۱۲ سپتامبر
نمیدانم چرا در این نیمه شب اواخر شهریور، از وسط درس به اینجا کشیده شدم، اما چند وقتی است چیزی دلتنگم میکند. چیز خاصی برای گفتن ندارم، این شش ماه انگار در سیاهچالهای فرورفته و بدون اینکه اتفاقی درش افتاده باشد، بلعیده شده.
فقط اینکه یکبار دیگر کنکور دادم و قرار است ده روز دیگر در آزمون نظام مهندسی شرکت کنم و درحال حاضر، سی و چند کتاب برچسب خورده دوروبرم پراکندهاند.
راستش خیلی دوست دارم این آزمون را قبول شوم، نه فقط از بابت شرایط کاری، صرف پروانه و مهر داشتن یک مدل حس آدم بزرگی در آدم ایجاد میکند و ذوقی که شاید گذرا باشد، اما به نظرم میارزد که آدم برایش تلاش کند.
زندگی مخصوصا در این کشور، هر روز به آدم یادآوری میکند که خیلی به آینده دل نبندد و با همین چیزهای دلخوشکنکی جلو برود، که بعید نیست طناب بعدی دور گردن من باشد...
نمیدونم بگم ایشالا قبول شی، نمیدونم بگم خدا نکنه هیچ کسی به سرنوشت نوید دچار بشه، نمیدونم چی بگم و چی نگم، فقط اینو میدونم که «این» غم بزرگی که به دل همهٔ ما نشسته، حق ما نیست... :(