Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

دیوانگی در بروک لین (#روزانه)

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۹ ق.ظ
Faella, [12.06.17 04:50]
آفتاب زده بود. چیزی از پنجره پیدا نبود اما زیر پرده ای سفید سایه ی آبی گرفته بود، نشانه ای که هرروز من را متوجه روشن شدن هوا می کند.
روی لبه ی تخت نشستم و حس لرز کردم. چندتا خمیازه پشت سر هم کشیدم و به این فکر کردم که آبی به صورتم بزنم و به کار برگردم. در راه یک خمیازه ی دیگر کشیدم اما فکر کردم به هیچ عنوان نباید بخوابم. نزدیک 22 ساعت میشد که این جمله را با خودم تکرار می کردم اما انگار بدنم دیگر کشش نداشت. دلم می خواست همینجا، وسط نشیمن خودم را روی زمین پرت کنم و چندساعتی به همان حالت بمانم و کسی هم مزاحمم نشود. اما خب مشکل پروژه بود که باید تا بعد از ظهر تحویل داده می شد. بعد فکر کردم که نیم ساعت خواب که آنقدرها وقتم را نمی گیرد. و باز به پروژه فکر کردم. و باز به خواب. و همینطور فکرم مانند پاندول ساعت بین خواب و پروژه در نوسان بود و در آخر تصمیم خودم را گرفتم.

Faella, [12.06.17 00:50]
بالشم را روی مبل انداختم و خودم را روی بالش و مبل، و به این فکر کردم که حتی اگر خودم هم بخواهم بیشتر از نیم ساعت نمی توانم روی این مبل ناراحت بخوابم. چشمانم که گرم شد، صدای پای محکم و هراسانی من را به اتاق نشیمن و مبل ناراحت برگرداند. چن دقیقه بعد به تعداد پاهای دونده اضافه شد و همهمه هایی با مضمون خواب ماندن داداشه خواب را از سر من هم پراند. همین دیشب بود که داشت یکی از همشاگردیهایش که شاگرد اول کلاس هم هست مسخره می کرد که خواب مانده و به امتحان غربی نرسیده، و با تاکید بر شاگرد اول کلاس بودنش، با بدجنسی خاصی گفت که باید شهریور برود و امتحان عربی بدهد.
فکر کردم: کارما. و باز سعی کردم چشمانم را روی هم بگذارم. اما داداشه آنقدر برای هر کار کوچکی سروصدا راه می انداخت که آدم را از همچین خیالی پشیمان می کرد. تا با محکم کوبیدن در، فیناله ی سمفونی ناخوشایندش را به پایان رساند، یک ربع از نیم ساعتی که من برای استراحت در نظر گرفته بودم گذشت. 

Faella, [12.06.17 04:51]
بعد از آن چرت خیلی کوتاه، کمی سردرد داشتم و بدتر از آن، به شدت مزه کرده بود و اصلا دلم نمی خواست سرکار برگردم.  در جای خودم کمی روی محور x چرخیدم و دلم خواست توانش را داشتم که کم کم خودم را به حالت الاین با محور y برسانم، اما باز چشمانم بسته شد و ناگهان خودم را وسط یک خیابان سنگفرش سنگی دیدم. از آن خیابانهایی که در حاشیه هایشان لامپهای پایه بلند زرد به خط شده اند و در فیلم نیمه شب پاریس برای آدم دلبری می کردند. یادم افتاد تمام شب مشغول گوش دادن آهنگ sound of silence بودم که درش از رویاها و خیابانها و لامپها و اینها حرف می زد و خب، ضمیر ناخوداگاهِ آدم هم که بیکار نشسته تا اینطور چیزهارا کیسه کند و یک جایی در خودش بتپاند. فکر کردم، اگر مثلا خواننده یا بالرین بودم، موزیک ویدئویی برای این آهنگ می ساختم به این صورت که آن بالرین همینطور در حال رقص، در قاب نقاشی های مختلف بپرد و شکل ظاهری اش بنا به سبک و فضای نقاشی تغییر کند. مثلا اگر در تابلو اشراف زاده ای هست به او تعظیم کند یا اگر نقاشی باریدن باران را نشان می دهد، او هم تاثیری در آن داشته باشد؛ یا مثلا در نقاشی های پیکاسو ظاهرش کووبیسمیک شود و در نقاشی های دالی، در حالی که دست و پایش جدا شده اند یک جایی وسط بیابان آنقدر بچرخد که توی شنها فرو برود یا روی آنها ذوب شود. شاید احمقانه به نظر برسد، اما در ذهنم صحنه ها خیلی زیبا و ملموس و تمیز کنار هم قرار می گرفتند.

Faella, [12.06.17 04:52]
بعد از کارگردانی کل کلیپ و ادیت و پابلیش و برآورد درصد موفقیت احتمالی اش به صورت ذهنی، پروژه و ددلاین و موقعیت فورس ماژورم را به یاد آوردم و مثل فشنگ از جا پریدم. آهنگ همچنان داشت توی سرم می چرخید و به آنجا رسیده بود که طرف از جملات پیامبران روی درودیوار مترو حرف می زند. چراغ اتاق را خاموش کردم و به طرف پنجره رفتم تا پرده را جمع کنم که نور خورشید که احتمالا دیگر پا گرفته، داخل اتاق بریزد. اما به محض کنار زدن پرده، با یک ماه کامل و درخشان روبرو شدم. نگاه کردن به ماه کامل یکی از چیزهایی است که کاملا نفسم را بند می آورد، و این ماه آنقدر پرنور بود که نه می توانستم  از آن چشم بردارم نه نفسم را تازه کنم، چه برسد به اینکه فکر کنم تا چند دقیقه ی پیش ساعت 6 صبح بود، چرا الان شب است و  مهتاب است و یار از ما چغندر پخته می خواهد. همینطور که به ماه زل زده بودم، حس کردم کم کم دارد بزرگ و بزرگتر می شود، شاید هم دارد به طرفم می آید... آنقدر بزرگ و نزدیک شد که جز نور سفید چیز دیگری دیده نمی شد. انگار که بهشت باشد مثلا_بهشت از نظر من رنگ سفید مطلق است و هیچ مرزی ندارد جز... بگذریم _ وحتی لحظه ای فکر کردم نکند مرده باشم؟  چیزی وادارم کرد که به پشت سرم نگاه کنم. به تختم، که لپ تاپ روشن و کله ی خوابِ من رویش بود و صداهای پاهای هراسانی به گوش می رسید که نشان از این داشت کسی در خانه خواب مانده است.


این متن تماما با چشمان بسته تایپ شده. امتحانی. هرگونه غلط املایی و نوشتاری را به خوبی خود ببخشایید. 
و اینکه این نمونه ای بود از غلطی که من ساعت چهار پنج صبح می کنم، برای دوستانی که در تلگرام مرتبا سوال کذایی "چرا آنلاینی الان؟" برایشان پیش می آید.
 

نظرات  (۱۰)

چه خوب نوشتی!:)
پاسخ:
ممنونم :)
چقد عالی بود این پست!!
پاسخ:
مرسی عزیزم لطف داری ^_^
آیکون wooow =)
خیلییی خوب حس شد و منتقل شد و قشنگ بود ^-^
مخصوصا قسمت موزیک ویدئویه :-) خیلی ایده جالبیه درکل, برو یه جوری یه کانتکتی با خواننده اهنگه پیدا کن بهش بگو طرحتو, که حیفه به مرحله اجرا نرسه =)

+خداوکیلی هستن هنوز آدمایی که 4صبح بیان ازت بپرسن و یا سوال بشه بذاشون چرا تو آنلاینی؟ :|
پاسخ:
بابااا قدیمیه اهنگه :| 
مال سال 1964 ه بابامم به دنیا نیومده بود اون موقه :))
ع عععع مال اون موقع است :| 
تو پرانتز این چیزهارو بگین خوب , ایششششش :)))
پاسخ:
بابااا خیلی معروفه اهنگه
فککردم همه میشناسن. 
الان لینکش می کنکم
۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۶ پیمان محسنی کیاسری
سلام :)
لینک آهنگ ری‌دایرکت می‌شه به صفحهٔ اصلی سایت. به نظرم از soundcloud لینک بذارین (اگه مجانیش پیدا شد!)
پاسخ:
لینکش مستقیم نیس
۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
یه حس عجیب و غریبی منتقل کردی!! دوست داشتم:)
پاسخ:
^_^
نچ من نمیشناختم :دی 

پاسخ:
عههه؟
بعدا به صورت کامل با کاوراش ارائه می کنم :دی (بخون: به فنااااتون میدم :د )
من عاشق اینجور به فنا رفتنام =)) [آیکون استقبال بی نظیر]
پاسخ:
باااااشع :دی [دستهایش را بهم میمالد]
۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۷ مریــــ ـــــم
جدا کیف کردم
پاسخ:
^_^ 
ممنون
 عاقا من چن بار باید بگم خیلی خوووب می‌نویسی؟!
بیا یه بار هم واسه سایت ما افتخاری بنویس لطفا (اگه فرصت داری لطفا اینکارو بکن) یه متنی راجع به یه فیلم و یا کتاب و یا سفر و یا موسیقی ...
آدرسو که داری خودت، اگه نداری دوباره می‌نویسم:
Bobonevis.ir
پاسخ:
ممنونم :)
راجب فیلمو کتاب و موسیقی و اینا ترجیح میدم ننویسم، چون هرچی میگذره بیشتر میفهمم کهه هیچی نمی فهمم.
قبلنا تو وبلاگ نقد فیلم هم می نوشتم اما الان حس می کنم نباید اینکارو کنم

مرسی از لطفت بهرحال

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">