صدای کلید و بعد صدای در و صدای خش خش کیسه های خرید می آید و صدای او: " فافا؟"
با لحن اعتراض آمیز و نقنقویی داد می زنم: مگه من لواشکم؟؟
چانه ام را بین دو انگشتش میگیرد: تو آلوچه ای. کلوچه ای .
توی کیسه های خرید کله می کنم که شاید چیزی هم برای من انجا باشد. بعد آبنبات یا پاستیل را برمیداشتم و به سمت اتاق می دویدم تا نقاشی ام را بیاورم. کاغذ را به دستش می دادم و حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می رفتم. او هم هر چند قدم یکبار، "خب" ای میگفت و سری تکان میداد.
بعد پرت می شوم به 20 سال بعد. پلانهایم توی دستش است و من حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می روم. او هم "خب" گویان سرش را تکان می دهد و وقتی به اتاق می رسیم، نفس عمیقی می کشد و می گوید "بارک الله" و پلانها را برمیگرداند؛ و با نگاه، من را با یک لبخند گشاد به آشپزخانه می روم تا میز شام را آماده کنم دنبال می کند.
چندسال بعد، باز صدای کلید و در و خشخش کیسه های خرید است، اما من کم انرژی تر از آنم که به استقبالش بروم. صدای بعدی تقه ای است که به در اتاقم می خورد: "فافا؟ خوابیدی؟"
نخوابیدم. نمی توانم بخوابم. [.....]
این روزها حتی شنیدن صدای تقه ی در دلتنگم می کند، و دور شدنم از آدمهای این خانه و کم انرژی شدنم را به رخم میکشد. کاش گاهی جایم با آن دختربچه ای که شاهزاده خانمها سوژه ی نقاشی هایش و جورابها دم پری دریایی عروسکهایش بودند عوض می شد، یا دوباره می توانستم هیجان آن دانشجویی که با پیچیدگی طرح هایش کیف میکرد و دغدغه اش این بود که استادش طرح را دوست داشته باشد تجربه کنم. این دنیای جدید دارد خفه ام می کند. هندوانه ها بیشمارند و من هنوز دوتا دست دارم و دوتا دست خواهم داشت. باید یاد بگیرم. چقدر چیز برای یادگیری و کار برای انجام دادن زیاد است و وقت کم، و چقدر زمان سریع میگذرد و همانطور که به قول حلما، دختر دایی چهارساله ام ساعت شنی شنها را میخورد، زمان انگار بلعیده میشود.
اما بگذار یک اعترافی بکنم: من از له شدن و خفه شدن بین کارها و شلوغ بودن زندگی لذت می برم. درست مانند اتاق شلوغ و درهمم که آرامشبخش ترین جای دنیا برای من است..