نارنجی سوخته
چند روز پیش در پی سمپاشی خانه، توفیقی اجباری برای گردش خانوادگی ایجاد شد ، فرصت را غنیمت شمردیم و به سمت بازار مبل و تخت شتافتیم. نه که بخواهیم چیزی بخریم، صرفا از له کردن خودمان در پاساژها خوشمان می آید.البته فقط من و بابا از ویندو شاپینگ لذت میبریم، و بقیه با این وعده ی دروغین که میخواهیم تخت بخریم، این استهلاک را به جان خریدند.
اما فکرش را بکنید، واقعا لذتی که در تماشا هست، در خرید نیست. می توانی راحت اثاثیه را تماشا کنی و از دکورها و رنگ ها و خلاقیت ها لذت ببری ، بدون اینکه درگیر مقایسه ی قیمت و فکر جا دادنش در خانه باشی. گاهی همین که باید بین چندتا چیز ”انتخاب“ کنی، نصف لذت قضیه را از بین میبرد؛ و بعد چیزی که در نگاه اول به نظرت شگفت انگیز بوده را به خانه میبری، و بعد از مدتی کاملا به نظرعادی می آید و حتی دلت را میزند.در حالی که آن چیز میتوانست در همان مغازه بماند و همچنان در ذهن آدم، در پوشه ی شگفت انگیزجات آرشیو شود.
یاد فیلمی افتادم که مردی یک تابلوی باارزش از یک نقاش معروف را که روی دیوار خانه اش آویزان بود به دوستش نشان داد و چیزی با این مضمون گفت که این نقاشی میلیاردها دلار می ارزد، اما هر روز که از خواب بیدار میشوم، آن را طوری می بینم که انگار با دیوار اتاق هیچ فرقی ندارد.
البته اینها به این معنی نیست که بگویم چیزهایی که خیلی شیفته شان می شویم را نخریم، اما اجازه ندهیم برایمان عادی شوند؛ و نه فقط اثاثیه، بلکه این خیانت را به آدمها هم نکنیم. نکات شگفت انگیزشان را فراموش نکنیم و یادمان نرود چقدر یک زمانی برای بودنشان ذوق داشتیم. چقدر رنگهایشان، دیوارهای قلبمان را زنده می کردند و بودنشان معنی دارد.
الان حدود چهار روز گذشته است. همچنان به آن مبل نارنجی جذاب فکر میکنم، و اینکه این اراجیف همه اش از سر بی پولی است؛ وگرنه که عشق من، مگر می گذاشتم آنجا تک و تنها بمانی یا مال آدمهای دیگر شوی؟ به خدا که نمی گذاشتم!