آیا موجودی چندشتر از یک پیرمرد 80 ساله که در خیابان، حال لیسیدن لبانش، توی صورت یک دختر جوان میرود آفریدهای؟
و آیا میدانی که چرا من باید به چنین موجودی حس ترحم داشته باشم؟؟
آیا موجودی چندشتر از یک پیرمرد 80 ساله که در خیابان، حال لیسیدن لبانش، توی صورت یک دختر جوان میرود آفریدهای؟
و آیا میدانی که چرا من باید به چنین موجودی حس ترحم داشته باشم؟؟
صدای کلید و بعد صدای در و صدای خش خش کیسه های خرید می آید و صدای او: " فافا؟"
با لحن اعتراض آمیز و نقنقویی داد می زنم: مگه من لواشکم؟؟
چانه ام را بین دو انگشتش میگیرد: تو آلوچه ای. کلوچه ای .
توی کیسه های خرید کله می کنم که شاید چیزی هم برای من انجا باشد. بعد آبنبات یا پاستیل را برمیداشتم و به سمت اتاق می دویدم تا نقاشی ام را بیاورم. کاغذ را به دستش می دادم و حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می رفتم. او هم هر چند قدم یکبار، "خب" ای میگفت و سری تکان میداد.
بعد پرت می شوم به 20 سال بعد. پلانهایم توی دستش است و من حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می روم. او هم "خب" گویان سرش را تکان می دهد و وقتی به اتاق می رسیم، نفس عمیقی می کشد و می گوید "بارک الله" و پلانها را برمیگرداند؛ و با نگاه، من را با یک لبخند گشاد به آشپزخانه می روم تا میز شام را آماده کنم دنبال می کند.
سالها پیش به واسطه ی یک وبلاگ، آهنگ Fyrsta را برای اولین بار شنیدم. اسم نداشت، هیچ نام و نشانی نداشت و فقط یک نوای پیانو، ویولن و ویولن سلی بود که انگار درست در جای مناسب، آرشه روی قلبت می کشیدند. شاید پنج سالی از آن کشف بگذرد، حالا اسم آهنگ را می دانم. اسم نوازنده را می دانم و دیشب به طور معجزه آسایی، همین آهنگ توسط خودِ خودِ او، و در شش متری خودِ خودِ من نواخته شد. چشمهایم داغ شده بودند و نفسم بالا نمی آمد... یعنی واقعی بود؟ یعنی تمام اینها واقعی است و من واقعا اینجا هستم؟ شاید این هم یکی از آن خوابها بود...
شاید خیلی ها مثل من هنوز توی شوک بودند، اما اُلافور با اینکه از قلب ایسلند آمده بود، با برخورد گرم و شوخی هایش یخمان را آب کرد. قبل از شروع اجرا، از تماشاچیان خواست همه با هم یک نت سی بخوانند، و بعد با لهجه ی بانمکش گفت:
only one note, I don't think that government has problem with one note :)
می گفت خیلی سخت بود. شش سال است که دارند برای اجرا در ایران تلاش می کنند و نمی شود. نمی گذارند. و من به این فکر کردم که چرا؟ داستان غم انگیزیست...
اما او حالا اینجاست و دارد برایمان یک شب فراموش نشدنی می سازد و ما برای یک شب، ایسلند را به آغوش می کشیم... ساعتی بعد، من ماژیک مشکی را برداشتم و _به جای خودم، به جای دوستانم و هم نسل هایم_ برایش نوشتم:
Thank you so much for making this dream come true...
"امروز سالگرد روزی است که بعد از تعطیلی وب قبلی و چند هفته حال مزخرف، تصمیم به ساختن اینجا گرفتم...."
حدود پنج بار متنی در ادامه ی این جمله نوشتم و پاک کردم. من حرفی ندارم. اگر شما حرفی، حدیثی، ناگفته ای دارید می شنوم. شناس یا ناشناس، خصوصی یا عمومی.
اگر هم ندارید، لطفا یک چیزی برایم بنویسید. جمله ای شعری،...
بزرگ شدن عقل آدم، به نسبت سن و جسم آدم از آپشنهایی است که امیدوارم پروردگار در ساخت ورژن بعدی آدمها یا هر موجود اجتماعی دیگر لحاظ کند.
اگر هم نمیشود و نمیتواند و قص علی هذا، لطفا تیک "اجتماعی" بودن موجودات را برداشته، تا بروند و در تنهایی خودشان هرغلطی که می خواهند بکنند و در نهایت، بدون اینکه همدیگر را عذاب داده باشند، پاک و پاکیزه به دیار باقی بشتافند.
همان بعد از ظهر کذایی که کف آشپزخانه نشسته بودم و زار می زدم، فهمیدم قضیه از چه قرار است.
شاید چندسال بعد موقع خوردن کیک و چای، این خاطره را برایت بگویم. که یادت می آید آن روز در چارچوب در ایستاده بودی و اشک می ریختی؟
من یادم میآید. شرط میبندم تو هم یادت هست...