Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

از خاطرات زندانی 1 در سلول 2

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ب.ظ

صدای کوبیده شدن آهن پنجره آن هم این موقع صبح، یادم آورد که آقایی که برای تمیز کردن پنجره ها آمده حالا اینجاست.

لعنت. قرار بود قبل از آمدنش بیدار شوم و کارهایم را بکنم. چیزی بخورم و بعد لپ تاپ و اینهایم را جمع کنم و همراه بقیه ی خرت و پرتها، بروم و درسلول 2 بساط کنم(بابا من و امیر را زندانی 1 و زندانی 2 صدا می‌زند و اتاقهایمان را سلول 1 و سلول 2). بعد یک جای خالی در اتاق امیر پیدا کنم و چندساعتی آنجا بمانم تا کارش تمام شود. 

الان وسط رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها و اینها و دقیقا زیر پنجره نشسته ام به حالت سگ لرز، و دارم کتابهایش را نگاه می کنم. یادگیری بی تلاش. یادگیری انگلیسی از طریق فارسی. شناسایی و شکار جاسوس.  یک بچه ی 16 ساله چرا باید از این کتابها بخواند؟ 

و بعد دیدم بعضی از کتابها، برای خودم بوده. برای نوجوانی خودم. یک کتاب هزار صفحه ای  بدون جذابیت راجع‌به زندگی خشایارشا مثلا. یا کتاب دیگری مربوط به فلان پادشاه مصر. یا تاریخ فلسفه ی برایان مگی. به این فکر کردم که ما یک چیزمان می‌شود. یک نوجوان 16 ساله باید هری پاتر بخواند. ارباب حلقه ها و افسانه ی دلتورا و بچه های بدشانس  بخواند. ته‌تهش دنیای سوفی بخواند. کتابهای خشک و روایی به چه دردش می خورد آخر؟ جز اینکه پرواز و خلاقیت ذهنش را در نطفه خفه کند؟


این آقایی که دارد پنجره ها را تمیز می کند بامزه است. به زنش می گوید خانم خانه. و تعریف می کند که خانم خانه الان برای مسابقات رفته نمی دانم کجا. مسابقات دفاع شخصی. و بعد می خندد و می گوید قرار است از من دفاع کند. و باز می خندد و با چیزی به قاب پنجره می زند تا توری را جدا کند.

خدا خدا می کنم که کارش هرچه زودتر توی اتاقم تمام شود و من از این یخچال نجات پیدا کنم. نمی دانم چطور با وجود این سرما، شوفاژ اتاقش را از بیخ بسته و شبها چطور می تواند بخوابد. البته بر خلاف من، امیر حسابی گرمایی است و چله ی زمستان هم از گرم بودن هوا غر می زند. شاید هم تاکنیکی برای منهدم کردن دشمنانش باشد. بچه که بود، یک‌بار تمام فرش اتاقش را سوزن ته گرد کار گذاشته بود که کسی نتواند همینطوری وارد اتاقش بشود. نقشه ی چیدمانشان را هم هر چندروز یکبار عوض می‌کردو اگر کسی را به میل خودش به اتاق می آورد، باید دستش را می گرفت و از میادین مین رد می کرد. این بچه اصلا از همان دوران طفولیت هم عجیب بود..

بعد از دیدن دم و دستگاه جاسوسی اش اعم از انواع و اقسام لوازم الکترونیکی و سیمهای رنگارنگ، یک پست دیگر نوشتم که داداشه درش نقش زیرپوستی دارد و حالا نمی دانم بین این و آن، کدامشان را پست کنم. 

چشمانم هنوز درد می کنند. دیشب بعد از مدتها ساعت یک شب خوابم برد و فکر می کنم سردرد و چشم درد هم ناشی از زود خوابیدن است. عادت ندارم. شاید باورتان نشود، اما چندوقتی است که چشمانم در مواجهه با نور آفتاب طوری درد می گیرند که دلم می خواد از کاسه درشان بیاورم. فکر کنم جدی جدی به خوناشامی، جغدی، چیزی تبدیل شده ام.

باز صدای ضربه های متوالی به قاب پنجره و از جا درآمدن توری می آید. از یک جای نزدیک. آشپزخانه مثلا. وقتی صدای مادر به مرد می گوید مواظب گاز روشن باشد، حدسم به یقین تبدیل می شود و این یعنی کار اتاق من تمام شده. بندوبساطم را جمع می کنم و شالم را روی سرم می اندازم، و سعی می کنم از لابلای  رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها خودم را رد کنم و به در اتاق برسانم. مرد همچنان دارد بلند بلند از خانم خانه اش می گوید و از دختر 6 ساله اش. به این فکر می‌کنم که وقتی یک نفر به یک شخص یا اشخاص دیگر افتخار می کند، اول از همه به خودش لطف می کند. یک نوع دلگرمی و نوری وسط دل آدم روشن می شود انگار. و اینکه آیا آن زن می‌داند که شوهرش انقدر از او می گوید و افتخار می کند؟ 

کاش بداند...

۹۵/۱۲/۲۳ موافقین ۱۳ مخالفین ۰
Faella

نظرات  (۸)

چقدر خانوم خونه خوشبخته و این مرد چقدر خوبه ...
پاسخ:
اوهوم :)
عجب برادر عجیبی دارین واقعا :)
پاسخ:
خیلی :/
امیر چه موجود جالبی. دم و دستگاه جاسوسی قضیه ش چی شد؟
پاسخ:
هیچی بابا هنو هست.
جیمز باند بود که یه فندک درمیوورد باهاش عکس میگرفت و با ساعتش جوشکاری میکرد؟ اینم یه چیزیه تو همون مایه ها :||
۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۴ .: جیرجیرک :.
هر نسلی باید برای خودش یه الگوی مطالعاتی داشته باشه. حس می کنم ماها اول با واقعیت های خشک و تلخ روبرو می شیم بعد رو می آریم به فانتزی های قشنگ. به جای اینکه از خیال به حقیقت برسیم، یا حتی برعکس، باید یاد می گرفتیم که به وقتش دنبال ژانرهامون بریم. 
پاسخ:
این دقیقا کاری بود که من کردم... شاید باورت نشه اما من دانشجو بودم هری پاتر رو خوندم :| و خب شاید اونقدرا که به یه نوجوون می چسبه به من نچسبید مسلما و فک میکنم هم در حق خودم بدی کردم هم درحق اون آثار
عاقا من اگه بجات بودم با داداش بیشتر وقت میذاشتم و یه سناریوی جاسوسی رو باهاش اجرا میکردم. وقتی اینقد علاقه داره، تو هم یکم تو این زمینه بهش توجه کن و سری رمز بین خودتون بذارین ;)
پاسخ:
من چند ماهه که حتی باهاش حرف هم نمی زنم..
می‌دونم به من ربطی نداره! و می‌دونم دوباره به من ربطی نداره!! و این رو هم بگم جواب سوالت آره است! (سوالی که تو ذهنت ازم می‌پرسی: "مگه فضولی؟!")
با همه این اوصاف می‌پرسم، چرا؟ واقعا چرا؟
فک می‌کردم اینجور قهرها مخصوص دوره دبیرستان و راهنمایی باشه! راستش تا اواخر دوره راهنمایی من و داداشم عین سگ و گربه بودیم!! و البته من همیشه گربه بودم و همیشه اون زیر دست و پا می‌زدم و کتک می‌خوردم! البته نه همیشه، ولی اگه 5 بار کتک می‌خوردم فقط دوبار می‌تونستم بزنم!!
اما بعدش کلا وضع تغییر کرد. می‌دونی مشکلمون اون دوران چی بود؟ این بود که اون زور می‌گفت و من هم جوابش رو می‌دادم! مثلا با هم سر سفره بودیم، بهم می‌گفت پاشو نمکدون بیار! من نمی‌رفتم و سر همین یه دعوا میشد و بعد قهر! حالا نمی‌خوام خاطرات رو اینجا تعریف کنم. اما از زمانی آدم شدیم که من به توصیه پدر چند بار به حرف داداش گوش دادم. با شکم دردی هم گوش دادم، علیرغم میل باطنیم حفش رو زمین ننداختم. بعد از چند بار دیگه خودش تغییر رو حس کرد و اون هم حرفم رو زمین نمی‌زد. وقتی چیزی می‌گفت دووس داشتم انجام بدم چون می‌دونستم تو همین شرایط اون هم واسم اونکار رو می‌کنه. داداش از من 2سال و نیم بزرگتره. اون اوایل مامانم بهش می‌گفت تیمور لنگ! بخاطر زورگویی‌هاش به ما! البته زورگویی که می‌گم در حد همین نمکدون آوردن و سفره پهن کردن و این چیزاس. ولی از وقتی با هم خوب شدیم دیگه دنیا تو خونه تغییر کرد واقعا.
تو همون دوران یه همکلاسی داشتم که دو سال بود با داداشش حرف نمی‌زد و این واسم خیلی عجیب و سخت بود که چطور ممکنه آدم با داداشش صحبت نکنه؟ مگه چه مشکل حادی وجود داره که نمی‌شه رفع بشه؟!
تا همینجا دخالت کردنم کافیه دیگه! اما اگه دووس داشتی می‌تونم راه‌هایی رو که فک می‌کنم واسه داشتن یه رابطه خوب ممکنه به دردتون بخوره رو بگم. گرچه می‌دونم که خودت می‌دونی، اما اجراشون سخته. مخصوصا تو این شرایط.
حیفه بخدا ...

پاسخ:
نه قضیه ی ما فرق داره. شرایط خاصیه که بخاطرش و بخاطر امنیت خودمم که شده باید ارتباطم رو باهاش به حداقل برسونم. 
ولی درست میگی. خیلی حیفه.
وقتی رابطه ی خواهر برادرای دیگه رو میبینم که چقدر محبت توشه و به داد همدیگه می رسن خیلی حسرت میخورم
جالبه. ابتدا فکر کردم داستانه این نوشته. 
بعد دیدم نه راستکیه.
پاسخ:
نه اتفاقات امروز ظهر بود :))
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
چه داداش باحالی خدا حفظش کنه:))
پاسخ:
مرسی :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">