سال 97 دیشب تمام شد؛ و ما در حالی سال جدید را شروع کردیم که پدر بزرگ و مادربزرگ پدری و عمهها در کنارمان بودند. فکر میکنم اولین سالی بود که در کنار اقوام تحویلش کردیم و تا جایی که ذهنم یاری میکند، هرسال در خانۀ خودمان بودیم چون والدین معتقدند که آدم باید لحظۀ سال تحویل، یا در خانهاش باشد و یا یک مکان مذهبی مانند حرم امامان و امامزادگان؛ بنابراین گاهی پیش میآمد که ما در خانه میماندیم و پدر تنها به پابوس فلان امامزاده میرفت و من ته دلم ناراحت میشدم و دلم میخواست ماندن کنار ما را ترجیح میداد.
دیشب ما همگی در کنار هم بودیم؛ یک خانوادۀ بزرگ و خوشحال، و من باز هم ته دلم میخواستم آنجا نباشم. نق میزدم و جفتک میانداختم و هر یک ساعت یکبار در گوش بابا میگفتم: «یعنی واقعا میخواهیم تا ساعت یک و بیست و هشت دقیقه اینجا بمانیم؟؟»
هرچقدر هم به ساعت تحویل سال نزدیکتر میشدیم، من عنقتر میشدم. یار هم بیدار مانده بود به انتظار تحویل سال، و ناچاراً داشت غرهای من را بابت به هیچجا نرسیدن و موفقیت کسب نکردن و مزخرف بودن سالی که گذشت و مشکلات کشور که آرزوهایم را پرپر کردهاند تحمل میکرد. طفلی نمیدانست که باید در این شرایط چه کار کند. اعتراف میکنم که حتی خودم هم نمیدانم. شعری فرستاد با این مضمون که باید تلاش کرد و صبر پیشه کرد و همان، ضامن انفجار نارنجک من را کشید. عذر خواستم و گفتم حالم خوب نیست، و سعی کردم تا لحظۀ سال تحویل دیگر با کسی حرف نزنم. فکر کردم این کنار هم بودن، یک موهبتی است که شاید دیگر نصیبم نشود، شاید زبانم لال...اما انقدر غم بیخ گلویم را چسبیده بود که تاب تحمل هیچ جمعی را نداشتم.
سال 97، سال عجیبی بود. نمیتوانم بگویم دوستش داشتم. شاید تنها اتفاق خوبش، آشنا شدن با سایه بود و یار، و چند تا دوست گرانقدر و شروع زبان فرانسوی و دورانی که چیزهای بتنی میساختم. راستش را بخواهید، به جز اینها، دیگر نقطۀ روشنی در این سال نمیبینم. همچنان کار ثابت و درستی پیدا نکردم و همچنان به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدم، همچنان ساده و بیسیاستم و خیلی راحت مغلوب زبانبازیهای افراد میشوم، همچنان هیچ ورزشی را به طور حرفهای دنبال نمیکنم و همچنان هیچ قدمی برای به تحقق رساندن رویایم برنداشتهام. علاوه بر اینکه برای کنکور و نظام مهندسی هم درس نخواندم و قبولیام خیلی بعید است، فیلمهایی که دیدهام و کتابهایی که خواندهام تعدادشان شاید به انگشتان دست نرسد، سفر نرفتم و عمدۀ وقتم را صرف آدمهای اشتباه کردم.
سال 97، به هیچ عنوان سال خوشایندی برایم نبود؛ و حتی وقتی فکرش را میکنم که یک سال از عمرم با"تقریبا هیچ" معاوضه شده است، عصبانی میشوم.حتی چند عادت بد به من اضافه کرد که تمام تلاشهایی که تا الان برای ترکشان کردهام، بینتیجه مانده است.
من از سال 98 توقع زیادی ندارم، همینکه آزارم ندهد، آدمهای اشتباه سر راهم قرار ندهد، و خودم و عزیزانم آرامش و سلامتی داشته باشیم، برایم بس است . رسیدن به آرزوها و پول و باقی چیزها هم بخورد توی سرم.
اما میدانید، آدمیزاد به امید زنده است. تمام اینها را میگویم، ولی هر روز ته دلم امید و آرزوهایی جوانه میزنند و مثل کرم شبتاب روشن میشوند. دلم میخواهد به اتفاقاتی که دوست دارم بیوفتند فکر کنم، حتی اگر امکان رخ دادنشان متمایل به 0 باشد. دوست دارم لباسهای شاد و رنگی بپوشم و رژ زرشکی محبوبم را بزنم. با کاغذ کادوهای خط نوشته، اریگامی درست کنم و شبها با صدای موسیقیهای شاد محبوبم برقصم و ایدههایی که برای انیمیشن دارم در دفترم بنویسم، حتی وقتی میدانم ممکن است هرگز عملی نشوند. دوست دارم استرس روز و روزهای بعد را داشته باشم، در خانه و خیابان، انتظار رسیدن عزیزانم را بکشم و روزی یک نفر را بخندانم. دوست دارم حس زنده بودن کنم.
کاری ندارم که سال 98، وحشی و خونخوار است یا نرم و مهربان، اجازه نمیدهم این چیزهای کوچک را از من بگیرد...