Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمره» ثبت شده است

جالب است که هرچقدر تکنولوژی بیشتر پیشرفت می‌کند، توقعات بالاتر می‌رود و سخت‌تر می‌شود دیگران را تحت تاثیر قرار داد. آدمها زود حوصله شان سر می‌رود و هی می خواهند شگفت زده شوند. الان اگر بخواهی کاری را به روال 10 سال هم نه، 5 سال پیش انجام بدهی برچسپ معمولی و کپی می‌خوری و باید حتما چیز خیلی خاصی برای عرضه داشته باشی تا دیده شوی. تا حوصله سربر نباشی. دیده شدن هم نه در حد ستاره شدن، گاهی در حد اینکه برای یک کار نرمال انتخاب شوی. 

می‌دانی؟ آدمیزاد فکر می‌کرد که پیشرفت تکنولوژی زندگی اش را آسان می کند. اما حالا حتی توقع آدمها از بچه های کوچک هم بالاتر رفته است. مثلا قدیم بچه ها به دنیا می‌آمدند و در کوچه ها بازی می‌کردند تا بزرگ شوند. اما الان از یک بچه ی 1 ساله توقع دارند با ادب و شخصیت رفتار کند و با هر خطای کوچک بچه، مادرش به کاستی در تربیت محکوم می‌شود. بچه اصلا باید فیلسوف و نابغه به دنیا بیاید وگرنه مرتبا تحقیر می شود

حتی فکر کردن به نسل آینده هم هراسناک است...

Faella
۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۱۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

از عذاب های الهی، می توان یکی به نرم افزار پرکاربردی اشاره کرد که کلیدهای شورتکاتش اصلا کار نمی کند و برادری که قاشق دهنی اش را توی خورشت می کند.

همچنین از مفیدترین اعمال بشر در این چند سال اخیر، اختراع موس هایی بود که موس غلطکی را از دور خارج کردند. هرگز عذاب الیمی که آن لعنتی ها به من وارد می کردند فراموش نمی‌کنم.   



+It’s so loud in my head, I can barely hear myself think...

Faella
۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

هوایی که تازه تاریک شده بود، بوی نفت و پیف پاف می‌داد. من از در خانه بیرون آمدم و به سمت مغازه‌ای راه افتادم که یک ساعت قبل، از صاحبش قول گرفته‌بودم که می‌آیم و کفشهایم را می‌برم.

فکر می‌کنم سه،چهار ماه قبل بود که مامان دوجفت از کتونی‌هایم که خیلی دوستشان داشتم _اما به دلیل اینکه یک بلایی سرشان آمده‌بود و خراب شده‌بودند، گوشه ی کمد خاک می‌خوردند_ و یکی از کفش های چرمی‌ام را توی کیسه انداخته بود و برای تعمیر به مغازه ی آن مرد برده‌بود. مغازه اش دخمه‌ی کوچکی بود بین یک لوازم التحریری و یک آزمایشگاه، که وقتی واردش می شدی بوی رنگ و واکس تا اعماق گلویت را می‌سوزاند. مامان گفته‌بود دلش برایش می‌سوزد که در این سنِ جوانی باید ریه‌هایش با این بوها اذیت بشود و اینکه اگر کارش خوب بود به دیگران هم معرفی اش کنیم بلکه بتواند پیشرفت کند و حداقل از شر آن دخمه خلاص شود.

Faella
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۵ نظر