرش بودم، افتاد و دیالوگ‌های بینمان هر روز بیشتر می‌شد. همه را، از جمله مرا به فامیلی صدا می‌زد، اخلاقش تا حد زیادی پسرانه بود و حتی مرام و توداری و کلا مدل خاصی داشت که در دخترها کمتر دیده می‌شود. زنگهای تفریح، معمولا توی کلاس می‌ماندیم و راجع‌به فیلم و لینکین پارک و فوتبال صحبت می‌کردیم؛ اما آن روز که هدیه را جلویم گذاشت، حسابی شوکه شدم. اصلا باورم نمی‌شد که برای این آدم، اینقدر مهم بوده باشم که برایم هدیه بگیرد و فکر می‌کردم دوستی‌مان صرفا در حد صحبت برای وقت گذرانی باشد.

 

دوم دبیرستان، راهمان از هم جدا شد؛ من رشتۀ ریاضی را انتخاب کردم و او در کلاس بغل، انسانی می‌خواند. دیگر زیاد صحبت نمی‌کردیم، اما آرامتر شده بود و چشمانش دیگر برق شیطنت نداشت؛ دیگر موهایش را سه سانتی کوتاه نمی‌کرد و جدی‌تر شده بود. انگار غمی در دلش بود که اشتیاقش را کم‌سو کرده بود یا شاید هم، فقط بزرگ شده بود...

من سال بعد از آن، مدرسه‌ام را عوض کردم و دیگر او را ندیدم؛ اما حدود 10 سال پیش پروفایل فیسبوکش را پیدا کردم. عوض شده بود، آنقدر که حتی نتوانستم به او پیام بدهم. سالها گذشت و مدتی است که باز یادش افتادم، اما دیگر نمی‌توانم هیچ جای این سرزمین دیجیتال پیدایش کنم. 

خواهر کوچکترش را در لینکدین پیدا کردم؛ آن زمان 8،9 سالش بود اما الان مدیر فروش سامسونگ شده. می‌توانستم به او هم پیام بدهم تا رابط میان ما باشد، اما باز هم چیزی نگفتم و گذشتم. به فرض اینکه پیدایش هم کردم، اصلا چه بگویم؟ آدم چه حرفی دارد با کسی که 12 سال است او را ندیده، بزند؟ آن هم من، که بیشتر اوقات در مواجهه با آدمهایی که با آنها ارتباط روزانه دارم هم حرف کم می‌آورم. نهایتا بپرسم این سالها چه می‌کرده و الان چه می‌کند و او هم همین سوالات را از من بپرسد و بعد... بعد؟ اگر به من باشد، دیگر حرفی پیدا نمی‌کنم. نه که تمام این تلاشها در جهت رفع فضولی بوده باشد، حتی می‌توانم بگویم اینکه چه کار کرده یا می‌کند آنقدرها برایم مهم نیست... 

راستش، دلم می‌خواهد به او بگویم که هدیه‌اش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را هنوز دارم و در کشوی سمت چپ میز آینه‌ام، در کنار چیزهای دوست داشتنی‌ام گذاشته‌ام. بگویم خیلی وقتها می‌شود که ناخودآگاه یادش می‌افتم. بگویم متاسفم که آن سالها از غمش نپرسیدم و دیگر سراغش را نگرفتم. بگویم...

اما اگر اصلا مرا یادش نباشد چه؟ بهرحال 12 سال مدت کمی نیست و همه مثل من درگیر ضبط و ربط خاطراتشان از آدمها نیستند، بعضی‌ها هم _حتی اگر به جا هم بیاورند_ نمی‌خواهند ارتباطشان را از نو بگیرند و یک آدمی که دیگر شناختی از او ندارند، به زندگی‌شان راه بدهند. کاش فقط بتوانم به او یک جمله بگویم: هدیه‌اش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را که آن روز صبح پیچیده در کاغذ کادوی بنفش روی میزم گذاشت، هنوز دارم...

Faella
۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۳۲ موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

یکم کلمه بشکافیم دور هم :)

 

http://radixium.blog.ir

 

کانال تلگرام : @radixium

Faella
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۶ نظر

دلم می‌خواست یک آهنگ بودم، و تکه‌هایم در ذهن آدمها گیر می‌کرد...

Faella
۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۲:۴۳ موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۷ نظر

پدر و مادرمان، تا یک دوره‌ای پدر و مادر ما هستند، و از یک سنی به بعد، ما پدر و مادرِ پدر و مادرمان می‌شویم. 

باید مدام حواسمان باشد که زیاد قند و چربی نخورند، روزه نگیرند، با آن پادرد و کمردردشان کار سنگین نکنند، به جان خانه نیوفتند، و از ساعت قرصهایشان نگذرد. بهانه که می‌گیرند، آرامشان کنیم و لجبازی‌هایشان را نادیده بگیریم. ما با هر «آخ»ای که می‌گویند، هر دندان یا تار مویی که از دست می‌دهند، مجازات می‌شویم؛ بابت جوانی که از آنها مکیدیم و حتی حواسمان نبود. آنقدر در دنیای خودمان غرق بودیم که ندیدیم و نفهمیدیم و قدر ندانستیم. 

یادمان باشد که آنها برای ما چه کردند. حالا نوبت ماست که خودمان را محک بزنیم... 

Faella
۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۶:۵۳ موافقین ۲۲ مخالفین ۳ ۴ نظر

چند وقتی است که بیان اذیتم می‌کند. نمی‌گذارد راحت بیایم و بروم و وبلاگ بخوانم، و هربار بعد از کلی ریفرش کردن، تازه با ناز و ادا یک صفحه باز می‌کند و باید پشت آدرس هر وبلاگی که باز می‌کنم https بزنم و تصور کنید من عادت دارم به طور میانگین 20 تا وبلاگ باز کنم و دانه دانه پست‌هایشان را بخوانم.

خلاصه آنقدر بازی در می‌آورد که آدم فاز نوشتنش از بین می‌رود و همان صفحۀ با ناز و ادا باز شده را هم می‌بندد و به کارهای دیگرش می‌رسد. 

الان که در حال دم کردن چای افطار و فکر کردن به این قضیه بودم، در قوری توی قوری پر از چای و آب جوش افتاد و من چندین دقیقه به شاهکاری که آفریدم زل زده بودم. به طور تکنیکی، در این قوری از دهانۀ آن کمی بزرگتر است و نمی‌توانستم درک کنم چطور آن اتفاق افتاده، و برای حل این مسئله راه شاهکارتری را انتخاب کردم. تمام محتویات قوری را در سینک ظرفشویی خالی کردم و در را بیرون آوردم؛ در حالی که شاید با یک چنگال و بدون دور ریختن چای هم می‌توانستم این کار را انجام بدهم. 

 

سالها قبل، وقتی به مساله‌ای برمی‌خوردم که حل کردنش به عهدۀ من بود، فکر می‌کردم خب، حالا آدم باهوشها چه کار می‌کنند؟ اگر بابا بود چه کار می‌کرد؟ اگر فلانی بود از چه روشی جلو می‌رفت؟ 

اما مدتی است که وقتی در خانه اتفاقی خلاف انتظارم می‌افتد، فکر خاصی نمی‌کنم. هیچ فکری. انگار هوا در سرم می‌چرخد و بعد به مکانیکی‌ترین شکل ممکن، آن گند را جمع کرده و به زندگی‌ام ادامه می‌دهم. مثل راهی که هر روز می‌روم و فکر نمی‌کنم ممکن است راههای دیگری وجود داشته باشند. صرفا آن کار را انجام می‌دهم که تمام شود؛ و این برای من که از به چالش کشیدن خودم لذت می‌بردم، یک نوع... نمی‌دانم اسمش را چه می‌توان گذاشت. شاید این هم از عوارض بالا رفتن سن باشد. آدم دیگر حوصلۀ درگیری ذهنی با چیزهای کوچک را ندارد. در دنیای آدم بزرگها دیگر مهم نیست تو چه می‌خواهی. مهم این است که کار انجام شود. در دوره‌هایی شرکت می‌کنی که به تو می‌گویند مشتری چه می‌خواهد و باید برای تشخیص پرسونای اقشار مختلف چه کارهایی انجام بدهی. حتی اگر اول آنطور که دوست داشتی و با دل خودت شروع کردی، از یک جایی به بعد همه مهمند جز تو. حتی اصغر آقای بقال هم یک نوع پرسونا دارد و باید در نظر گرفته شود. بعد وارد جو بزرگتری می‌شوی و حقیقتاً به این نتیجه می‌رسی که بین چندصد هزار میلیارد آدم، تو واقعا اهمیتی نداری و آنجاست که در قوری را توی آب جوش و چای غوطه‌ور می‌کنی و چند ثانیه بعد متوجه آن می‌شوی؛ و بعد از یک روشی برای حل مساله استفاده می‌کنی که اگر کسی شاهد آن بود، به طور کامل از تو قطع امید می‌کرد.

در اینجا منظورم این نیست که یک آدم ابدا اهمیتی نداشته باشد؛ بهرحال هر کسی برای خودش و خانواده و دوستانش اهمیت دارد، اما نظر و سبک شخصی آن آدم، فقط در همان جمع مهم است و نمی‌تواند در کار هم از سلیقۀ شخصی‌اش استفاده کند، حداقل تا وقتی مدیری، وزیری چیزی نباشد. که در صورت مدیر بودن هم باز سلیقۀ شخصی آنقدرها ملاک نیست و برای رسیدن به موفقیت، باید سلیقۀ جمعی را در نظر گرفت. 

 

در نهایت اینکه حرفهایم را زیاد جدی نگیرید. این پریشان نویسی‌ها، نتیجۀ تلاش برای آداپته شدن یک آدم نیمه اجتماعی با شرایط جدید است. سیمهایش اتصالی کرده و دستورات مغزی‌اش باهم قاطی شده‌اند. اگر این روزها او را جایی ملاقات کردید، یک شوک الکتریکی می‌تواند کمک کننده باشد. 

 

+پست قبل را همچنان دریابید :|

Faella
۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام دوستان

 یه موضوع انشا😑 دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیک‌طور:

- به یاد موندنی‌ترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش. 
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده. 


فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه (حدود 15 خط) ، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم می‌تونید استفاده کنید.
 اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده می‌شه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون می‌شه. 
همینا دیگه.

لطفا بنویسید.

سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.

Faella
۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۰۸ موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۳ نظر

از خانه بیرون زدم. هوا خنک بود و به جز من و یک آقای میانسال، کسی در خیابان نبود. چوب بامبوی بلندی به همراه داشتم که فکر می‌کردم چطور می‌خواهم  با آن چوبدستی و بساط دیگری که همراهم بود سوار تاکسی بشوم؟ که کمی بعد خودم را دیدم که دوتا تاکسی با آن شرایط سوار و پیاده شده بودم و آنقدرها که قبلتر به نظرم آمده بود، سخت نبود. 

جلوی ساختمان شهرداری ایستادم به انتظار بقیه. من از این محل، به اندازۀ بیست سال از زندگی‌ام، خاطرات بزرگ و کوچک دارم؛ این ساختمان هم که در آن بین برای خودش شخصیتی است. «از آن» رفتن، «به آن» رفتن، از «جلو و کنار و پشت سر»ش رد شدن و هیچگاه «وارد»ش نشدن.

 گفتند منتظر خورشید باشم؛ اما آنها که این گفتند، خودشان زودتر از خورشید رسیدند. دوستانی که از قبل با آنها آشنایی داشتم را در آغوش کشیدم، و با دکتر میم آشنا شدم، و بعد همگی منتظر کسی ماندیم که من تابحال او را ندیده بودم. فکر می‌کنم یک بار پستی از او دیده بودم که من را به وجد آورده بود، دربارۀ نمایش Notre dame de paris نوشته بود [که من هم قبلتر درباره‌اش نوشتم]، و اجرای  Être prêtre et aimer une femme _شاید هم  این پست را در وبلاگ دیگری دیده باشم، درست درخاطرم نیست_ به هرحال بعد از مدتی انتظار، مجبور شدیم آنجا را بدون او ترک کنیم. 

قبل از آن، زمانی که منتظر ایستاده بودیم و دربارۀ آتاری دستی بحث می‌کردیم،  خانم میانسالی به ما گوشزد کرد که برای رفتن به آن کوه، باید فلان تاکسی را سوار شویم. آن خانم بعدتر و درمیانۀ مسیر، به من تذکر داد که کاپشنم را دستم نگیرم و تمام تلاشش را کرد تا آن را توی ستون فقرات من فرو کند، و یکبار دیگر هم که ارتفاع تقریبا زیادی از روی شیب گل‌آلودی به پایین سر خورده بود او را دیدیم، که تیم نجات قدری به یاری‌اش شتافتند و او را بالا کشیدند. 

کمی بعد، وارد پارک جمشیدیه شدیم. درست هفتۀ پیش، او در همین‌جا و جلوی همین در، کنار من ایستاده بود و زیپ کاپشنش را بالا می‌کشید؛ درست همانجایی که آن لحظه زیوا ایستاده بود و داشت عینک دودی‌اش را به چشم می‌زد. اینکه درست داشتم روی قدمهای هفتۀ قبل قدم می‌گذاشتم، حس خوبی نبود. خدا خدا می‌کردم که از مسیر جدیدی برویم که آن روز موفق به کشفش نشده بودیم، عدۀ زیادی سرباز، درست همراه با ما به آنجا رسیده بودند و تصور می‌کردیم تا سرودشان را بخوانند و عکس‌هایشان را بگیرند و خودشان را جمع کنند، ما به جای خوبی از مسیر رسیده‌ایم، اما محاسباتمان درست از آب درنیامد و بخشی از راه را هم‌مسیر شدیم. آنقدر تعدادشان زیاد بود که ته صف را نمی‌دیدیم، تا چشم کار می‌کرد یونیفرم و لباس یک شکل بود و بینشان افراد پرچم به دست. رفیقمان که با آن سربندش شباهت زیادی به حنا دختری در مزرعه پیدا کرده بود، آرام گفت : «انگار در لونۀ مورچه‌ها آب ریخته باشند.» خندیدیم و او به سمت صف طویل مذکور رفت تا از بچه‌های مردم فیلم بگیرد. 

بالاتر که رفتیم، به جایی رسیدیم که ظاهرا پشت به آفتاب بود؛ برفهایش هنوز آب نشده بودند اما سرد هم نبود. نمی‌دانم چرا، اما آن برف‌ها خوشحالم کردند؛ با اینکه در صحبت‌های قبلی که اسم برف آمده بود، بغض کرده بودم و حتی فکرهایی دربارۀ نرفتن هم به سرم زده بود، اما جفت‌پا پریدن وسط این برف، آن هم در هوای گرم حس خوبی داشت. 

 تقریبا به در پناهگاه رسیده بودیم که آن عضو جامانده را با یک لبخند بزرگ، پشت سرمان دیدیم. قبل از ظهر را به شوخی و خنده و جمع‌آوری چوب و برپایی چای و مهیا کردن بساط املت گذراندیم . درمرحلۀ پسااملت، به یک بازی کارتی پرداختیم به اسم uno. این کلمه در زبان‌های ریشه لاتین [به جز فرانسوی] معنی یک می‌دهد، و به محض اینکه اسمش را شنیدم، آهنگهای مختلفی که حاوی آن کلمه بودند در سرم پخش شدند.  بازی جالبی بود. من بار اولم بود اما برنده شدم. یاد پسر عمه‌ام افتادم که وقتی می‌دید یک بازی را بلد نیستم، اجازه می‌داد من برنده شوم و همیشه با جیغ و داد می‌گفتم که نیازی به ترحم او ندارم. حالا دوسالی می‌شود که ازدواج کرده و در مهمانی‌ها و مراسم خانوادگی شرکت نمی‌کند و به طور کلی خبری از او نداریم.  

درحال بازی که بودیم، سگ‌ها دوره‌مان کردند. البته کاری که نداشتند، صرفا گرسنه بودند و انگار یاد گرفته بودند که اگر در فلان زمان از روز و در فلانجا یک دسته آدمیزاد دیدید، یعنی جوج را زده‌اند و ناهار این جماعت هم از قبل آن تامین است.  به سگهای بزرگ نگاه کردم که برای خاطر یک پر چیپس، انگار خودشان را کوچک می‌کردند؛ انگار در شانشان نبود که جلوی افراد غریبه، این رفتارها را از خودشان نشان بدهند. دلم می‌خواست به تک‌تکشان بگویم لعنتی تو سگی. پارس کن. زوزه بکش. قدرتت را نشان بده. از سگیّت افتاده بودند انگار. اما به قیافهٔ مظلوم خورشید که پشت سرم پناه گرفته بود نگاه کردم و خدا را شکر کردم که این سگ‌ها وحشی‌ نیستند؛ که البته اگر بودند هیچکداممان سالم نمی‌ماندیم. 

هنگام پایین آمدن، حس کردم سرم سبکتر از قبل شده؛ انگار فکر و خیالات زیادی را کف مسیر ریخته و رها کرده بودم. به شب قبل فکر کردم که خودم را با پتو ساندویچ کرده بودم، و شده بودم یک حجمهٔ غم؛ خیال می‌کردم حالا حالاها از آن حالت رهایی پیدا نکنم. اما در آن زمان و مکان و کنار آن آدمها، خوب بودم، خوشحال بودم و انگار غم و نگرانی و فشار، کیلومترها از من فاصله گرفته بود. همیشه زمانهایی که حالم خوب نیست یا از چیزی ناراحتم، یک مسیر فوق‌العاده طولانی را پیاده گز می‌کنم، آنقدر می‌روم تا پاهایم دیگر یاری نکنند و وقتی به خانه می‌رسم، از فرط خستگی بی‌هوش شوم، اما تا بوده مسیرهای مستقیم بوده و شیب را تجربه نکرده بودم. 

فردای آن روز، خوشحال و خندان از خواب عمیق بیدار شدم، دیگر ذره‌ای عصبانی نبودم و ابرهای تردید از ذهنم کنار رفته بود. می‌دانستم واقعا چه می‌خواهم و چرا. تلگرام را باز کردم، متنی برایش نوشتم و از او خداحافظی کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد و گفت هیچ‌گاه بی‌خیال رویاهایم نشوم. 

کاش حداقل به عنوان آخرین یادگاری از او، آن را پشت گوش نیندازم... 

Faella
۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۹ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

فکر می‌کنم همان شب کذایی بود. به صفحۀ چت تلگرام خیره شده بودم که نوشته بود: «بیا برویم کوه.» پیش خودم گفتم واقعا؟ آخر در این شرایط...

حدود 12 ساعت بعد، وسط مترو ایستاده بودم که یک آن حس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. خانم فروشنده روبروی من ایستاده بود و داد می‌زد: «خانمااا شلوارای گیاهی دارم...»

اتفاقات اخیر، مثل تصاویر تلویزیون‌های قدیمی در سرم پرپر می‌کرد و صداها درهم دیزالو می‌شدند. یادم آمد که مامان دیشب به شوخی گفته بود: اشکالی ندارد، صد و بیست تومان در گلویش گیر کرده بود.» بعد قیافهٔ مشاور را به یاد آوردم وقتی که از اتاقش بیرون آمده بود و کنار میز منشی مثلا داشت برای خودش چای می‌ریخت و منتظر بود که من کارت بکشم. مشاوری که هیچ کمکی نکرده بود و حرفهای خودمان و چیزهایی که از قبل می‌دانستیم را تحویلمان داده بود. ما کمی دعوا کرده بودیم اما بعد از بیرون آمدن از مطب، درست مثل قبل از وارد شدن به آنجا، گل و بلبل شدیم. نقاب زده بودیم، چون چند دقیقه بعد و در پی نقد کردن مشاور و تصمیم به ویزیت شدن توسط یک مشاور دیگر، باز دعواها شروع شد... 

«ایستگاه بعد، دروازه دولت»
باید پیاده می‌شدم . راستش حس می‌کردم باید مرخصی می‌گرفتم و در خانه می‌ماندم، اما فکر کردم اینطوری بدتر است. آدم که در خانه می‌ماند. بیشتر فکر و خیال می‌کند. در محل کار حداقل کمی توی سروکلهٔ هم می‌زدیم، و اینکه راستش من فکر می‌کردم که خوبم. فکر می‌کردم که محکم‌ هستم و این چیزها نمی‌تواند مرا ضربه فنی کند، اما دیشب تا صبح در خواب و بیداری توی ذهنم دعوا کردم. یاد معصومه افتادم، می‌گفت حرف‌ها و رفتار آدم‌ها، دقیقا همانطوری است که در سرم اتفاق می‌افتد. دقیقا با همان شکل و روند، و به خاطر همین گاهی زندگی برایم تکراری و فاقد جذابیت می‌شود. من؟ هیچوقت این اتفاق برایم نیوفتاده است. انگار که آدم‌ها می‌دانند چه در سر من می‌گذرد، و دقیقا رفتار خلاف آن را پیش می‌گیرند. وقتی حرف غیر منتظره‌ای می‌شنوم، به دهان یا دستهای طرف چشم می‌دوزم و فکر می‌کنم واقعا چنین چیزی از آن درامده؟ واقعا چنین کاری از آنها بر آمده؟ بعد به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. واقعا توانسته...؟

هدفون از اول خط روی گوشم بود. می‌خواستم یک پادکست گوش بدهم اما نمی‌دانم چه شد که پشیمان شدم. مغزم نیاز به سکوت داشت و هدفون خاموشم، آن را فراهم کرده بود. هنوز جواب قطعی‌ام را اعلام نکرده بودم. نمی‌خواستم بر اثر عصبانیت، تصمیم عجولانه‌ای بگیرم. تا آخر آن روز هم تا جایی که مجبور نمی‌شدم، با کسی حتی صحبت روزانه هم نمی‌کردم و خوشبختانه هیچکس هم کرمش نگرفت تا در مورد آن قضیۀ خاص چیزی بپرسد.

آن شب وسایل کوه را آماده کردم و حدود ساعت 11 بود که دراز کشیدم، ولی تا 3 صبح توی ذهنم دیالوگهایی که در صورت تماس مادرش، باید با او رد و بدل کنم مرور می‌کردم، و آنقدر درگیر شدم تا خوابم برد . دو سه ساعت بعد از خواب بیدار شدم، آب جوش و صبحانه آماده کردم، اما نتوانستم بیشتر از دو لقمه بخورم. انگار چیز حجیمی در گلویم بود. به دو تکه نانی که گرم کرده بودم نگاه کردم، با سفره آنها را پوشاندم تا خراب نشوند، و راه افتادم... 

Faella
۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۲۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سال 97 دیشب تمام شد؛ و ما در حالی سال جدید را شروع کردیم که پدر بزرگ و مادربزرگ پدری و عمه‌ها در کنارمان بودند. فکر می‌کنم اولین سالی بود که در کنار اقوام تحویلش کردیم و تا جایی که ذهنم یاری می‌کند، هرسال در خانۀ خودمان بودیم چون والدین معتقدند که آدم باید لحظۀ سال تحویل، یا در خانه‌اش باشد و یا یک مکان مذهبی مانند حرم امامان و امام‌زادگان؛ بنابراین گاهی پیش می‌آمد که ما در خانه می‌ماندیم و پدر تنها به پابوس فلان امامزاده می‌رفت و من ته دلم ناراحت می‌شدم و دلم می‌خواست ماندن کنار ما را ترجیح می‌داد.
دیشب ما همگی در کنار هم بودیم؛ یک خانوادۀ بزرگ و خوشحال،  و من باز هم ته دلم می‌خواستم آنجا نباشم. نق می‌زدم و جفتک می‌انداختم و هر یک ساعت یک‌بار در گوش بابا می‌گفتم: «یعنی واقعا می‌خواهیم تا ساعت یک و بیست و هشت دقیقه اینجا بمانیم؟؟» 
هرچقدر هم به ساعت تحویل سال نزدیکتر می‌شدیم، من عنق‌تر می‌شدم. یار هم بیدار مانده بود به انتظار تحویل سال، و ناچاراً داشت غرهای من را بابت به هیچ‌جا نرسیدن و موفقیت کسب نکردن و مزخرف بودن سالی که گذشت و مشکلات کشور که آرزوهایم را پرپر کرده‌اند تحمل می‌کرد. طفلی نمی‌دانست که باید در این شرایط چه کار کند. اعتراف می‌کنم که حتی خودم هم نمی‌دانم. شعری فرستاد با این مضمون که باید تلاش کرد و صبر پیشه کرد و همان، ضامن انفجار نارنجک من را کشید. عذر خواستم و گفتم حالم خوب نیست، و سعی کردم تا لحظۀ سال تحویل دیگر با کسی حرف نزنم. فکر کردم این کنار هم بودن، یک موهبتی است که شاید دیگر نصیبم نشود، شاید زبانم لال...اما انقدر غم بیخ گلویم را چسبیده بود که تاب تحمل هیچ جمعی را نداشتم.

 
سال 97، سال عجیبی بود. نمی‌توانم بگویم دوستش داشتم. شاید تنها اتفاق خوبش، آشنا شدن با سایه بود و یار، و چند تا دوست گرانقدر و شروع زبان فرانسوی و دورانی که چیزهای بتنی می‌ساختم. راستش را بخواهید، به جز اینها، دیگر نقطۀ روشنی در این سال نمی‌بینم. همچنان کار ثابت و درستی پیدا نکردم و همچنان به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدم، همچنان ساده و بی‌سیاستم و خیلی راحت مغلوب زبان‌بازی‌های افراد می‌شوم، همچنان هیچ ورزشی را به طور حرفه‌ای دنبال نمی‌کنم و همچنان هیچ قدمی برای به تحقق رساندن رویایم برنداشته‌ام. علاوه بر اینکه برای کنکور و نظام مهندسی هم درس نخواندم و قبولی‌ام خیلی بعید است، فیلمهایی که دیده‌ام و کتاب‌هایی که خوانده‌ام تعدادشان شاید به انگشتان دست نرسد، سفر نرفتم و عمدۀ وقتم را صرف آدمهای اشتباه کردم. 
سال 97، به هیچ عنوان سال خوشایندی برایم نبود؛ و حتی وقتی فکرش را می‌کنم که یک سال از عمرم با"تقریبا هیچ" معاوضه شده است، عصبانی می‌شوم.حتی چند عادت بد به من اضافه کرد که تمام تلاشهایی که تا الان برای ترکشان کرده‌ام، بی‌نتیجه مانده است. 

 

من از سال 98 توقع زیادی ندارم، همینکه آزارم ندهد، آدم‌های اشتباه سر راهم قرار ندهد، و خودم و عزیزانم آرامش و سلامتی داشته باشیم، برایم بس است . رسیدن به آرزوها و پول و باقی چیزها هم بخورد توی سرم.
اما می‌دانید، آدمیزاد به امید زنده است. تمام اینها را می‌گویم، ولی هر روز ته دلم امید و آرزوهایی جوانه می‌زنند و مثل کرم شبتاب روشن می‌شوند. دلم می‌خواهد به اتفاقاتی که دوست دارم بیوفتند فکر کنم، حتی اگر امکان رخ دادنشان متمایل به 0 باشد. دوست دارم لباس‌های شاد و رنگی بپوشم و رژ زرشکی محبوبم را بزنم. با کاغذ کادوهای خط نوشته، اریگامی درست کنم و شب‌ها با صدای موسیقی‌های شاد محبوبم برقصم و ایده‌هایی که برای انیمیشن دارم در دفترم بنویسم، حتی وقتی می‌دانم ممکن است هرگز عملی نشوند. دوست دارم استرس روز و روزهای بعد را داشته باشم، در خانه و خیابان، انتظار رسیدن عزیزانم را بکشم و روزی یک نفر را بخندانم. دوست دارم حس زنده بودن کنم. 
کاری ندارم که سال 98، وحشی و خونخوار است یا نرم و مهربان، اجازه نمی‌دهم این چیزهای کوچک را از من بگیرد...

Faella
۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۲۹ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۰ نظر
انتظار، در تاریکی کشنده‌تر است....
Faella
۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۳۰ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲ نظر