Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمره» ثبت شده است

Faella
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۸ نظر

می‌دانید، به نظر من یکی از نیازهای بشر این است که یک چیزی برای خودش داشته باشد؛ یک چیزی که خودش خالق آن باشد و جوانه زدن و رشدش را با چشم خود ببیند. برای ارضای این حس، یک نفر بچه دار می‌شود، یک نفر دیگر شرکت تاسیس می‌کند یا مغازه می‌خرد و پرورش گیاه راه می‌اندازد و بلاخره یک طوری یک راهی پیدا می‌کند. 

 

این یکی از سوالاتی است که من هر روز خدا دارم از خودم می‌پرسم: آن چیز خاص که من دلم می خواهد داشته باشم چیست؟

سالهاست که چیزهای مختلفی را امتحان کرده‌ام و هربار با نگاه that's it! تا جایی پیش رفته‌ام و به دلیلی رهایش کرده‌ام.

حالا چند ماهی است که یک کار جدید را شروع کردم،  اما این روزها دوباره با همان مساله‌ی تهوع آور همیشگی روبرو هستم: پروژه‌ای را با ذوق و شوق شروع می‌کنم، کلی وقت و تلاش و هزینه پای آن صرف می‌کنم و درست در یک قدمی لانچ پروژه یا به موفقیت رسیدنش، یک حس حماقت بی‌انتها برم مستولی می‌شود که: "خب که چی اصلا؟"

در ابتدای کار، فکر می‌کردم این بار فرق می‌کند. یعنی هر بار فکر می‌کردم که این بار فرق می‌کند، اما خب...

دارم فکر می‌کنم که این چیزی که من برداشت دیگری از آن دارم، در واقع "ترس" است. بیشتر آدمها، در آستانه‌ی باز کردن یک در که به جایی ناشناخته راه دارد، دچار ترس و وحشت می‌شوند و خب برای من که تا چند سال پیش حتی تلفن غریبه را هم جواب نمی‌دادم این حالات خیلی غافلگیر کننده نیست. 

گرچه من همیشه آن را با نقاب "نا امیدی" و "کافی نبودن" می‌دیدم و ماهیت اصلی‌اش برایم روشن نبود، اما دیروز که داشتم به زمان‌بندی نگاه می‌کردم و صدای "خب که چی؟" در سرم می‌چرخید، به آن صدا جواب دادم: "خب که هیچی! مگر همه چیز باید ته داشته باشد؟ حتی اگر کل این قضیه با شکست هم مواجه شود، اتفاق خاصی نمی‌افتد."

البته این حرف بسیار بزرگتر از من است، چون خودم را می‌شناسم و می‌دانم که گاهی فقط با یک تمسخر کوچک از یک شخص خاص، چقدر غصه خورده‌ام و می‌خواسته‌ام همه چیز را بی‌خیال شوم. 

متاسفانه من در مورد چیزهایی که خلق می‌کنم بسیار حساسم. خواه یک کارِ دستی باشد، یا یک غذا. با اینکه از آشپزی تقریبا متنفرم و دستپختم [تعارف که نداریم] افتضاح است، اما کسی در خانه جرات ندارد از غذایی که من می‌پزم ایراد بگیرد. البته خود همین هم جای بحث دارد، چون حس می‌کنم آدم وقتی در یک زمینه به خودش مطمئن باشد و اعتماد به نفس داشته باشد، کمتر از تمسخر دیگران ناراحت می‌شود و وقتی فکرش را می‌کنم می بینم وقتی که در زمینه‌هایی که به آنها تسلط دارم از من نقد می‌شود، راحتتر می‌پذیرم تا وقتی که کسی از دستپختم یا فیلمی که ساخته‌ام ایراد می‌گیرد.

خب این کاری که قصد شروعش را دارم هم برایم جدید است و آنقدرها درش اعتماد به نفس ندارم، برای همین احساس ترس و اضطراب در قالب "خب که چی؟" رهایم نمی‌کنند. احساس می‌کنم یک چیزهایی را نمی‌بینم یا از دستم در می‌روند یا اطلاعات کافی درباره‌شان ندارم. به سراغ کسب اطلاعات می‌روم و چیزهایی که پیدا می‌کنم عموما من را بیش از پیش می‌ترسانند و فکر می‌کنم در حد و اندازه‌ی فلان کار نیستم یا کاش همانطور در بی‌اطلاعی و حماقت خودم غلت می‌زدم و خوشحال بودم. 

خلاصه این روزها به کسی احتیاج دارم که لوله‌ی تفنگ را پس سرم بگذارد و بگوید: "راه بیوفت. اگر برگردی شلیک می‌کنم"

Faella
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۵:۲۸ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

#Bullshit_Alert

Faella
۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۳۳ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹ نظر

یک حرفی دارم که نمی‌دانم چطور بنویسم. اصلا نمی‌دانم چه هست. فقط اینکه وادارم کرده این صفحه را باز کنم و دست به کیبرد ببرم. البته این خیلی چیز غریبی نیست، بیشتر پست‌های این وبلاگ همین‌طور نوشته می‌شوند و بعد ویرایش می‌شوند. حتی گاهی ویرایش هم نمی‌شوند و صرفا منتشر می‌شوند. گاهی "احترام به مخاطب" طور وسواس به خرج می‌دهم و گاهی "ما که این حرف‌ها را با هم نداریم" طور رهایش می‌کنم. 

مثلا بخواهم از الان بگویم که زیر کولر نشسته‌ام و خمیازه می‌کشم. چند فایل ورد حاوی ترجمه‌های نصفه و یک سریال نصفه دیده شده از چهار روز پیش در پس‌زمینه در حال اجرا هستند و صدای ماشین بتن‌ریزی می‌آید. گفتم بتن. چند وقتی است که تصمیم گرفته‌ام در خانه بتن درست کنم و چیزهایی بسازم، اما هربار که آن را با خانواده مطرح کردم، با داد و فغان مواجه شدم که مگر خانه جای عمله بنا بازی است و من در پاسخ گفتم که خود خانه، حاصل عمله بنا بازی است و نمی‌تواند چیزی از جنس خودش را پس بزند، بعد در اینجا عموما دعوا بالا می‌گیرد و من به اتاق می‌روم و فکر می‌کنم که خانه جای ساز زدن نیست، جای چوب بریدن نیست، جای سفالگری نیست، جای ورزش کردن نیست، جای رزین ساختن نیست، جای...  پس مردم این کارهایشان را دقیقا کجا انجام می‌دهند؟ یعنی تمام این‌هایی که از این چیزها می‌سازند، همه‌ی‌ همه‌شان، کارگاه دارند؟

بعد به این فکر می‌کنم خیلی از این افراد قبل از شروع کارشان به اطرافیان توضیحی نمی‌دهند، نمی‌روند بگویند می‌خواهم ملات ساروج بسازم مثلا. چون بلاخره ذهنیتی که یک فرد عادی از "بتن" دارد، ماشین میکسر و ستون‌های غول‌پیکر بنتی است، نه آن چیزی که مد نظر من نوعی است. خب چنین کارهایی، کثیف کاری‌ها و ریسک‌هایی هم دارد، و بهتر است حداقل در حیاط یا تراس انجام شود، اما کسی که از این نعمات بی‌بهره است، باید به همان لنگه‌کفش بیابان اکتفا کند.

یک چیز دیگر اینکه، من در حالت عادی، خیلی شخص مثبت نگری نیستم، اما بعضی آدم‌ها خیلی مهربانند. خیلی زیاد. باور اینکه یک نفر حاضر باشد در یک شهر دیگر "برای من" به زحمت بیوفتد و یک ساز بخرد و یک آدم دیگر آن ساز را از او بگیرد و برای من بیاورد و تمام مدت سفر اذیت شود، خیلی آسان نیست. بهرحال جاسویچی نیست که در جیبت بگذاری و با خودت این‌طرف و آن‌طرف ببری. یک ساز دراز بدبار سوسول است که باید تمام مدت چشمت درگیرش باشد. امیدوارم لایق این همه محبت آدم‌ها باشم. 

یک چیز غریبی هم از این روزها بگویم. فکر کنم به چیزی مبتلا شده‌ام. دقیقا نمی‌دانم چه چیزی، اما گاهی در بدترین شرایط، در شرایطی که حجم زیادی از کارها روی سرم خراب شده، درد امانم را بریده، پس‌اندازم هر روز بیشتر از دیروز ته می‌کشد و تک‌تک آرزوهایم جلوی چشمانم پر‌پر می‌شوند، در اعماق وجودم یک ذوق داشتن دارم. شاید رد داده‌ام. شاید دیوانه شدم و شاید مرضی دارم که از این همه سختی و درد لذت می‌برم. تولستوی جمله‌ای با این مضمون در کتاب آنا کارنینا می‌گوید که : "تمام خانواده‌های خوشبخت شبیه همند، اما هر خانواده‌ی بدبختی، به شکل خاص خود بدبخت است"

فکر می‌کنم این را بشود به خود رنج و درد هم تعمیم داد. خوشی‌ها و افراد خوشحال عموما شبیه همند، اما هر رنجی شکل خاص خودش را دارد، و به شکل خاصی روح آدم را می‌تراشد. سال‌ها پیش دوستی به من گفت: "درد آدم را عمیق می‌کند. برای همین است که ما دردهایمان را دوست داریم اما متوجهش نیستیم و یا به روی خودمان نمی‌آوریم. حتی کسانی که در حین رنج کشیدن در کنارمان هستند را هم بیشتر از دیگران دوست داریم. انگار که حضورشان، شیارهایی که آن رنج در روحمان ایجاد می‌کنند را پر می‌کند."

آن دوست چند سالی می‌شود که از من فاصله گرفته است، اما جملاتی که برای من به یادگار گذاشته، هر بار که تن یک جسم سفالی یا سنگی را می‌تراشم در ذهنم تکرار می‌شود. تراشیده شدن درد دارد. تراشیده شدن روح بیشتر. کاش اگر از من بر می‌آید، اسفنج مرطوبی باشم که حجم تراشیده شده را التیام می‌دهم...

Faella
۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۷ نظر
Faella
۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
Faella
۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۸ نظر
Faella
۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۴ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۹ نظر

پنجره را باز می‌کنم تا نور صبحگاهی توی اتاق بپاشد و مطالعه را شروع کنم، اما ذهنم آرام ندارد.  

از جای دوری صدای آهنگ می‌آید. زنی می‌خواند؛ اما نه موسیقی زمینه مفهوم است و نه صدای زن. این روزها در بین صداهای تراشکاری سنگ، خیلی سخت می‌شود صداهای دیگر را تشخیص داد؛ حتی نمیتوانی پنجره را باز کنی، صدای دستگاه و گرد سنگ خفه ات می‌کند و اینها همه اش تقصیر این نماهای رومی سراسر سنگ تراشکاری شده است.

اوایل که آقای فرزاد دلیری این نوع نما را طراحی کرد شاید فکرش را هم نمی‌کرد که انقدر فراگیر شود؛ الان از هر دوخانه، نمای سه تایشان رومی است و آپارتمانهای نئوکلاسیک مثل زامبی ها دارند شهر را تسخیر می‌کنند. چندروز پیش 4 خانه درست در کنار هم با نمای رومی دیدم و یک لحظه شهر را تصور کردم با خانه هایی تماما از سنگ سفید و کرم تراش خورده. آنقدرها هم بد نیست. زشتی در اکثریث کمتر به چشم می آید و حتی زیبا می‌شود. حتی شاید اگر ساختمان‌های بتنی یک‌شکل اثر شهرسازی سوسیالیستی شوروی سابق را هم عمیق نگاه کنیم برایمان زیبا شود چون به هرحال این ما هستیم که تصمیم می گیریم چه چیزی به چشممان زیبا بیاید و چه چیزی زشت؛ و اگر فکر میکنیم یک چیزی واقعا زشت است باید برویم دماغمان را عمل کنیم چون این ماییم که زشتیم.

کلا تمام زشتی های عالم بعد از عمل دماغ و ازدواج زیبا می شوند، چون اگر کسی دماغ بزرگی داشته باشد یا زشت باشد یا شوهر نکرده باشد عقده ای است و همه چیز را زشت می بیند و هرچیزی که می گوید از حسادت است، حق غر زدن ندارد و اگر سرما هم بخورد دلیلش همان شوهر نکردن است. 


صدای زن خواننده واضح‌تر می‌شود، و من به این فکر میکنم که روزانه چند نفر با دماغ و بدن عملی در آپارتمان نما رومی شان را باز میکنند، قهوه ساز را روشن میکنند و بعد از تعویض لباس، روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو میشوند؛ چند نفر دلشان میخواهد جای آنها باشند و چند نفر فکر می کنند برای دوست داشته شدن نیازی به این چیزها ندارند، و این چقدر واقعی است؟ آدمها می آیند و در فضای مجازی می‌نویسند که فیک بودن را دوست ندارند و می‌خواهند خودشان باشند. اما واقعیت این است که آدمها دماغ عملی و ابروی تتو و لبهای پروتز و ته لهجه ی انگلیسی و نمای رومی را دوست دارند. داشتن و دیدنش را دوست دارند. آدمها دائما به خودشان و دیگران دروغ می گویند و همیشه طوری رفتار می کنند که انتخاب هایشان را اجبار جلوه دهد، و همیشه انگشت اتهام به سمت کسی اشاره می‌رود. تقصیر همسرش است، تقصیر مادرش است، تقصیر دوست پسرش است، تقصیر فرزاد دلیری است و کلا همیشه باید "تقصیر" کسی باشد. این چیزی است که ما در طول زندگی مان با خود حمل می کنیم و به ارث می گذاریم و حتی همین را هم به خودمان دروغ می گوییم، که ما مثل آنها نیستیم.

این دروغها بالا می‌رود و ابر میشود و یک روز، درست زمانی که روی کاناپه در آپارتمانمان لمیده ایم، رگبار آتش بر سرمان میریزد و همراه با خانه های رومی مان خاکستر میشویم؛ و دیگر حتی نرونی هم برای مقصر دانستن وجود ندارد..

Faella
۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۴۳ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر
Faella
۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۹ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

1.

نمی دانم چرا چندوقتی است که به مرض پیشنویس کردن پستها مبتلا شدم. از آن مدلها که آدم فقط می خواهد با ملودی تق تق کیبرد، ذهنش را خالی کند. حتی با همین دست دردناک.

قضیه ی دستم این است که دیروز توی باشگاه خر بازی درآوردم و نزدیک بود مویرگش پاره شود، اما فکر کردم که چقدر دلم می خواهد به سراغ TRX بروم. در واقع، به شدت دلم می خواهد یک ورزش را به طور حرفه ای دنبال کنم و حس می کنم پتانسیل ش را دارم که به یک حد خوب هم نه، اما معمولی برسم. از یک آدمِ بدن خشک انتظار نمی رود که بخواهد برای المپیک تلاش کند، همینکه بتوانم انرژی جسمی و مخصوصا روحی ام را تخلیه کنم کافی است. حتی بیشتر از کافی. و اصلا هم مهم نیست که الان با یک دست دردناک و گردن گرفته وسط اتاق نشسته ام و حتی نمی توانم سرم را برگردانم.

این چند هفته به کتابخوانی و فیلم دیدن گذشت و همزمان به ایده هایی هم فکر کردم که می دانم مثل آن قبلیها، انقدر توی کله ام می مانند که تاریخ انقضایشان می رسد و همانجا می گندند. همیشه همینطور است. وقتی به ذهنم می آیند یک‌جا یادداشتشان می کنم و وقتی به سراغشان می روم که دیگر دیر شده است. گاهی هم زیادی رویشان فکر میکنم و با سوالات "خب که چی؟" ، "اصلا این کار لازم است؟"، "آنقدر تخصص دارم که از پسش بربیایم؟" و چیزهایی از این دست خودم و ایده ام را به جنگل می دهم و هیچوقت برای عملی کردنش اقدام نمی کنم. این کمالگرایی لعنتی همیشه فرصت تجربه کردن را از من می گیرد.


2.

یک ساعتی می شود که از فرودگاه آمده ایم. مامان و عمه را به همراه خاله ها و دایی ها فرستادیم که بپرند به سمت کربلا. مامان تمام این هفته را ذوق داشت و من نگران بودم که باز پروسه شروع شد. غذا بپز، لباسارو بشور، اینکارو بکن، اونکارو بکن (با لحن غرزدن های ناخواهری های سیندرلا ) و بدتر از همه، مهمان های حالگیر که به بهانه ی سر زدن هی روی سر آدم آوار می شوند. کاش در کشوری زندگی می کردم که "مهمان سرزده بودن" جرم محسوب می شد.

اما اینها هیچکدام مهم نیست. مهم این است که مامان احتمالا تا الان رسیده و خوشحال است و همین، همین حسِ حس کردن خوشحالی اش از فاصله ی دور است که قیافه ام را لبخندی می کند...


Faella
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۳۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر