Can You Can a Can in a Can؟ (#روزانه)
#Bullshit_Alert
ساعت 3:33 نیمه شب است و تنها دلیلی که من دارم این پست را می نویسم این است که از این عدد خوشم می آید. با اینکه من عموما طرفدار اعداد زوج هستم، اما اعداد چندقلو و تکرار شونده را در هر فرمتی دوست دارم. مثلا یکی از علایقم در ریاضی، دوره ی گردش است.
یک دلیل دیگر اینکه امروز 18 سپتامبر سال 2018 است، که مثلا ترجیح می دادم آگوست باشد و علاوه بر ساعت، این پست به تاریخ رند و زیبای 18/8/2018 هم مزین شود.
امروز یاد یک چیزی افتادم. فکر می کنم اول راهنمایی بودم که یک جمله ای در مدرسه مد شده بود و اگر کسی می توانست معنی آن را بگوید، یعنی خیلی خفن و زباندان و اینها بود. جمله از این قرار بود که: Can You Can a Can in a Can؟
خب من در آن زمان، نهایت سوادم در حد معنی کردن آوازهای کارتون آناستازیا بود و سعی می کردم خودم را در موقعیت اینطور چالش ها قرار ندهم، اما چند وقت پیش، دیدم این جمله ی کذایی، ورژن طولانی تری هم دارد:
Can you can a can as a canner can can a can?
شما را نمی دانم، اما من با دیدن این همه can, یاد مقلات و جملات انگیزشی شعارزده و سراپا تظاهر می افتم ؛ با اینکه جملات بالا هیچ ارتباطی با این موضوعات ندارند، و صرفا در مورد توانایی یک نفر در فرو کردن یک چیز فلزی در یک قوطی مثلا نوشابه سوال می کند.
دری وری بعدی که قرار است بگویم، در رابطه با قابلیت جدیدی است که به مغزم اضافه شده. اگر فصل دوم سریال وست ورلد را دیده باشید، یک جایی یکی از شخصیت ها می گوید: "یک سری اطلاعات توی مغزم است، اما نمی توانم آنها را برحسب زمان مرتب کنم و بدانم کدامشان، کی اتفاق افتاده اند."
قابلیت جدید شگفت انگیز من هم همین است.
چند هفته پیش درحین دیدن خندوانه و اشکان خطیبی، یاد یک نفر از همکلاسی هایم افتادم که او را بسیار دوست داشت و به قولی، روی او کراش داشت. می گفت چشمانش سگ دارد. و من حتی یادم نمی آید این همکلاسی مذکور که بود. حتی کدام مقطع و کدام مدرسه بود. یا مثلا چیزی که در اینجا تعریف کردم،
جدیدا چیزها اینطور یادم می آید. یک تکه از یک پازل طور، غوطه ور در زمان.
قابلیت جدید دیگر اینکه چشمهایم یک چیزهایی می بینند. مثلا به روبرو که نگاه می کنم، انگار در سمت راست میدان دیدم، یک چیزهایی درحال شیطانی کردن هستند. اول فکر می کردم یک حشره ی بزرگ است، اما بعدتر فهمیدم خود چشمم است که بازی درمیآورد. البته خود چشم که صرفا یک ماهیچه است، اگر چیزی بخواهد این وسط بازی دربیاورد، عصبهای کصافط چشم هستند.
شاید هم چشم بصیرتم دارد باز می شود و مثلا به چیزی مبعوث می شوم یا قابلیت ابرقهرمانی ام شکوفا می شود.
یک چیز دیگری هم می خواهم بگویم که بماند! این است که در این مدت، دوستان زیادی پیدا کردم. البته شاید نشود اسمش را دوستی گذاشت، بیشتر در حد آشنایی است. اما حرفم این است که انگار شجاعتر شده ام و دیگر از ارتباط برقرار کردن با آدمها وحشت ندارم. حتی به آدمهایی که مدت خیلییی زیادی است خبری ازشان نداشته ام، پیام داده ام و احوالشان را پرسیده ام. البته هنوز دو نفر ته این لیست مانده اند. دو نفر که به دلیل نامعلومی با من قطع ارتباط کرده اند و یک نفر دیگر که ادعا داشت دوست نزدیک من است و تقریبا هر روز با من حرف می زد و بعد، یک روز از یک نفر شنیدم که ازدواج کرده است و تمام آن مدت حتی یک کلمه هم چیزی به من نگفته بود. فکرش را بکنید. دیشب داشتم اینها را برای کسی تعریف می کردم و او گفت دو نفر از دوستان من هم دقیقا این کار را کرده اند. به راستی چرا؟ یعنی مثلا من نوعی با دانستن اینکه تو داری ازدواج می کنی، چه آسیبی ممکن است به توی نوعی برسانم؟ یا...
کلا چیز قابل درکی نیست. به قول همان دوست دیشبی... نکست سابجکت!
مورد دیگر اینکه بچه های گروه فرانسوی مان را دوست دارم. برخلاف گروه آلمانی، خیلی با انگیزه و پشتکار هستند و آدم را ترغیب می کنند که به دنبال روشهای جدید و چیزهای جدید باشد و به قول صائب: مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد/غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد.
شاید حرف و شعر در ظاهر خیلی مرتبط نباشند، اما در بطن قضیه که بروید، از نظر مفهومی یک جایی با هم همپوشانی پیدا می کنند.
در آخر اینکه، به خودم افتخار می کنم که به جای نشستن پای کار و ترجمه و رفع و رجوع کردن این کپه های کاغذ کنار دستم، نشسته ام و اراجیف می نویسم. شما هم به خودتان افتخار کنید که به جای شکافتن هسته ی اتم در زیرزمین خانه تان، نشسته اید و اراجیف مرا می خوانید. حالا دیگر می توانید به سراغ هسته ی اتمی که یک ربع پیش قاچ کرده اید تا خنک شود بروید و آزمایشات لازم را روی آن انجام بدهید. من هم در تنهایی خودم به چراها و چطورها و چگونه ها فکر کنم و به اینکه آمدنم بهر چه بود. و یادتان نرود که شما شگفت انگیزید و توانایی های خفن و منحصر به فرد دارید!
(بیشتر مقالاتی که اخیرا ترجمه کرده ام با این جملات خاتمه می یابند. عادت کردم، دست خودم نیست. و شرمنده بابت رعایت نکردن هیچگونه اصول نگارشی و نیم فاصله و این حرفها. این پست صرفا برای خالی کردن کله نوشته شده و هیچگونه ارزش دیگری.. *خمیازه*)