یک چیزهایی وجود دارند که با تمام حقیقت محض بودنشان، آدم هیچوقت دلش نمی خواهد آنها را بداند.
مثلا من امروز فهمیدم که وقتی آدم ها برایم کف می زنند به طور احمقانه ای ذوق می کنم. درست مثل بچه ها، و چنان لبخند گل و گشاد و دندان داری تحویل حضار می دهم که برای دختری به سن من از معاهده ی ترکمانچای هم ننگین تر است. و مسبب فهمیدن این تصویر شرم آور چیست؟ آینه ی دیواری مزخرف باشگاه. همانی که آدمها را زشت و دماغ گنده و کچل نشان می دهد. و همچنین چاق ها در آن چاقتر و لاغر ها لاغر تر هستند و کلا رفتارش طوری است که همه از آن نفرت دارند. در حدی که برای استفاده از دستگاههای آن محدوده چند نفری به آن سمت می روند که گرم صحبت شوند و چشمشان به ریخت خودشان نیوفتد. حالا همین آیینه ی بیشعور و نفرت انگیز، با تمام قوا ذوق کردن زشتم را توی فرق سرم کوبید و خوشحالی ام را درجا خشکاند.
بیخیال.
اصلا می خواستم دلیل کف زدن خانمها و ذوق کردنم را بگویم. البته آن کف زدن برای چند نفر بود اما بلاخره من هم سهمی در آن داشتم و آدمها تحسینم کرده بودند، و اگر فکر کرده اید این قضایا برای ساخت و پرداخت و پرتاب یک رنجر 6 به مریخ بوده کور خوانده اید. برایم دست زدند چون دو کیلو چاق شدم. می فهمی؟
البته هنوز کانسپت دست زدن برای چاق شدن و لاغر شدن آدمهای باشگاه برایم معنی خاصی ندارد، صرفا یک مراسم ماهانه است که برای تشویق آحاد آنجا برگزار می شود و در آخر هم به آدم چای و خرما می دهند که من خیلی دوست دارم. چون همانطور که شاید بدانید، ما در خانه مان چای و خرما نداریم و باید یک طوری همینطوری به نیازهای بدنم مبنی بر طلب کردن این دو عنصر پاسخ بدهم.
جز این مراسم، همانطور که قبلا در اینجا ذکر کرده بودم همچنان از باشگاه و درودیوار و آدمهایش متنفرم. مخصوصا با خانمهای میانسالی که به همه کار آدم کار دارند و از روی نشانه ها در تلاشند که بفهمند آدم کی چه کار کرده و کجا رفته و بعد سر صحبت را باز می کنند که بفهمند آدم چندساله است و پدر و مادرش چه کاره اند و خانه شان چند متر است و بعد تلاش می کنند که پسر فلان کسشان را به زور با آدم آشنا کنند و تعدادشان هم اصلا کم نیست رابطه ی خوبی ندارم. مخصوصا وقتی زیر چشمی نگاه خریدارانه به سرتا پای آدم می اندازند و گاهی هم سهوا دستشان به ادم می خورد که یک چیزهایی را آزمایش کنند. می دانید که چه می گویم. اگر نمی دانید خیلی خوشبختید. به این خوشبخت بودن ادامه بدهید و سعی کنید تا جایی که می شود قربانی نشوید چون رهایتان نمی کنند.
باید امروز می بود و قیافه ی ذوق زده ی من را می دید، و بعد به یک گوشه می کشاندمش و برایش توضیح میدادم که فکر کن که من با پسر فامیلتان ازدواج کردم و او یک حلقه ی الماس برایم خرید، آیا این قیافه ای است که دلت می خواهد او ببیند؟ و یحتمل بعد از سه هفته و سه روز از شر سوال "با بابات حرف زدی؟" در باشگاه و میوه فروشی و تلگرام راحت می شدم و سر سبک به بالین می گذاشتم. و هُپفولی، بلاخره اسم بابای از همه جا بی خبر من هم از لیست سیاه در می آمد.