رویای نیمهشب پاییز
شب بود، نمیدانم چه وقت سال بود اما هوا خنک بود.
مثل همیشه روی تاب نشسته بودیم و من آهنگهایی را که با گوشی کلنگم با کیفیت 64 kbps دانلود کرده بودم برای او پلی کردم. آن زمانها برنامه این بود؛ ما در خانه ADSL نداشتیم و دورانی بود که ایرانسل به تازگی اینترنت همراه را ارائه میداد؛ ما هم چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان گوشیهای نابودمان، چیزهایی که میخواستیم با حجم کم دانلود کنیم و برای هم بفرستیم.
آن شب، روی تاب نشسته بودیم، آهنگها پخش میشدند و ما صحبت میکردیم تا نوبت به con tu nombre ر سید. نایا ساکت شد و تا پایان آهنگ ساکت ماند، بعد گوشی را از دست من گرفت و آهنگ را باز پخش کرد. دو بار، سه بار و شاید پنج بار همان آهنگ پخش شد و من چند قطره اشک روی گونهاش دیدم و دلم خواست در آغوشش بگیرم. بعد به سمت من برگشت و پرسید: همین؟
منظورش را در آن لحظه متوجه نشدم؛ الان فکر میکنم، شاید منظورش زندگیاش بود.
دیشب که پا روی پا انداخته بود و به نقطهی نامعلومی خیره شده بود، یاد آن شب افتادم. چند ساعت بود راجعبه اینکه 30 سالش هم تمام شد و به جایی نرسید و عمرش دارد اینجا به هدر می رود و میخواهد مهاجرت کند حرف زده بود و حالا ساکت شده بود. درست مثل همان شب. هیچوقت نمیتوانستم بفهمم در لحظه به چه فکر میکند.
یاد روزی افتادم که روی فرمان ضرب گرفته بودم و با هلن فیشر میخواندم؛ که انگشتش به سمت ضبط ماشین رفت و آن را خاموش کرد. متوجه بودم که چند دقیقه ایست به من زل زده اما چیزی نمیگفت. بلاخره سکوت مزخرف را شکست: "یادت هست که چقدر از آلمانی بدت میآمد. الان داری کلماتش را با آهنگ تکرار میکنی."
هیچوقت در شروع مکالمات قوی نبود و همیشه احمقانهترین جملات را برای اینکار انتخاب میکرد. کمی از این در و آن در غر زد و بعد گفت که اصلا من چه مرگم است و چرا میخواهم بروم. به دوستان و خانوادهام فکر نمیکنم؟ مگر همینجا چه کم دارم؟
توی چشمانش نگاه کردم و گفتم زندگی من نمیتواند "همین" باشد، و او گفت چطور میتوانم انقدر خودخواه باشم. بعد از آن هم چیزهایی گفتم و گفت و بعد هردو تا مقصد ساکت شدیم. حجم غیر منطقی بودن حرفهایش برایم قابل درک نبود.
آن روز گذشت. آن دوران گذشت و من دیگر نه میخواهم و نه میتوانم که بروم. دیشب ایمیلهای پذیرشش را نشانم داد و گفت هنوز نمیداند باید چه تصمیمی بگیرد. کالج را انتخاب کند یا دانشگاه؟ و هزینهها و شرایط هرکدام را برایم خواند. موقع خداحافظی، او را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: "وقتی بروی دلم برایت تنگ میشود." کمی بیتفاوت گفت: "خب تو هم بیا."
نمیدانم آن لحن بیتفاوت، عمدی بود یا سهوی. من هیچوقت نمیفهمم او در لحظه، چه فکرهایی میکند؛ و شاید هرگز شانس فهمیدنش را هم نداشته باشم. چیزی که اهمیت دارد، تکههایی است که در طی دوران مختلف، در روح یکدیگر جا گذاشتهایم؛ که هرکجا برویم، آن تکه را همراه خودمان میبریم و آن آدمِ دیگر، همیشه حس خواهد کرد که چیزی را از دست داده است.
و خب . زندگی من قرار است همین باشد، اما زندگی او نه. حرفم از باب رفتن و ماندن نیست؛ از زمانی که نایا آن جمله را بر زبان آورد، حدود 10 سال میگذرد. در این 10 سال او از صفر شروع کرد و برای خودش یک زندگی ساخت، حسابی در حرفه اش پیشرفت کرد و همزمان درسش را هم ادامه داد. منظورم این است که او برای "همان نماندن زندگی" اش، با تمام وجود تلاش کرد و همچنان میکند، کاری که من انجام ندادم. شاید یکی از دلایلش متکی نبودنش به دیگران بود؛ میدانست که اگر خودش خرج خودش را درنیاورد، هیچکس دلش به حالش نمیسوزد و کمکش نمیکند. آدمیزاد عموما _در هرکاری_ وقتی خیالش راحت است که فلانی هست، هیچوقت در آن پیشرفت نمیکند.؛ میخواهد خانه داری باشد، یا هوا کردن موشک. البته آدمهایی هم هستند که به خاطر وجود آدمهای بلدتر، قضیه را از گردن خود ساقط نمیکنند و سعی میکنند یاد بگیرند، اما تعدادشان زیاد نیست. یعنی آنهایی که من به چشم دیدم شاید به اندازه ی انگشتان دست باشد. بهرحال، من هیچوقت نتوانستم مثل او باشم. هیچوقت به اندازه ی او به خودم باور نداشتم و شاید به اندازهی او آزادی عمل هم نداشتهام؛ اما شاید "به اندازهی خودم" هم تلاش نکردهام؛ خودم را برای چیزهایی که میخواستم به آب و آتش نزدهام. پس زندگی من قرار است همین باشد. او هم میتواند هر تکه از من را که میخواهد ببرد، اما یک جایی، یک وقتی، به این برسد که زندگیاش "همین" نبوده است.
الان به دیوار تکیه داده ام و Con tu nombre در حال پخش است، و ریکی مارتین درگوشم میخواند:
Cuando el tiempo, deja este camino abandonado
..Sin llegar a ningun lado, y desnudo de tus huellas
روزی زمان، این جادهی منتهی به ناکجا آباد و خالی از ردپای تو را، در خودش گم میکند...