زندان کفشها
هوایی که تازه تاریک شده بود، بوی نفت و پیف پاف میداد. من از در خانه بیرون آمدم و به سمت مغازهای راه افتادم که یک ساعت قبل، از صاحبش قول گرفتهبودم که میآیم و کفشهایم را میبرم.
فکر میکنم سه،چهار ماه قبل بود که مامان دوجفت از کتونیهایم که خیلی دوستشان داشتم _اما به دلیل اینکه یک بلایی سرشان آمدهبود و خراب شدهبودند، گوشه ی کمد خاک میخوردند_ و یکی از کفش های چرمیام را توی کیسه انداخته بود و برای تعمیر به مغازه ی آن مرد بردهبود. مغازه اش دخمهی کوچکی بود بین یک لوازم التحریری و یک آزمایشگاه، که وقتی واردش می شدی بوی رنگ و واکس تا اعماق گلویت را میسوزاند. مامان گفتهبود دلش برایش میسوزد که در این سنِ جوانی باید ریههایش با این بوها اذیت بشود و اینکه اگر کارش خوب بود به دیگران هم معرفی اش کنیم بلکه بتواند پیشرفت کند و حداقل از شر آن دخمه خلاص شود.
یک ماه گذشت و هربار به سراغ مرد میرفتیم یا مغازه اش بسته بود یا امروز و فردا میکرد و حتی گاهی دروغهایی هم تحویل میداد. مثلا در یک روز واحد به مامان گفتهبود که نتوانسته کار را انجام بدهد چون بچه اش مریض بوده، و برای من مریضی زنش را بهانه کردهبود و می گفت همین امروز میرود سراغشان. و باز فردا یک بهانه ی دیگر. با پیگیری بسیار، توانسته بودیم آن کفش چرمی را نجات بدهیم اما کتونی ها ماندند و ما هم یا گذرمان به آن سمت نمی افتاد یا مغازه بسته بود.
تا اینکه چند هفته پیش من به کتونی ها احتیاج پیدا کردم و به سراغ مرد رفتم، گفت که چون زمان زیادی گذشته، آنها را به انبار فرستاده و همین الان زنگ می زند تا برایش بیاورند. و فردای آن روز هم عین این جملات را تحویل مامان داده بود. دیروز باز به سراغش رفتم و گفتم هرطور شده باید کفشها را بگیرم. باز عین همان جملات را تکرار کرد و من گفتم همینجا می ایستم تا از انبار بیاورند. گفت اینجا که خوب نیست، حالتان بد می شود. بروید یک دوری بزنید، یک ساعت دیگر آماده است.
با اکراه قبول کردم و به سمت مغازه ی قنادی رفتم تا برای داداشه که می خواست به اردو برود چندتا نان باگت بخرم، و آنجا چشمم به جمال شیرینی های پروانه ای که مزه ی عسلِ خود بهشت را می دهند روشن شد و همچنین شیرینی های زبان قدیمی و سوهان عسلی های جانِ جانان. با چند کیسه ی پر از مغازه بیرون آمدم و به این فکر کردم که هیچوقت نباید مسئولیت هایی که به قنادی مربوط می شود را قبول کنم. خریدها را به خانه بردم و همانطور سرپا چندتا از شیرینی های پروانه ای را با چای داغ بلعیدم، و باز به سمت مغازه ی مرد راه افتادم.
مغازه اش را بسته بود اما از بین پرده های ضخیم، هاله ای از فرم مهتابی روشنش مشخص بود. چندبار زنگ مغازه را زدم و به شیشه کوبیدم، اما باز نکرد. داشتم از سرما یخ می زدم و نمی دانستم چه کار کنم. کمی آن طرف تر ایستادم که به خانه زنگ بزنم، و بعد از چند دقیقه دیدم که سایه ی مهتابی از روی پرده حذف شد. کارد می زدی خونم در نمی آمد. مگر می شود یک نفر انقدر احمق و بزدل باشد؟ خب هر غلطی که کردی، مرد باش و پایش بایست! اصلا کار من را انجام ندادی و بدتر از آن، فرض بگیریم که کفشها را گم کرده یا خراب کرده ای یا هرچی. اینکه مثل ترسوها توی مغازه ات قایم شوی و برقت را خاموش کنی که مثلا نیستی و من هم که درازگوش! چه فایده ای دارد؟ تا کی می توانی به این موش و گربه بازی ادامه بدهی؟
اگر حقیقت را می گفت حداقل من هم تکلیفم را می دانستم و دیگر به این کفشها امید نمی بستم، و یک جفت کفش جدید می خریدم و در کل آنقدرها هم مهم نبودند، اما نمی خواستم آنجا باشند.
و متاسفانه به این فکر کردم که بعضی شخصیت ها، همان بهتر که به جای مهمی نرسند و کار مهمی دستشان داده نشود...