زیر دشت ستارگان
روز دوم فروردین چند سال پیش، زانوی راستم به شکلی الکی، کاااملا الکی پیچید و مدت زیادی درگیرش بودم و هیچوقت هم به طور کامل خوب نشد، اما چند روز بود به طور عجیبی درد میکرد و مامان پیشنهاد داد که هرشب، کمی روغن سیاهدانه بر رویش استعمال کنم و میشود گفت که واقعا نتیجۀ در خور توجهی در پی داشت.
روغن سیاهدانه، بوی آزاردهندهای دارد، اما برای من نوستالژیک است و یاد بیبی میاندازدم. بیبی مادر پدربزرگ مادریام بود که وقتی من 5،6 ساله بودم، فوت کرد. از او چیز زیادی یادم نیست، فقط اینکه یکی از چشمانش، انحراف شدید به بیرون داشت، همیشه روی یک تشکچه مینشست و عصایش را به دیوار کنارش تکیه میداد، و همین بوی روغن سیاهدانه. فردای روزی که از دنیا رفت، در خانهاش در روستا مراسم گرفته بودند؛ تنها صحنهای که یادم میآید این است که مامان یک کاسه آبگوشت مرغ دستم داده بود و خواسته بود روی پلههای زیرزمین بنشینم و لای دست و پا نلولم.
چند سال بعد، خانه را خراب کردند و از آن زمینی برای 5 برادر باقی ماند که به سه قسمت تقسیمش کردند، دو قسمت را یکی از اقوام خرید و برای خودش خانۀ ییلاقی ساخت، و یک سوم دیگر که زمین کوچکی بود هم ماند برای پدربزرگ.
زمین سالها بلا استفاده مانده بود؛ پدربزرگ دلش میآمد بفروشدش، اما همه میگفتند با توجه به متراژش، اصلا نمیارزد که آدم برایش هزینه کند و چیزی بسازد. تا اینکه امسال دوباره دایی پیشنهاد ساختنش را داد و باز همه مخالفت کردند، اما او همچنان بر ایدهش پافشاری کرد و معتقد بود پدر بزرگ و مادربزرگ حالشان در روستا خیلی بهتر است، چون کودکی و نوجوانیشان در آنجا گذشته و برایشان حال و هوای دیگری دارد. متراژش هم مهم نیست، همینکه جایی باشد که گاهی نفسی بگیرند کافیست و خودش هم هزینههای پروژه و رفت و آمدهایش را تقبل میکند. این کار را هم کرد و 80 درصد پروژه پیش رفته بود که کرونا شایع شد.
راستش را بخواهید، وقتی خبر ساخته شدن خانه را شنیدم، حس خوبی پیدا نکردم، چون احتمالا رفت و آمد ما هم به آنجا بیشتر شود و خب... این چیزی نیست که من دوست داشته باشم.
من از کودکی عاشق روستایمان بودم، هم خود فضای روستا را دوست داشتم و هم اینکه معمولا جایی بود که همۀ فامیل دور هم جمع میشدند. با اینکه فقط یکی از داییهای مامان ساکن روستاست، اما عموها و عمۀ مامان و عموی بابا هم آنجا خانههای بزرگی دارند و خلاصه جا برای همه بود؛ ولی گردهماییها، معمولا در همان خانۀ کاهگلی دایی صورت میگرفت. آن خانه دو اتاق بزرگ روبروی هم دارد و در اینطور مواقع، راحت به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم میشود که همه راحت باشند، اما بیشتر شبها، توی حیاط زیراندازی میانداختیم و همه دور هم، تخمه میشکستند و از خاطرات میگفتند.
حتی چند باری هم خودم بلیط گرفتم و با مامان و خاله و پسرها، راه افتادیم و به روستا رفتیم، چند روز پیش دایی ماندیم و برگشتیم و همان چندروز، به اندازۀ چند هفته به همهمان خوش گذشت.
اما از بعد مرگ مریم _یکی از دختران دایی_ جو آنجا برای همه سنگین و گرفته شده و دیگر مثل قبل، جمعمان جمع نمیشود؛ در این 5 سال، فقط یکبار، آن هم برای عروسی پسر بزرگ دایی به آنجا رفتیم. آن روز با اینکه همه خوشحال بودند، اما همچنان غمی در فضا بود که هیچ چیزی آن را خنثی نمیکرد.
به غیر از آن، من از آن سفر کوچک چند روزه، چندتا عکس از مریم دارم که مادرش هربار من را میبیند سراغشان را میگیرد، ولی مامان و مادربزرگها، با توجه به شناختی که از او دارند، به اتفاق گفتند هرگز عکسها را به او ندهم، چون حالش را بدتر میکند، اما او هم دست بردار نیست و باعث میشود که نخواهم با او روبرو شوم.
چند وقت پیش، مامان ایدهای را مطرح کرد، که پدربزرگ و مادربزرگ، بعد از چند سال بروند و آنجا زندگی کنند تا حالشان بهتر شود، چون هوای روستا بیشتر بهشان میسازد و مشکلاتی که در اینجا دارند، کمرنگ میشود، فضا برای گشت و گذار هم بیشتر است و مجبور نیستند تمام روز را در یک آپارتمان قوطی کبریتی سر کنند.
البته هنوز این ایده را با خالهها و داییها درمیان نگذاشته و فکر نمیکنم به خاطر بیماریهای پدربزرگ و مادربزرگ با این طرح موافقت شود، چون باید مرتب کسی مراقبشان باشد که فشارشان را چک کند و حواسش باشد که قرصهایشان را بخورند، اما خودشان آنقدر برای خانۀ روستا ذوق دارند که بعید نیست آنقدر اصرار کنند تا عملی شود.
به طور کلی احساسات متناقضی دربارۀ این اتفاق دارم، از جهتی، از ته دل آرزوی بهتر شدن حالشان را دارم و از جهتی...
شاید این قضیه باید جهت دیگری نداشته باشد، باید ناخوشیهای گذشته را پشت سر بگذارم و باز بشوم همان دخترکی که با یک چوب بلندتر از قد خودش، دنبال گوسفندها راه میافتاد...
امیدوارم اگر قسمت شد و رفتید اونجا باز هم بشه مثل قدیم بهتون خوش بگذره.