Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

کمک بی‌سوز و گداز (#مسابقه)

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ب.ظ

سلام دوستان

 یه موضوع انشا😑 دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیک‌طور:

- به یاد موندنی‌ترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش. 
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده. 


فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه (حدود 15 خط) ، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم می‌تونید استفاده کنید.
 اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده می‌شه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون می‌شه. 
همینا دیگه.

لطفا بنویسید.

سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.

۹۸/۰۱/۲۶ موافقین ۱۳ مخالفین ۱
Faella

نظرات  (۱۳)

اره بنویسید :) من خیلی دوست دارم بخونم این خاطراتو ^ــ^
پاسخ:
منممممم 
پست قدیمی قبوله؟ 

http://rgon299.blog.ir/post/478
پاسخ:
 بلی :)
یکم کوتاهتر و کم ارجاعترش می‌تونید بکنید؟ که مثلا اگه جای دیگه بره یه چیز مستقل باشه.
یاد پستی که تابستون نوشته بودم افتادم :

http://shade.blog.ir/1397/04/12/128-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%AF%D9%82%DB%8C%D9%82%D9%87-%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D8%8C-%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA%D8%A7%D9%86
پاسخ:
ممنون ^_^ 
می‌تونید یه خلاصه‌ای ازش برام بفرستید ؟ 

گفت  «شماره تو بنویس بده به مراقب، بعدا ازش بگیرم» کاغذ نداشتم. خودکار درآوردم و روی دستمال کاغذی نوشتم و دادم به مراقب. ساعت 7وپنجاه و پنج دقیقه بود. برگشتم سرجایم. صندلی ام دقیقا همان جایی بود که دلم می خواست. چسبیده به پنجره، ردیف آخر کلاس. وسایلم را مرتب کردم. آمدم نظرسنجی را پر کنم، چشمم خورد به ساعتی که شب قبل توی جامدادی جاساز کرده بودم. کنار مداد ها و پاک کن و تراش... سرم را آوردم بالا و یواشکی از پشت نگاهش کردم. ردیف اول نشسته بود و سرش خم بود روی میز... صبح که داشتم خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به دانشگاه، گفته بودم «خدایا! لطفا امروز هیچ آشنایی نبینم» وارد کلاس که شدم سه نفر نشسته بودند. چشممان خورد بهم. لبخندی زورکی تحویلش دادم و توی دلم گفتم  «خدایا! مرسی واقعا» بعد رفتم نزدیکش. صمیمانه سلام کردیم و با احتیاط پرسیدم «انصراف دادی؟» گفت «نه، نرفتم هنوز» گفتم برمی گردم. سریع صندلی ام را پیدا کردم. وسایلم را گذاشتم و برگشتم. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از تمام این سال ها. از دبیرستان. خودش بود. همانطور متین و باشخصیت. از همان ها که ویژگی خاص و جذابیتی ندارند که آدم ها بروند سراغشان. همان ها که تنها هستند و دیر کشف می شوند. او خودش بود و نبود. پخته تر شده بود. چکش خورده و صیقل یافته... 

اولین باری که دیدمش، یک هفته از شروع مدارس گذشته بود. تنها گوشه ی حیاط ایستاده بود. خیلی کم حرف می زد. از بچگی روسیه زندگی کرده بود. بعد از سال ها تازه برگشته بودند و فارسی اش حسابی لنگ می زد. در تمام سال های بعدش تا روزی که در آن مرکز آموزشیِ فکسنی که از سمپاد فقط آرم و نشانش را داشت امتحاناتمان تمام شد، دورادور همدیگر را می شناختیم. در حد همان سلام و احوال پرسی های از سر عادت توی راهرو های مدرسه یا سرِ صفِ صبحگاه. هم رشته ای نبودیم که همکلاسی باشیم اما حالا تغییر رشته داده بود. چند دقیقه ای مانده بود به شروع جلسه و ما بی اعتنا به تذکر های مراقبی که حنجره اش را توی بلندگو جر می داد حرف می زدیم و با خودم می گفتم شاید می توانستیم همه ی این سال ها دوستان خوبی برای هم باشیم. و دریغ خوردم برای گذشته ای که او را کم داشت. از یکجایی به بعد دیگر حرف نزدم. سراپا گوش شدم و خواستم بشنوم. خواستم تمامِ منِ این چهار سال را از زبان دیگری بشنوم. بی دخل و تصرف و ذره ای ارفاق. 

چند وقت پیش از سر بیکاری و میل شدیدم به اتلاف وقت، در سوراخ سمبه های شبکه ها و سایت های مختلف سرک می کشیدم و مجازی جات را بالا و پایین می کردم. در یکی از همان سوراخ سمبه ها خواندم که به تازگی کتابخانه هایی بوجود آمده اند به نام ‌‌"Human Library ". می روی به جای کتاب یک آدم زنده را انتخاب می کنی، می نشینید روبروی هم و به داستانش گوش می دهی. حالا من نشسته بودم روبروی یک کتاب زنده. با این تفاوت که به داستان خودم گوش می کردم. آخر سر هم آخرین جمله ی کتاب را خواند و تیر خلاص را زد. پایانی که سال ها در دلم مانده بود و به زبان نمی آوردمش را از او شنیدم و تکان خوردم! عجیب بود برایم... 

کمی قبل از بلند شدنم با استرس گفته بود «ساعتمو فراموش کردم... این کلاس هم ساعت دیواری نداره...» چیزی نگفتم و بلند شدم. حتی لحظه ای که گفت شماره ات را بنویس هیچ نگفتم. خودکار را که درآوردم چشمم خورد به ساعت مچیِ زاپاس. شانه بالا انداختم و به روی خودم نیاوردم. شماره نوشتم و دستمال کاغذی را دادم به مراقب. از کنارش رد شدم. استرس را در چشم هایش دیدم. لبخندی برایش زدم و گذشتم. پنج دقیقه مانده بود به شروع جلسه. یک ساعت بسته بودم به مچم. آن دیگری روی میز بود. او با کلافگی از مراقب می پرسید چند دقیقه مانده؟ دلم می خواست بروم ساعت را بگذارم روی میزش. نمی توانستم. مدام کنکور پارسال می آمد جلوی چشمم. آن صحنه ای که به ساعتم شک کردم. عقربه ها روی نه و چهل و پنج دقیقه ثابت شده بودند. ساعت دومم را درآوردم. ده و نیم بود و من دیوانه شدم. 

حالا یکسال گذشته بود و فوبیای خوابیدن ساعت، حتی در خواب هم دست بردارم نبود. شب های آزمون... کابوس های تکراری... نشسته ام سر جلسه. سوالات زیست را به نصف می رسانم ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است. زیست را تمام می کنم هنوز ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است... شک می کنم... ساعت دوم...عقربه ها فریبم داده اند. از خواب می پرم. عرق کرده ام... 

ساعت دوم را می گذارم توی جامدادی که چشمم نیفتد بهش. یک دستمال کاغذی دیگر از جیبم در می آورم. می نویسم  «می خوام، ولی نمی تونم» مراقب شک می کند. می آید بالای سرم. می پرسد «این چی بود نوشتی؟» می گویم «چیز خاصی نیست. یعنی هست ولی تقلب نیست» دستمال کاغذی را برمی دارد که بخواند. همه برگشته اند سمت ما. سرم را می آورم بالا. همه کنجکاوند. او نگران است. لبخندی می زنم که یعنی چیزی نیست. مراقب دستمال را پس می دهد و می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. یک پسربچه ی یکی دو ساله با پدرش کنار فواره ایستاده. صبح که رسیدم دانشگاه، حدود نیم ساعت روبروی همان فواره نشسته بودم و به آدم ها نگاه کرده بودم. سال اولی نبودم که استرس داشته باشم. فرآیند کنکور را می دانستم. نشسته بودم روی نیمکت چوبیِ آبی رنگ. یک خانمِ چادری کنارم نشسته بود و قرآن می خواند. دخترها دسته دسته از دور می آمدند. اکثرا دسته های سه تایی و چهار تایی. می رفتند جلویِ درِ دانشکده. شماره ی کلاسشان را پیدا می کردند. کیف و موبایل ها را تحویل نگهبان می دادند و شماره می گرفتند. بعد می رفتند توی صف تا به نوبت تفتیش شوند و تغذیه و آب بگیرند. همان مراحلِ ملال آورِ استرس زای همیشگی... یک دختر از دور می آید چهره اش را درست نمی بینم. کفشش صورتیِ جیغ است. یکهو صدای خروس می آید. سرم را بر می گردانم. تا چشم کار می کند محوطه ی دانشکده است. با تعجب از خانم کناری می پرسم دانشگاه مگر خروس دارد؟ 

ساعت 7و پنجاه و هشت دقیقه است. از بلندگو قرآن پخش می کنند. بغض می کنم. روی دستمال کاغذی می نویسم  « عبدالباسط صدای دلگیری داره، آدمو به گریه میندازه. وصیت می کنم وقتی مُردم یکی دیگه قرآنمو بخونه » مراقب چپ چپ نگاهم می کند. 7وپنجاه و نه دقیقه است. ساعت را از جامدادی در می آورم. به هر دو ساعت نگاه می کنم. هر دو سالم هستند. هیچکدام نخوابیده اند. می خواهم از یکیشان دل بکنم. دوباره می گویم اگر یکیشان از کار بیفتد چه. دوراهی سختی ست برایم. روی دستمال کاغذی می نویسم  «خودت آرومم کن» بلند می شوم. مراقب تذکر می دهد. می گوید از اول حواسش بهم بوده. می گوید مدام نظم جلسه را بهم می زنم. کدام جلسه؟ هنوز حتی دفترچه ها هم پخش نشدند. ساعت را می گذارم روی میزش. بی هیچ حرفی. برمی گردم سر جایم. سرش را چرخانده به سمتم. زیر لب چیزی می پرسد. فاصله داریم. لب خوانی می کنم. دستم را می گیرم بالا و ساعتم را نشانش می دهم. لبخند می زند. یک آقا دفترچه ها را می آورد توی کلاس. می دهد دست مراقب. همان لحظه در بلندگو اعلام می کنند شروع کنید. من ردیف آخرم. تا دفترچه به من برسد  یک دقیقه می گذرد...

شاید باورت نشه ولی فقط نصف پست رو فرستادم و انقدر شد :\
پاسخ:
یه چیزی در حد 10، 15 خط مد نظر بود :/
آیا این کار ترویج ریا نیست ؟‌ :))))))
پاسخ:
خیر D:
تشویق دیگرانه 
خاطرا بسیار زیبایی بود
مرسی عالی بود
یکم ترسناکه اگه در مورد تمام موارد بالا چیزی یادمون نیاد که بنویسیم:|
پاسخ:
حالا می تونید از اطرافیانتونم بپرسید 
من اول شارژ میگیرم بعد مینویسم D:
پاسخ:
عجب. عجب. بعد می‌گن ریا شاخ و دم داره :-"
یه بار شیخ محلمون داشت شب یلدا برنج میبرد در خونه یک خانواده نیازمند و ما مچش گرفتیم اینجوری بود که ما در جریان قرار گرفتیم:/
پاسخ:
خیلی هم خوب. ممنون :)

همۀ کسایی که منو می‌شناسن، می‌دونن که جونم به کتابهام بسته است، تا دو سال پیش، از اینکه کتاب‌هامو قرض بدم، واهمه داشتم، می‌ترسیدم برش نگردونن، یا وقتی برش گردونن، خراب شده باشه، کتاب‌های من عزیزکرده‌ان، یه جورایی لای پر قو نگهداری می‌شن. اما دو سال پیش، یه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم یکم از این وابستگی به داشته‌هام کم کنم. وقتی یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های قفسه‌ام رو که چند سال پیش با کلی ذوق و شوق خریده بودم، رو به یه دوست ناشناس، هدیه دادم، این حس تو وجودم مدام قوی تر شد. اینکه می‌تونم با بخشیدن این کتاب‌ها شوقی که از خوندشون نصیبم شده، بین آدم‌ها تکثیر کنم. وقتی اون کتاب عزیزکرده رو تو قفسۀ کتاب اون دوست ناشناس دیدم، توی تصمیمم مصمم‌تر شدم. فکر می‌کنم این بخشیدن، شبیه بخشیدن‌های دیگه نیست، یه جوری انگار بخشی از وجود خودت، خاطره‌هات، خنده‌هات و گریه‌هات با اون کتاب، ازت کنده می‌شه و شروع می‌کنه به سفر کردن. این‌که نگاه کنی و ببینی یکی از داشتن، اون کتاب چقدر خوشحاله، حالتو خوب می‌کنه، اینجا دیگه ارزش مادی برات مهم نیست، برات مهم نیست که چقدر تلاش کردی که اون کتاب رو پیدا کنی، برات مهم نیست که پشت اون کتاب چه خاطره‌هایی خوابیده، مهم اینه که یه نفر توی این دنیا هست که می‌تونی بهش اعتماد کنی و بخشی از خاطره‌هاتو ببخشی بهش.

من آدم‌ها رو انتخاب می‌کنم، به چشم‌هاشون نگاه می‌کنم، به قلب‌شون نگاه می‌کنم بعد به این فکر می‌کنم که چی الان میتونه این اخم روی پیشیونی رو تبدیل کنه به یه لبخند کش‌دار و اینجوری یه سفر دیگه شروع می‌شه. سفری از قفسۀ کتاب‌های من به سمت آدم‌هایی که حال‌شون با کتاب خوب می‌شه.

پاسخ:
خیلی خیلی ممنونم.
ببخشید انقدددر دارم دیر جواب می‌دم، سیستمم با بیان مشکل داره ظاهرا -_-

مرسی عالی بود

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">