دو بلاگر در یک تاکسی
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و پال نوبل سعی میکرد در گوشم یادآوری کند که بیشتر کلماتی که به en ختم میشوند آخر جمله می آیند.
Ich möchte hier gehen
صلا هم اینطور نیست. واقعا دلم نمیخواست در آن هوای سرد وسط آن همه آلودگی پیاده روی کنم.
فایل را پاز کردم و نگاهی به ترافیک مرگبار همیشگی خیابان شریعتی انداختم، و بر خودم لعنت فرستادم که اصلا چرا این راه مسخره را انتخاب کرده ام.
همانطور که مشغول داد و ستد کرایه با راننده بودم، ناخداگاه چشمم به صفحه ی گوشی دختری که جلو نشسته بود افتاد و به لوگوی قلم پر پنل مدیریت بیان.
نگاهم را دزدیدم و باز سرم را به شیشه تکیه دادم، و به این فکر کردم که چقدر دنیا کوچک است. کسی که جلوی من نشسته ممکن است کسی باشد که غمها و شادیهایش را شریک بوده ام اما نه اسمش را میدانم و نه قیافه اش را می شناسم.
و به اینکه چندبار ما در طول روز از کنار کسانی که با اشتیاق نوشته هایشان را میخوانیم, رد می شویم؟
بعدتر این قضیه را برای دوستی تعریف کردم و او گفت کاش روی شانه اش میزدی و چیزی میگفتی.اما من بعید می دانم این کار به مذاقش خوش می آمد.
ما همانهایی هستیم که بیشترمان روزگاری سردر وبلاگمان نوشته ایم: اگر نگارنده را میشناسید، هیچوقت به رویش نیاورید...