بلغار یا روم شرقی؟
ساالها پیش، به یک بازی آنلاین به اسم جنگ خانها یا خانوارز اعتیاد پیدا کرده بودم که نمیدانم هنوز هم هست یا نه، اما آن روزها اعتیادم به قدری شدید بود که حتی یکی از امتحانات آخر ترم دانشگاه را هم از دست دادم، چون با روز آزاد شدن قلعهها مصادف شده بود و صرف عملیات قلعهگیری هم حدود 5،6 ساعت طول میکشید، بنابراین نه تنها تمام شب را بیدار بودم، بلکه سر جلسۀ امتحان نرفتم و آن درس را هم حذف شدم.
در گروه یا آنطور که میگفتیم، قبیلۀ ما، افراد تباه زیادی بودند. یکی تعریف میکرد که به خاطر قلعهگیری، عروسی پسرخالهاش _که خیلی هم به هم نزدیک بودند_ را از دست داده، و دیگری گفت تا به حال دوبار به خاطر بازی از کارش اخراج شده. اما تباهتر از همۀ ما، آقایی بود که دوتا بچۀ از آب و گل درآمده داشت، و نصف قلعههای منطقه را گرفته بود، البته دلیل تباهیاش این نبود.
روند بازی به این شکل بود که کلا 36 مرحله داشت، و چند ماه وقت داشتی خودت را به این مرحله برسانی، و قلمرو و تجهیزات برای خودت بسازی و بعد از آن، بازی ریست میشد و همه برمیگشتند به جای اولشان. افرادی بودند که سالها بازی میکردند و گروه یا قبیلۀ خودشان را داشتند؛ معمولا با شروع راند جدید، همدیگر را پیدا میکردند و دوباره قبیله تشکیل میدادند. قبیلۀ ما، یک قبیلۀ متوسط بود که همه جور عضو داشت، قدیمی و کاربلد، تازه روی غلطک افتاده، یا حتی تازهکار و به قولی، راند اولی. آقایی که ذکرش رفت، رییس قبیلۀمان بود، اما ارادت خاصی به یک قبیلۀ دیگر (که اعضایش از قدیمیها بودند) داشت و آنهم نه ارادت معمولی، جوری پاچهخاریشان را میکرد که آدم شک میکرد وسط یک بازی است و به نظر میآمد این افراد در زندگی واقعی مافوقش بودند. حتی میشود گفت شدت پاچهخاریهایش از مناسبات اداری هم فراتر بود و انگار یک ارتباط ارباب-رعیتی واقعی بینشان بود.
یک روز آمد و از وزیر و ملکه (که من بودم) خواست که از قبیلۀ خودمان خارج شویم و بعد از دو روز، به آن قبیلۀ اربابها بپیوندیم و چند روزی آنجا بمانیم. در طی آن چند روز هم، نه تنها خودش تمام مدت در حال مدح و ثنای بزرگان قبیله بود، بلکه مدام به ما هم پیام میداد و مجبورمان میکرد که به آن افراد احترام بگذاریم و خلاصه رفتارش حسابی من را به فکر فرو برد و باعث شد بعد از آن راند، بازی را برای همیشه ترک کنم، چون خیال کردم که اگر اینکار را نکنم، ممکن است سرنوشتی شبیه او پیدا کنم.
شاید حدود 10 سال از این اتفاق میگذرد، اما امروز با مشاهدۀ رفتار یک شخصی، این قضیه برایم تداعی شد و فکر کردم چقدر در زندگی ممنون کسانی هستم که با رفتار ناشایستشان، چیزهایی که نمیخواهم باشم را نشانم دادند و باعث شدند برای همیشه آن مسیر نادرست را ترک کنم.
یه بازی چقد می تونه وحشتناک باشه!!! نه به اون خاطر اون چاپلوسی ها و اینا!! به خاطر اینکه اینقدر زندگیت رو ازت بگیره! یا نمی دونم اون که فقط یه بازیه! ما آدم ها هستیم که می تونیم چقدر وحشتناک بیخیال زندگی بشیم و بریم توی یه بازی زندگی کنیم *___*