same shit, different day (#روزانه)
مرورگرم را باز میکنم و برای صدمین بار، دایره ی بارگذاری روی تمام آن صد برگه کنار هم می چرخند. فکر میکنم از سه ماه پیش آن برگه ها را نگه داشته ام، به دنبال وقت آزاد که مطالب سایتهایی که که باز کردم را بخوانم.
اما چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که چقدر همه چیز در این دوماه به طور ناگهانی فرق کرده و مسیرم عوض شده. موضوعات سایتها به ترتیب راجع به خرید پیانو، سایتهای استخدام، سایتهای انیمیشن، سایتهای کمیک، سایتهای بدلیجات، سایتهای موسسات کنکور، دیوار، سایتهای استخدام، استانداردهای آشپزخانه و نشیمن و در نهایت طرحهای کابینت مدرن است و همین خلاصه ای از زندگی این چندماه من است.
مورد اول به روزی مربوط میشود که حس کردم باید پولهایم را جمع کنم و دوباره پیانو بخرم و به طور جسته گریخته پیگیر کاریابی هم بودم، اما آن شب، با آن ایده یک دفعه همه چیز عوض شد. آنقدر برای تک تک بخشهایش هیجان داشتم که از صدای ضربان قلب خودم خوابم نمی برد؛ از فکر اینکه چه ها میشود کرد کله ام داغ شده بود و حس کسی را داشتم که چیزی بیشتر از حد توانش به او تزریق شده و حس فلج بودن دارد.
اما حتی حس فلج بودنش هم شیرین بود. هیچ وقت در تمام عمرم انقدر برای شروع چیزی هیجان نداشتم، هرگز فکر نمی کردم یک ایده ی کاربردی از مغزم بیرون بیاید که بتواند نه تنها زندگی خودم، که زندگی چندین نفر را عوض کند.
آن روز گذشت، آن هفته گذشت و دو هفته بعد و دقیقا در همان روز جلوی آینه ایستاده بودم و به احمقی که به من زل زده بود نگاه میکردم. در آن دو هفته، من تحقیق کرده بودم، سرچ و پرس و جو و مشورت کرده بودم و نصف تهران را گشته بودم، و در نهایت به این نتیجه رسیده بودم که عملی نیست. وقت تلف کردن است و باید چیزهایی داشت که من ندارم.
به دوستانم فکر کردم. به تمام آنهایی که با ذوق و شوق برایشان از برنامه هایم گفته بودم و از بعضی هایشان هم قول همکاری گرفته بودم. بعضی هایشان هم گفته بودند که نمی شود. نرو. نکن. و من گفته بودم اگر بخواهم میشود.
خواسته بودم. خواسته بودم؟
نمی دانم. بیشتر از یک ماه از تمام این قضایا و حتی نوشتن این پست می گذرد؛ و دیروز با بی انگیزگی به نقش برجسته ی گلی نیمه کاره ام نگاه کردم و با صدایی که فکر کردم فقط خودم می شنوم گفتم دوستش ندارم. اما خانم ر. هم شنید و باقی ساعت کلاس داشت توضیح می داد که همیشه باید طرحی انتخاب کنم که حتی اگر 10 جلسه هم مجبور باشم روی آن وقت بگذارم خسته ام نکند. اما منظور من به طور کلی بود. این روزها روزمرْگی مثل ویروس به جان زندگی ام افتاده، صبح تا بعدازظهر شرکت- شام- خواب. چیزی شبیه برنامه ی ریاضی- ریاضی- علوم- علوم دوران تحصیل، حتی از آن هم خسته کننده تر. دیگر خبری از آن ذوق و شوق نیست و همه چیز شبیه اتلاف وقت به نظر می آید، حتی وقتی کسی با ذوق از ایده هایش برایم حرف می زند شبیه "اوکی، وات اِور" م و در اینطور مواقع حالم از خودم بهم می خورد. تنها چیزی که گاهی حالم را بهتر می کند، این است که بله، روزهایی هم بوده اند که من درشان هیجان زده بوده ام و جسمم تحمل اینهمه انرژی را نداشته و حس می کردم هر آن ممکن است از شدت ایده منفجر شوم؛ و شاید روزهای بی خودی مثل امروز، آن اتفاق را به کامم شیرین کرد. به هرحال زشتیها جزئی از مجموعه ی جهانند و نظام کل به آنها بستگی دارد، و برای جلوه دادن به زیباییها وجودشان لازم است، چون اگر کوه و دره همسطح بودند، دیگر نه کوهی وجود داشت و نه دره ای. حتی هیجان زدگی هم تکراری می شود و چه کسی این را می خواهد؟
اما می شود پشت میز نشست و در حال انجام دادن کارهای دوست نداشتنی، به این فکر کرد که می آید... بلاخره یک روز خوشحال دیگر هم می آید..
من مطمئنم میتونی برسی بهش. خیلی زود. اون موقع تمام روز مشغول انجام کارهایی میشه که دوسشون داری. پس برای رسیدن بهش واقعا تلاش کن :)