It's ok, Do it scared
میدانید، به نظر من یکی از نیازهای بشر این است که یک چیزی برای خودش داشته باشد؛ یک چیزی که خودش خالق آن باشد و جوانه زدن و رشدش را با چشم خود ببیند. برای ارضای این حس، یک نفر بچه دار میشود، یک نفر دیگر شرکت تاسیس میکند یا مغازه میخرد و پرورش گیاه راه میاندازد و بلاخره یک طوری یک راهی پیدا میکند.
این یکی از سوالاتی است که من هر روز خدا دارم از خودم میپرسم: آن چیز خاص که من دلم می خواهد داشته باشم چیست؟
سالهاست که چیزهای مختلفی را امتحان کردهام و هربار با نگاه that's it! تا جایی پیش رفتهام و به دلیلی رهایش کردهام.
حالا چند ماهی است که یک کار جدید را شروع کردم، اما این روزها دوباره با همان مسالهی تهوع آور همیشگی روبرو هستم: پروژهای را با ذوق و شوق شروع میکنم، کلی وقت و تلاش و هزینه پای آن صرف میکنم و درست در یک قدمی لانچ پروژه یا به موفقیت رسیدنش، یک حس حماقت بیانتها برم مستولی میشود که: "خب که چی اصلا؟"
در ابتدای کار، فکر میکردم این بار فرق میکند. یعنی هر بار فکر میکردم که این بار فرق میکند، اما خب...
دارم فکر میکنم که این چیزی که من برداشت دیگری از آن دارم، در واقع "ترس" است. بیشتر آدمها، در آستانهی باز کردن یک در که به جایی ناشناخته راه دارد، دچار ترس و وحشت میشوند و خب برای من که تا چند سال پیش حتی تلفن غریبه را هم جواب نمیدادم این حالات خیلی غافلگیر کننده نیست.
گرچه من همیشه آن را با نقاب "نا امیدی" و "کافی نبودن" میدیدم و ماهیت اصلیاش برایم روشن نبود، اما دیروز که داشتم به زمانبندی نگاه میکردم و صدای "خب که چی؟" در سرم میچرخید، به آن صدا جواب دادم: "خب که هیچی! مگر همه چیز باید ته داشته باشد؟ حتی اگر کل این قضیه با شکست هم مواجه شود، اتفاق خاصی نمیافتد."
البته این حرف بسیار بزرگتر از من است، چون خودم را میشناسم و میدانم که گاهی فقط با یک تمسخر کوچک از یک شخص خاص، چقدر غصه خوردهام و میخواستهام همه چیز را بیخیال شوم.
متاسفانه من در مورد چیزهایی که خلق میکنم بسیار حساسم. خواه یک کارِ دستی باشد، یا یک غذا. با اینکه از آشپزی تقریبا متنفرم و دستپختم [تعارف که نداریم] افتضاح است، اما کسی در خانه جرات ندارد از غذایی که من میپزم ایراد بگیرد. البته خود همین هم جای بحث دارد، چون حس میکنم آدم وقتی در یک زمینه به خودش مطمئن باشد و اعتماد به نفس داشته باشد، کمتر از تمسخر دیگران ناراحت میشود و وقتی فکرش را میکنم می بینم وقتی که در زمینههایی که به آنها تسلط دارم از من نقد میشود، راحتتر میپذیرم تا وقتی که کسی از دستپختم یا فیلمی که ساختهام ایراد میگیرد.
خب این کاری که قصد شروعش را دارم هم برایم جدید است و آنقدرها درش اعتماد به نفس ندارم، برای همین احساس ترس و اضطراب در قالب "خب که چی؟" رهایم نمیکنند. احساس میکنم یک چیزهایی را نمیبینم یا از دستم در میروند یا اطلاعات کافی دربارهشان ندارم. به سراغ کسب اطلاعات میروم و چیزهایی که پیدا میکنم عموما من را بیش از پیش میترسانند و فکر میکنم در حد و اندازهی فلان کار نیستم یا کاش همانطور در بیاطلاعی و حماقت خودم غلت میزدم و خوشحال بودم.
خلاصه این روزها به کسی احتیاج دارم که لولهی تفنگ را پس سرم بگذارد و بگوید: "راه بیوفت. اگر برگردی شلیک میکنم"