به مامان
همان بعد از ظهر کذایی که کف آشپزخانه نشسته بودم و زار می زدم، فهمیدم قضیه از چه قرار است.
می دانی مامان، ما هیچوقت درست نتوانستیم باهم کنار بیاییم، و کابوس همیشگی من از همان کودکی این بوده که مثل تو شوم. دغدغه هایم مثل تو بشود و دنیا را مثل تو ببینم.
اما یک وقتی به خودم آمدم و دیدم که تو شده ام. تکه کلام هایت، مدل غذا درست کردن و ظرف شستنت، مدل خندیدنت، نیش همیشه تا بناگوش بازت، همه را دزدیده بودم و خودم نمی دانستم. تا وقتی که تو رفتی.
وقتی که تو رفتی، من ماندم و خودم و دوتا مرد که گل من افتاده بودند و حتی ظرف جلویشان را هم جمع نمی کردند. که حتی وقتی داشتم از مریضی میمردم شکایت می کردند که چرا شام نداریم. که چرا لباسها شسته نشده و چرا جلویمان میوه نمی گذاری. من مامان بودن را بلد نبودم مامان. سرشان جیغ می کشیدم و قهر میکردم. من کم آورده بودم مامان.
دلم برای خودت، برای سوت های دندونی ات، صدای چرخ خیاطی ات، صدای کوبیدن کفگیر چوبی به کنار قابلمه، صدای تکاندن چادرت و حتی خنده های بلندت که یکسره بابتش غر می زدم تنگ شده بود.
و آن بعد از ظهر کذایی که آن خبر به گوشم رسید، تا جایی که نا داشتم با صدای بلند گریه کردم. بعد تلفن شروع به زنگ زدن کرد و آدمها می آمدند و به بهانه ی کمک اینجا تلپ می شدند و دلم می خواست از دم همه شان را بکشم. چرا گورشان را گم نمی کردند؟ چرا نمیگذاشتند به درد خودم بمیرم؟
حتی بعدتر که خبر دادند که اشتباه شده و تو سالم و سرحالی، و اصلا آن وقت روز آنجا نبودهای، همچنان تا چند روز حالم گرفته بود. مزه ی نبودنت را هرچقدر کم، چشیده بودم. مثل زهرمار بود.
و میدانی بدتر از آن چه بود؟
اینکه من هیچوقت حتی سعی نمی کردم شبیه دختری باشم که تو دوست داری. بارها سر چیزهای مسخره همدیگر را شسته ایم و پهن کرده ایم و قهرهای چند روزه هم که خوراکمان بود. چقدر غصه ام را میخوردی که دارم زندگیام را تباه می کنم و نمی گذاشتم کمکم کنی. بدتر از همه آن آرزوی بزرگت که همیشه با بدترین لحن ممکن جوابش می کردم و خودت را مقصر میدانستم. و آن روز؟ تمام این چیزها جلوی چشمم آمد و کامم را تلختر کرد.
الان یکسال و چندماه از آن قضیه میگذرد و من خیلی چیزها را فراموش کردهام. هنوز هم گاهی حرص همدیگر را در می آوریم، وهنوز هم سر آن قضیه لجبازی می کنم. می کردم، تا چند روز پیش.
همان روزی که درگیر افکار پنج صبحی بودم و یک آن به سرم زد که آن کار را انجام بدهم. که واقعا اینهمه مقاومت و مقصر دانستن دیگران برای چیست؟ منکه دیگر بچه نیستم. و مگر تو واقعا از من چیز بیشتری میخواهی؟
انجامش دادم و تو دیدی. که شاید چندسال بعد موقع خوردن کیک و چای، این خاطره را برایت بگویم. که یادت می آید آن روز در چارچوب در ایستاده بودی و اشک شوق می ریختی؟
من یادم میآید. شرط میبندم تو هم یادت هست...
و بعد یادی از مادر جان بهار جولیک می کنیم که شاید خود او این فکر را توی سرم انداخت. که دل یک مادری شاد شود و از خوشحالی اشک بریزد و سجده ی شکر بگزارد.
مامان این روزها را یادت نرود...باشد؟
+ممنونم دخترک... تولدت جلوجلو مبارک :)
+ فاتحه یادتان نرود