RoseGold (#روزانه)
امروز صاحب یک گوشی موبایل جدید شدم.
البته هنوز درست حسابی افتتاحش نکردهام و همچنان از بیانکا استفاده می کنم. بیانکا، یک گوشی ارزان قیمت اندرویدی ساده است که چهارسالی میشود صاحبش هستم؛ و بار اول که آن را دیدم فکر می کردم یک هفته هم دوام نیاورد. اما خب در این چهارسال تقریبا خوب کار کرد و فقط این اواخر، سیستمش کمی دیوانه شد و السیدیاش از کمر شکست. به غیر از اینها، هنوز هم مثل مرد کار میکند .
گوشی جدید را بگویم؛ هنوز اسمی برایش انتخاب نکردهام، اما رنگش صورتی است. البته بحثی سر رنگش با بابا داشتیم که او میگفت رز گلد است و من میگفتم رزگلد رنگی مابین طلایی و مسی است و ما به این رنگ میگوییم صورتی. اجدادمان هم به این رنگ صورتی میگفتند واگر یک نفر یک جایی پیدا شده و این رنگ را رزگلد صدا کرده دلیل نمیشود که ما هم همین کار را بکنیم. احتمالا نوشتن رنگ "pink" او را یاد دختر بچه های 6 ساله میانداخته و به دنبال اسم جدیدی برای مدلی که طراحی اش کرده، به این نام برخورده است. البته اعتراف میکنم همین رنگ رزگلد ی که ما میشناسیم و یک ربطی به طلایی و مسی دارد، دیگر ربطی به رز ندارد. این رنگی که به رز ربط دارد، ربطی به گلد ندارد. خلاصه این کلمه یک چیزیاش است و خیلی دلم نمیخواهد آن را به چیزی نسبت بدهم.
البته من میخواستم کلا چیز دیگری بگویم، اما.. راستی دیدید لیلا و خانوادهی تهرانی هم سروسامان گرفتند؟ خیال پدر و مادرهایمان هم راحت شد، آنقدر که حرص لیلا و حامد در خانواده های ایرانی خورده میشد، قرمه سبزی و آش و کباب کوبیده خورده نمیشد. خب، واقعا برویم سر اصل مطلب. چیزی که میخواهم بگویم در واقع یک نوع اعتراف است و من در کل دستم به صغری کبری چیدن راحتتر میرود تا اعتراف کردن؛ اما اعتراف میکنم آنقدرها که توقعش را داشتم بابت این گوشی جدید خوشحال نیستم. یعنی به طور کلی خوشحالم، خیلی هم خوشحالم، اما...
بگذارید یک چیزی برایتان تعریف کنم. فکر میکنم سال اول دانشگاه بودم که بابا برایم یک گوشی طلایی خرید. گوشی دکمهای بود و با جاوا کار میکرد، اما ظاهر خیلی شیکی داشت. من لحظهای که جعبه را باز کردم و گوشی را دیدم، یک چیزی در دلم ریخت. آن شب کلا از ذوق خوابم نبرد و همهاش به سراغ گوشی میرفتم و آن را در دستانم میگرفتم. تا چند روز برنامه همین بود و چندسالی که از آن گوشی استفاده میکردم، واقعا دوستش داشتم. حتی هنوز هم زنده است و اگر مشکل رساندن صدای آدم به مخاطب را نداشت، احتمالا هنوز هم از آن استفاده میکردم. چیزی که میخواهم بگویم این است، من سالها با آرزوی داشتن یک گوشی درست حسابی که یک دوربین درست حسابی هم داشته باشد و بشود با آن چیزهایی کشید و صدای آدم را شبیه ربات ضبط نکند و فیچرهای دیگری که این سالها توسط بیانکا و دیگر گوشی ها (که واقعا از آنها انتظاری نمیرفت، اصلا انتظار داشتن از گوشی های تحت جاوا نامردی است) از من دریغ شده بود، چیزهایی پس انداز کردم و با کمک پدر، توانستم صاحب این رفیق صورتیمان شوم، اما اینکه آنقدرها که باید، ذوق ندارم، اصلا توی ذوق خودم میزند. انتظار داشتم حداقل به اندازهی صحنهی رویارویی با آن گوشی طلایی_بلکم بیشتر_ ذوق داشته باشم، تمام مدت گوشی روی زمین نیاید و شب از ذوق خوابم نبرد. به هرحال، ناسلامتی مثلا به یکی از آرزوهایم رسیدهام. اما به جز همان اول که روشن کردم تا از سلامتش مطمئن شوم، و تست siri و دیگر اجزا، گوشی دوباره در جعبه و در کمد قرار داده شد.
میخواهم بگویم _همانطور که یک بار در جایی، شاید همینجا نوشته بودم _ آرزوها انگار تاریخ انقضا دارند. اگر بعد آن تاریخ به آنها دست بیابی، شاید همچنان دوستشان داشته باشی اما دیگر برایشان آنقدرها ذوق نداری، و صرفا از داشتنشان خوشحالی. دلم میخواهد با آن مقابله کنم. سعی میکنم ادای ذوق کردن را دربیاورم اما آینه به من میگوید که شبیه احمقها شدهام. شبیه دختری شدهام که تمام زندگیاش رویای عروس شدن را میدیده و درست فردای روز عروسیاش، به این فکر میکند که همین؟
بله همین. تقصیر خودت است که چیزها را در ذهنت بزرگ جلوه میدهی. حالا برو فکری به حال شام کن که دیگر لیلا و حامدی نیست که حواس شوهرت را پرت کند و بتوانی غذای سوخته به او بخورانی. هشتگ زنان علیه زنان.