برشیت
من عادت ندارم سر صبحی آهنگ گوش بدهم، اما امروز هوس کرده بودم هدفون فیروزهایم را در مسیر یکربعی تا محل کارم با خودم همراه کنم. طبق معمول پلیر را روی شافل گذاشتم و راه افتادم. پلی لیستم جدید بود و محتویاتش، موزیکهای ارسالی دوستان، یا آنهایی که خودم اخیراً از کانالهای تلگرامی دانلود کرده بودم بود. اولین ترک، یک آهنگ قدیمی ایرانی بود که اسم نداشت. حدس میزنم هایده بود اما از آنجایی که من صدای خوانندههای ایرانی را نمیشناسم، خیلی مطمئن نبودم. راستش هرگز تمایلی به گوش دادن آهنگهای هایده و داریوش و معین و امثالهم نداشتم. حس میکنم این چسناله بودن ایرانی جماعت، بیشتر از همینجا نشأت میگیرد.
البته نه اینکه بانو هایده تماماً غمگین بخواند اما یک نوع ناله بودن خاصی در اینطور آهنگها هست که بر شنوندههایشان هم تاثیر میگذارد و من شخصاً کم دیدم آدمهایی که آهنگ ناله گوش بدهند و خودشان ناله نباشند و مدام از زمین و زمان و معشوق و فلان غر نزنند. گرچه همین هم سلیقهای است و خب نه من و نه هیچکس دیگر در جایگاهی نیست که به دیگران بگوید که باید چه آهنگی گوش بدهند.
یک در چوبی نیمه سوخته وسط پیادهرو، جلوی پایم سبز شد. به شبهایی فکر کردم که از کنار مغازهدارهایی میگذرم که برای گرم شدن، چوبهای ضایعاتی را آتش میزنند و آدمهای دیگری هم به آنها پیوسته، و دستهایشان را روی شعلههای آتش میگیرند.
اینجا هر مدل چوب و لوازم چوبی که بخواهی هست، هرروز از جلویشان رد میشوم و در خیال خودم، با این المانها چیزهای چوبی برای اتاقم طراحی میکنم. یکبار به آباژوری چند ضلعی و مشبک فکر کردم، و حتی تا پای پرسیدن قیمت هر پنل جلو رفتم، اما نمیدانم چرا اینکار را نکردم. همیشه دلم میخواهد وقتی که برای انجام یک کار اقدام میکنم، دست پر باشم و واقعا قصد انجامش را داشته باشم، چون معمولا وقتی در مرحلۀ ایده پردازی چنین کاری میکنم، با کوچکترین مشکل _اعم از مالی، فضایی، و..._ آن ایده را به زبالهدان تاریخ پیوند میدهم و گاهی این بلا بر سر ایدههای خیلی خوب میآید.
ایده. یکی از اتفاقاتی که اینروزها میافتد، این است که ایدههایم یکییکی در سرم پرپر میشوند و به منصه ظهور نمیرسند و به نظر میرسد که من هم چندان اهمیتی نمیدهم. از صبح تا بعد از ظهر یک چیزهایی سرچ میکنم و مینویسم و گزارش میدهم و باز سرچ میکنم و مینویسم و بعد به خانه میروم و کمی در فضای مجازی میچرخم و بعد بیهوش میشوم، و فردا باز روز از نو. گرچه روزهایی هم هست که با چند نفر دیگر در اتاق کنفرانس توی سروکلۀ هم میزنیم تا یک ترکیب خوب پیدا کنیم که اکثر اوقات هم نتیجه نمیدهد، اما حداقل در اثر برین استورم و طوفان افکار و اینچیزها کمی جگرمان حال میآید. روزهای اولی که این کار را شروع کرده بودم، یاد چندلر سریال فرندز افتادم که بعد از چندسال کار در زمینۀ آمار، به این فکر افتاد که دنبال علاقهاش، حوزۀ تبلیغات برود و بعد از مدتی حس کرد در آن موفق است. من هم فکر میکردم شاید تحت شرایطی که علم و مطالعۀ کافی در این زمینه داشته باشم، موفق بشوم؛ اما در کل ترجیح میدهم کاری را انجام بدهم که تخصصش را دارم، چون درحال حاضر کشور پر از افرادی است که تخصص کاری که انجام میدهند را ندارند و چون صرفاً پسر عمویشان در ادارهای مقامی داشته، در آنجا مشغول به کار شده اند. شرایط فعلی ما هم زاییدۀ همین اتفاق است، چون وقتی ادمها کارهایی را انجام میدهند که تخصصش را ندارند، گند میزنند و گندشان در فضای مجازی پخشمی شود و بعد در صدد جبرانش، به آدمها گل میدهند یا بنزین تشویقی میدهند یا یک کار بلیهانه ی دیگر انجام میدهند که نه تنها ضعفشان را جبران نمیکند، بلکه بیشتر به ان دامن میزند و حماقتشان را بیش از پیش آشکار میکند.
به ساختمان حجیم و زیبای مجموعه میرسم و به این فکر میکنم که از کدام در وارد شوم، و بعد در دالانی را انتخاب میکنم. در دالانی اختراع خودم است و از روزی متولد شد که به مریم گفتم معمار این ساختمان علاقۀ زیادی به دالان داشته و او خندیده بود. چند دقیقه بیوقفه خندیده بود و من گفته بودم کجای این حرف انقدر خندهدار است؟ و او ضرب المثلی ترکی گفته بود که درش دالان داشت.
تمام اینها را گفتم که از اتفاق بزرگی که در شرف افتادن است چیزی ننویسم، حداقل تا وقتی که قطعی نشود دلم نمیخواهد چیزی بگویم اما همه چیز عجیب است، خیلی عجیب... امروز به طور اتفاقی یک فال حافظ در بستۀ دستمالی که یک ماه پیش گرفته بودم پیدا کردم و حتی آن هم عجیب بود. به هر حال امیدوارم اتفاق خوبی باشد و از بند این تشویش رها شویم...