Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

یکی از حسرت‌های حاضرم این است که کم بچگی کردم. بد بچگی کردم و کودک شادی نبودم.  

امیدوارم حسرت دوران پیری‌ام، کم جوانی کردن یا بد جوانی کردن نباشد...

Faella
۲۳ دی ۹۵ ، ۰۶:۱۳ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۶ نظر
همیشه صدای باز شدن قفل در حیاط که می‌آمد، به گوش می‌شدم برای صدای بعدی. اگر صدای ماشین بود، یعنی بابابزرگ است. اگر صدای موتور بود یعنی دایی بزرگه و اگر هیچ صدایی نمی‌آمد یعنی دایی کوچیکه پیاده یا با دوچرخه است. 
آن شب هم بعد از شنیدن صدای در، وسط راهروی باریک و دراز که به در تراس منتهی می‌شد نشستم تا صدای بعدی را کشف کنم. صدای موتور بود، به سمت در رنگی تراس جهیدم و از قسمتهای بدون رنگش دایی بزرگه را تماشا کردم که سرش را پایین انداخته و انگار که موتورش اسب باشد، آرام در کنارش راه می‌رود و به داخل حیاط هدایتش می‌کند.
Faella
۲۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۸ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۸ نظر

 ضدحال یعنی دقیقا همان روزی که قرار است به ماموریت کاری بروی، آن‌هم  کجا، شمال!  _و از آنجا به ریش همکارانت که باید از هشت صبح غرغر رییس بداخلاق را تحمل کنند بخندی_ تعطیلی عمومی اعلام شود؛ و ضدحالش هم چند وجهی است:

جاده‌ی وحشتناک شلوغ- شهر وحشتناک شلوغ- امکان دیدن همکاران در آنجا و خندیدن آنها به ریش آدم، بابت اینکه آنها با خانواده و کاملا با قصد تفریح  آمده اند- از دست رفتن یک روز تعطیل- و کلی موارد دیگر که دیگر گفتن ندارد.

  

و از اینکه احساس زرنگی کردی که وسط امتحانات که همه جا خلوت است بابت این کار داوطلب شده ای تا بدون اینکه مرخصی بخوری، بتوانی آب  و هوایی عوض کنی خنده ات می‌گیرد. از آن خنده‌های عصبی موقع بدشانسی سراغ آدم می‌آید...

Faella
۲۰ دی ۹۵ ، ۰۳:۳۹ موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۰ نظر

یک وقتهایی هست که موقع دیدن فیلم یا سریال، آن را روی یک صحنه استاپ می‌کنم و چند دقیقه یا ثانیه یا روز و‌حتی در پاره ای از موارد، چند ماه بعد به سراغش می‌روم. 

این صحنه ها معمولا یا خیلی زیبا هستند و یا خیلی ناامید کننده. مثل صحنه‌ای که کاراکتر مورد علاقه‌ام اشتباه بزرگی مرتکب می‌شود یا اشتباها کسی را می‌کشد یا یکی قاپش را می‌دزدد یا هرچیز دوست نداشتنی دیگر. انگار پرفکتی و کامل بودنش برایم زیر سوال می‌رود و در بعضی موارد برایم می شکند، و خب مسلما این را دوست ندارم و برای هضم قضیه به کمی زمان نیاز دارم. 

به نظرم همیشه همینطور است. سخت است که اتفاقی بیوفتد و آدم مجبور به اعتراف شود. اعتراف به اینکه  آن‌کسی که در هر زمینه‌ای، در زندگی یا کار یا علم یا هرچیز دیگری تا حد زیادی قبولش داری هم کامل نیست. اشتباه می‌کند. و پذیرفتن اشتباه او، خیلی سخت‌تر  از پذیرفتن اشتباه خود آدم است..

Faella
۱۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۱۵ نظر
Faella
۱۵ دی ۹۵ ، ۰۵:۵۱ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۶ نظر

همان بعد از ظهر کذایی که کف آشپزخانه نشسته بودم و زار می زدم، فهمیدم قضیه از چه قرار است. 

شاید چندسال بعد موقع خوردن کیک و چای، این خاطره را برایت بگویم. که یادت می آید آن روز در چارچوب در ایستاده بودی و اشک می ریختی؟

من یادم می‌آید. شرط می‌بندم تو هم یادت هست...


🎧Like my mother does/ Lauren Alaina

Faella
۱۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۱ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹ نظر

چند روزی می‌شود که یک خانمی را هی همه جا می‌بینم. در فروشگاه، توی اتوبوس، و حتی مطب دکتر دندان‌پزشکم.

این اتفاق من را به یاد اوایل دوره ی دبیرستان می‌اندازد و ساغر.

ساغر دختر خوب و آرامی بود که عملا کاری به من نداشت، اما تقریبا همه جا اتفاقی او را می دیدم و این من را می‌ترساند؛ حس شخصیت فیلم‌های ترسناک ژاپنی را داشتم که بچه‌های ترسناک بی هوا جلویشان ظاهر می‌شوند. حتی توی خانه هم انتظار داشتم با باز کردن در یخچال و کمد دیواری ساغر ظاهر شود.


همان سال بود که تصمیم گرفتم برخلاف اعتقادم مبنی بر تحریم کلاس زبان، حداقل یک ترم بین قشر زبان آموز بلولم و کمی سطح خودم را بسنجم؛ و یک روز بعد ظهر، وارد موسسه‌ای شدم که آن زمانها برای خودش اسم در کرده بود و برای تعیین سطح اسم نوشتم. وقتی که از اتاق ثبت نام بیرون امدم، ساغر را دیدم که روی صندلی نشسته و دارد از روی یک دفترچه چیزی می‌خواند. فردای آن روز او را در مدرسه دیدم، آرام ته کلاس نشسته بود و کتاب اینترچنج سبز را ورق می‌زد. و این یعنی دقیقا همان لولی بود‌ که من بودم. و شاید توی همان کلاس، که البته اینطور نبود.

معلم آن ترم آقای خوشرویی بود شبیه هوشنگ ابتهاج، با دست راستی که همیشه شکسته بود و ادعا می‌کرد که بیشتر عمرش در آمریکا  زندگی کرده. ادعایی که صحت داشت و من حسرت می‌خورم که  اگر در این سن با او آشنا شده بودم می‌توانستم چیزهای زیادی از او یاد بگیرم. چون در آن سنی که من بودم نهایت سوالاتم معنی اصطلاحات به کار رفته در آهنگهای ریکی مارتین بود که تازه الان می فهمم که بعضی هایشان چقدر آبروبر بودند، و معلم زبانم را تصور می کنم که چقدر به اینکه یک دختر ۱۵ ساله‌ی اسکل دارد این سوالات را می‌پرسد خندیده. البته چندبار هم بدون هیچ ملاحظه‌ای توی رویم قهقهه زده بود، و فکر می‌کنم آن وقتی بود که معنی she bangs را پرسیده بودم. شاید برای شما آنقدرها عجیب نباشد. چون شما من را در آن دوران ندیده‌اید که شبیه اِیمی فرا فاولر با آن عینک کائوچویی ته کلاس قوز کرده معلم را نگاه می کردم. 


ساغر را می‌گفتم. 

من هیچ وقت بیشتر از سلام و یک لبخند، با ساغر ارتباط کلامی-رفتاری خاصی نداشتم؛ اما سال بعد که مدرسه اش را عوض کرد به این فکر کردم که شاید وقتی که ادم یک نفر را اینطور همه جا می بیند، باید جلو ‌برود و با او آشنا شود. شاید قرار است نقش مهمی در زندگی اش ایفا کند. 

اما در دنیای مصنوع جات مثل بعضی بازیها و ‌فیلمها، چیزی که هی خودش را نشان می‌دهد، یا  میتواند کلید یک معما باشد یا صرفا یک المان برای برگرداندن ذهن از شواهد و کلید اصلی معما. و متاسفانه هنوز نمی‌دانم ساز و کار این قضیه در دنیای واقعی چطوری است. 


عنوان از  بازی portal 
Faella
۱۲ دی ۹۵ ، ۰۷:۳۰ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

یکی از حیف ترین حیف ها این است که مسج و ایمیل و چیزهایی ازین قبیل جای نامه های کاغذی را گرفته.

وقتی که مردم روی چیزهایی که باید بنویسند فکر می کردند و برای هر لغتش وقت می گذاشتند و اول چرک نویسی می نوشتند و بعد با یک قلم خوب روی کاغذ تمیز، با دقت پاکنویس می کردند. حتی گاهی وقتها یک نقاشی کوچکی هم کنارش می کشیدند. و یک نفر این کار را می کرد فقط برای تو.

و دقیقا وقتی که اصلا انتظار نداشتی، یک نفر در خانه ات را می زد و آن نامه ی پاک نویس شده را داخل پاکتی که آدرس تو رویش نوشته شده بود تحویلت می داد و خرکیف می شدی. 


یکی از حیف ترین حیف ها این است که دیگر برای گفتن حرفهای مهم‌مان به آدمهای مهم‌مان، "وقت" نمی گذاریم...

Faella
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۴:۲۹ موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

کودکس سرافینیانوس (Codex Seraphinianus) دانشنامه‌ای تصویری از دنیایی تخیلی است که به یک زبان تخیلی و توسط هنرمند، معمار و طراح صنعتی ایتالیایی، لویجی سرافینی نوشته و تصویر سازی شده است.


Faella
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۹ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

سرم را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و پال نوبل سعی میکرد در گوشم یادآوری کند که بیشتر کلماتی که به en ختم میشوند آخر جمله می آیند.

Ich möchte hier gehen 

صلا هم اینطور نیست. واقعا دلم نمیخواست در آن هوای سرد وسط آن همه آلودگی پیاده روی کنم.


 فایل را پاز کردم و نگاهی به ترافیک مرگبار همیشگی خیابان شریعتی انداختم، و بر خودم لعنت فرستادم که اصلا چرا این راه مسخره را انتخاب کرده ام. 

همانطور که مشغول داد و ستد کرایه با راننده بودم، ناخداگاه چشمم به صفحه ی گوشی دختری که جلو نشسته بود افتاد و به لوگوی قلم پر پنل مدیریت بیان.

نگاهم را دزدیدم و باز سرم را به شیشه تکیه دادم، و به این فکر کردم که چقدر دنیا کوچک است. کسی که جلوی من نشسته ممکن است کسی باشد که غمها و شادیهایش را شریک بوده ام اما نه اسمش را میدانم و نه قیافه اش را می شناسم.

و به اینکه چندبار ما در طول روز از کنار کسانی که با اشتیاق نوشته هایشان را میخوانیم,  رد می شویم؟

بعدتر این قضیه را برای دوستی تعریف کردم و او گفت کاش روی شانه اش میزدی و چیزی می‌گفتی.اما من بعید می دانم این کار به مذاقش خوش می آمد. 

ما همانهایی هستیم که بیشترمان روزگاری سردر وبلاگمان نوشته ایم: اگر نگارنده را میشناسید، هیچوقت به رویش نیاورید...


Faella
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۸ موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۲۵ نظر