Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

یک چیزهایی وجود دارند که با تمام حقیقت محض بودنشان، آدم هیچوقت دلش نمی خواهد آنها را بداند

 مثلا من امروز فهمیدم که وقتی آدم ها برایم کف می زنند به طور احمقانه ای ذوق می کنم. درست مثل بچه ها، و چنان لبخند گل و گشاد و دندان داری تحویل حضار می دهم که برای دختری به سن من از معاهده ی ترکمانچای هم ننگین تر است. و مسبب فهمیدن این تصویر شرم آور چیست؟ آینه ی دیواری مزخرف باشگاه. همانی که آدمها را زشت و دماغ گنده و کچل نشان می دهد. و همچنین چاق ها در آن چاقتر و لاغر ها لاغر تر هستند و کلا رفتارش طوری است که همه از آن نفرت دارند. در حدی که برای استفاده از دستگاههای آن محدوده چند نفری به آن سمت می روند که گرم صحبت شوند و چشمشان به ریخت خودشان نیوفتد. حالا همین آیینه ی بیشعور و نفرت انگیز، با تمام قوا ذوق کردن زشتم را توی فرق سرم کوبید و خوشحالی ام را درجا خشکاند.

بیخیال.

اصلا می خواستم دلیل کف زدن خانمها و ذوق کردنم را بگویم. البته آن کف زدن برای چند نفر بود اما بلاخره من هم سهمی در آن داشتم و آدمها تحسینم کرده بودند، و اگر فکر کرده اید این قضایا برای ساخت و پرداخت و پرتاب یک رنجر 6 به مریخ بوده کور خوانده اید. برایم دست زدند چون دو کیلو چاق شدم. می فهمی؟ 

البته هنوز کانسپت دست زدن برای چاق شدن و لاغر شدن آدمهای باشگاه برایم معنی خاصی ندارد، صرفا یک مراسم ماهانه است که برای تشویق آحاد آنجا برگزار می شود و در آخر هم به آدم چای و خرما می دهند که من خیلی دوست دارم. چون همانطور که شاید بدانید، ما در خانه مان چای و خرما نداریم و باید یک طوری همینطوری به نیازهای بدنم مبنی بر طلب کردن این دو عنصر پاسخ بدهم.

جز این مراسم، همانطور که قبلا در اینجا ذکر کرده بودم همچنان از باشگاه و درودیوار و آدمهایش متنفرم. مخصوصا با خانمهای میانسالی که به همه کار آدم کار دارند و از روی نشانه ها در تلاشند که بفهمند آدم کی چه کار کرده و کجا رفته و بعد سر صحبت را باز می کنند که بفهمند آدم چندساله است و پدر و مادرش چه کاره اند و خانه شان چند متر است و بعد تلاش می کنند که پسر فلان کس‌شان را به زور با آدم آشنا کنند و تعدادشان هم اصلا کم نیست رابطه ی خوبی ندارم. مخصوصا وقتی زیر چشمی نگاه خریدارانه به سرتا پای آدم می اندازند و گاهی هم سهوا دستشان به ادم می خورد که یک چیزهایی را آزمایش کنند. می دانید که چه می گویم. اگر نمی دانید خیلی خوشبختید. به این خوشبخت بودن ادامه بدهید و سعی کنید تا جایی که می شود قربانی نشوید چون رهایتان نمی کنند.

باید امروز می بود و قیافه ی ذوق زده ی من را می دید، و بعد به یک گوشه می کشاندمش و برایش توضیح میدادم که فکر کن که من با پسر فامیلتان ازدواج کردم و او یک حلقه ی الماس برایم خرید، آیا این قیافه ای است که دلت می خواهد او ببیند؟ و یحتمل بعد از سه هفته و سه روز از شر سوال "با بابات حرف زدی؟" در باشگاه و میوه فروشی و تلگرام راحت می شدم و سر سبک به بالین می گذاشتم. و هُپفولی، بلاخره اسم بابای از همه جا بی خبر من هم از لیست سیاه در می آمد.


Faella
۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

بعضی آدمها را فقط وقتی که خوابند می شود دوست داشت. چون فقط در آن حالت قابل تحملند.

 در سکوت.

Faella
۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

آن روزی که داشتم در آشپزخانه شان پارچ آب را پر می کردم و کله‌گی شیر ظرفشویی تالاپی توی پارچ آب افتاد، همه با هم ختدیدیم؛ اما امروز که آن سوراخ روی سقف را دیدم که مثل همان شیر بدون کلگی شرشر آب راه انداخته بود به نظرم حتی افتادنش توی پارچ آب هم خنده دار نبود.

و الان از فرط نگرانی که نکند یک وقت خانه روی سرشان خراب شود خوابم نمی برد؛ توی ذهنم هوای سردی می چرخدو برای اولین بار در زندگی ام به این فکر می کنم که باران هم ممکن است دوست نداشتنی و بی رحم باشد..

Faella
۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۴ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲ نظر
اگر یک روزی، یک جایی، یک وقتی، خییییلی حس خفن بودن و خاص بودن و تک بودن و اینها بهتان دست داد و حس کردید که تمام عالم دارد حول محور شما میچرخد، بروید و از یک جا یک مورچه پیدا کنید.
مورچه را با دقت روی یک کاغذ سفید بگذارید و آرام با انگشت سبابه تان آنقدر روی بدنش فشار بیاورید تا له شود. و به این فکر کنید که خودتان هم چیز بیشتری از آن مورچه نیستید. بودن و نبودنتان در این دنیا بعد از مدت کوتاهی دیگر احساس نمی شود و آدمهای دیگر و چیزهای دیگر جایتان را میگیرند. همانطور که وقتی آن مورچه از لانه غیب میشود یک مورچه ی دیگر جایگزینش می کنند.

این یک حقیقت است.
هرچقدر هم دوستش نداشته باشید و از آن گریزان باشید. بهرحال اتفاقی است که می افتد و باید آن را قبول کرد.
و اینکه فکر می کنم این آزمایش خیلی از مشکلات خیلی از آدمها را حل می کند...


پ.ن 2:: یک جوالدوز به خودم..
پ.ن 1: مورچه در اینجا تخیلی است. جان شیرین هیچ موجودی را نگیرید.


Faella
۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

-بیا... یه نامه ی سنگی

-نامه ی سنگی؟

-...تو روزگاران قدیم، قبل از اینکه بشر خط رو اختراع کنه...اونها دنبال سنگی می گشتند که شبیه احساس اونها باشه، و بعد اون رو می دادند به یکی دیگه. اون آدمی که این سنگ رو دریافت می کرد، از روی وزن این سنگ و از روی خط و خطوط روی اون سنگ، احساس اون شخص رو متوجه می شد. مثلاً سنگ هایی که صاف بودند، یعنی اینکه فرستنده سنگ، دغدغه ی خاطری نداره. سنگ خشن و زبر یعنی اینکه اون نگرانه...

-ممنونم

-تو چی احساس کردی؟

-این یک رازه..



Faella
۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۷ نظر
اولین چیزی که امروز بعد از باز کردن چشمانم دیدم، ساق دستم بود که کنار سرم روی بالش افتاده بود. آرام و بی حرکت.
کمی جابجا شدم، انگشت سبابه ی دست دیگرم را رویش کشیدم و به چین خوردن پوستش نگاه کردم. این کار را وقتی که یک دختربچه بودم زیاد انجام می دادم. تقریبا هروقتی که تنها بودم و حوصله ام از عروسکهایم سر می رفت، رگهای دستم را دنبال می کردم و خیال می کردم که رودخانه اند. یک جاهایی پررنگ می شدند و یک جاهایی کمرنگ، یا چند شعبه می شدند و به هم می رسیدند و از یک جایی به بعد، همه باهم محو می شدند.
به اشکهای دیشبم فکر کردم که هرچقدر تلاش کردم، هر چقدر فحش و نفرین بارشان کردم نتوانستم جلویشان را بگیرم. چندتا چندتا قل می خوردند روی صورتم، تا وقتی که چشمانم سنگین شد. خودم سنگین شدم. مثل سنگی که توی رودخانه می افتد و به ته آب می رود و آنقدر آنجا می ماند تا یک موج بزرگی بیاید و تکانش بدهد، یا که یک روزی یک نفر برش دارد و روی سطح صاف رودخانه پروازش بدهد. اما من منتظر یک موج یا یک نفر نیستم. منتظر هیچکس نیستم. من مثل میسینگ پیس عمو شلبی آنقدر قل می خورم تا گوشه هایم صاف شوند، چون می دانم که قرار نیست چیزی یا کسی بیاید. بعد به هزاران سنگ کوچک تبدیل می شوم که در رودخانه ام می چرخند، آنقدر می روند که به چشمانم برسند و از آنجا سر می خورند روی گونه هایم و من نمی توانم جلویشان را بگیرم. شاید هم نمی خواهم که بگیرم.
انگشت سبابه ام را روی ساق دستم می کشم و به چین خوردن پوست جوانش نگاه می کنم. چقدر شگفت انگیز است. چقدر بزرگ شدن شگفت انگیز است و جوان بودن شگفت انگیز تر. و چقدر کوتاه...
به خانمی از همکلاسی های خیاطی ام فکر کردم که می گفت موهای سپیدش را دوست دارد. او سی و پنج سالش بود و چهارتار موی سپید داشت. خوشحال بود که سنش دارد بالا می رود. می گفت میانسالی و پیری عزیز است. عین آرامش است.
من بیست و پنج سالم است و یک موی سپید دارم. آن تار مویی که وقتی کشفش کردم نفسم حبس شد. ترسیدم. ترسیدم از اینکه پیر شوم و همچنان بی آرامش. همچنان بی قرار، و دیوانه...


+آهنگ بیربط اما زیبا...



Faella
۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۶ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۸ نظر

کاش یک روز می رسید که قبل از پدر یا مادر شدن هرکسی، از او یک تعهد پر و پیمان می گرفتند.

و از شرایطش هم مثلا یکی این میبود که بچه اش را هرطور که هست بپذیرد، و اگر بچه ماشینی برای برآوردن آرزوهای سرکوب شده ش خودش نشد، یا مثلا راهی را انتخاب نکرد که مایه ی فخر اجدادش باشد، او را از خودش نراند و مثل یک بازنده با او رفتار نکند.

کاش آدمها بفهمند بچه هدیه است. قدرش را بدانند.


 

کاش او هم بچه هایش را دوست داشت...

Faella
۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

-اونجا سرده؟

-اوهوم... داره برف میاد. اونجا چی؟

- اینجا فقط شبا سرده.

- اینجام شبا سردتره. حتی از قبل اینکه برف بیاد. فک میکنم... دقیقا از همون شبی که تو رفتی... 

Faella
۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۴ موافقین ۱۷ مخالفین ۰
چه خوش گفت آن کسی که میگوید آلودگی هوای تهران از گازهای آلاینده و فلان نیست، از تیزی کلاه برج میلاد است که هوا را سوراخ و آلودگی و مریضی روابط امروزی  را به آسمان تزریق می کند.
 آدمها پشت تلفن دروغ می گویند، خیانت می کنند، دزدی می کنند.، زخم زبان میزنند، غیبت میکنند. و تیزی کلاهک برج میلاد همچنان کلمات متعفن و نقابدارشان را به آسمان میفرستد.
یک روز بلاخره آسمان هم طاقتش طاق میشود. میگرید. آنقدر تلخ و اسیدی که چهره ی شهر را می خراشد و ذوب میکند...دروغها و غیبت ها و زخم زبانها را بر روی شهر خالی میکند و باز سبک و آبی می شود .
گازهای آلاینده بهانه اند، آلودگی در چشمها و گوشها و زبان و رفتار ماست... 
Faella
۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۶ موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۵ نظر
Faella
۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۷ نظر