بهراستی چرا؟
آن روز را خیلی واضح یادم است.
ساعت 7 صبح جمعه بود، به شکم روی تخت دراز کشیده بودم و با چشمان بسته، داشتم به سروصدای گنجشکها گوش میکردم. از شب قبل هنوز خوابم نبرده بود و تمایلی هم به خوابیدن نداشتم. یک چیزی در درونم بود که نمیگذاشت. یک چیز ناشناخته. از جایم بلند شدم و به سمت کامی تراکتور (کامپیوتر بزرگ پر سروصدا و ابهتم) رفتم.
چند روز پیش از آن، زمانی که برای تحقیق مدرسه به کافینت رفته بودم، سر از یک وبلاگی درآوردم که راجعبه مکانهای باستانی و افسانههایشان مطلب میگذاشت، و وبلاگی که خاطرات روزانهاش را منتشر میکرد. مطالبشان را روی فلاپی ذخیره کردم که در خانه بخوانم، و چند روز بعد به دنبال مطالب بیشتر، باز به کافی نت سر زدم. روزهایی بود که بعد از مدرسه، فقط به عشق اینکه مطالب جدیدی گذاشته باشند به آنجا میرفتم و مدام صفحه را رفرش میکردم و حتی گاهی، ناامیدانه به خانه باز میگشتم. تا اینکه یک روز وسط زنگ علوم فکر کردم، اگر خودم هم یک وبلاگ داشته باشم؟
و اینچنین شد که آن روز بعد از ظهر، گزینهی ثبت نام را فشردم و یک وبلاگ ساختم. وارد مدیریت شدم و روی گزینهی "نوشته جدید" کلیک کردم. صفحهی سفیدی روبرویم باز شد. دستم را روی حروف کیبرد گذاشتم و تایپ کردم : سلام
گزینهی "ثبت نوشته و بازسازی وبلاگ" را زدم و جملهی "نوشته ارسالی به ثبت رسید و وبلاگ بازسازی شد" جایش را به صفحهی سفید داد. با تردید روی اسم وبلاگ کلیک کردم و باز شد. آنجا بود. کلمهای که من نوشته بودم آنجا بود. در فضای اینترنت.
حس میکردم قلبم دارد توی دهانم می تپد. صفحه را بستم و به خانه رفتم؛ کامی تراکتور را روشن کردم و یک فولدر ساختم با نام "من".آن زمان تازه نرم افزار word را یاد گرفته بودم، هر روز یک فایل میساختم و چیزهایی که توی سرم بود روی صفحات سفیدش خالی میشد و هر چند روز یکبار،فایلها را روی فلاپی به کافی نت میبردم و در وبلاگم کپی میکردم. چندبار به این فکر کردم که اصلا چرا باید کلمات کلهام را با کسی شریک شوم؟ برای کسی چه اهمیتی دارد؟ نمیدانستم چرا این کار را میکنم. درواقع هنوز هم نمیدانم چرا این کار را می کنم. حس خاصی است که کلمهای برای توصیفش وجود ندارد و فقط می دانم کاری است که باید انجام بدهم. هنوز هم بعد 12 سال، وقتی کلماتم را جایی منتشر شده میبینم، یک طوری میشوم و فکر میکنم اینها کلمات کلهی من هستند. بدون هیچ حفاظی، آن هم در فضایی که هیچگونه مرزی ندارد. کمی وحشت میکنم اما باز هم انجامش می دهم. بعد از 12 سال. بعد از 35 وبلاگ، هر بار رهایش میکنم حس می کنم یک چیزی کم است. انگار که از رفیق قدیمیات دور افتاده باشی. حرفهایت روی دلت بماند و سنگین شود. اما وبلاگ همیشه آنجا بوده و بدون هیچگونه قهر و نق و نوق و پشت چشم نازک کردنی، پذیرای مزخرفات کلهی من است. چرا از این محکمتر؟
در پی این پست
از آنجایی که این پست بسیار لحظهی آخری نوشته شد (به واقع قصد داشتم به جای یک نفر بنویسم و خب... نشد) نمیشود کسی را دعوت کنم. حتی معلوم نیست خودم را هم راه بدهند، و باید به دنبال یه کارتن نو که مدتی دست خانم دکتری بوده بگردم.