Mamma son tanto felice...
1.
نمی دانم چرا چندوقتی است که به مرض پیشنویس کردن پستها مبتلا شدم. از آن مدلها که آدم فقط می خواهد با ملودی تق تق کیبرد، ذهنش را خالی کند. حتی با همین دست دردناک.
قضیه ی دستم این است که دیروز توی باشگاه خر بازی درآوردم و نزدیک بود مویرگش پاره شود، اما فکر کردم که چقدر دلم می خواهد به سراغ TRX بروم. در واقع، به شدت دلم می خواهد یک ورزش را به طور حرفه ای دنبال کنم و حس می کنم پتانسیل ش را دارم که به یک حد خوب هم نه، اما معمولی برسم. از یک آدمِ بدن خشک انتظار نمی رود که بخواهد برای المپیک تلاش کند، همینکه بتوانم انرژی جسمی و مخصوصا روحی ام را تخلیه کنم کافی است. حتی بیشتر از کافی. و اصلا هم مهم نیست که الان با یک دست دردناک و گردن گرفته وسط اتاق نشسته ام و حتی نمی توانم سرم را برگردانم.
این چند هفته به کتابخوانی و فیلم دیدن گذشت و همزمان به ایده هایی هم فکر کردم که می دانم مثل آن قبلیها، انقدر توی کله ام می مانند که تاریخ انقضایشان می رسد و همانجا می گندند. همیشه همینطور است. وقتی به ذهنم می آیند یکجا یادداشتشان می کنم و وقتی به سراغشان می روم که دیگر دیر شده است. گاهی هم زیادی رویشان فکر میکنم و با سوالات "خب که چی؟" ، "اصلا این کار لازم است؟"، "آنقدر تخصص دارم که از پسش بربیایم؟" و چیزهایی از این دست خودم و ایده ام را به جنگل می دهم و هیچوقت برای عملی کردنش اقدام نمی کنم. این کمالگرایی لعنتی همیشه فرصت تجربه کردن را از من می گیرد.
2.
یک ساعتی می شود که از فرودگاه آمده ایم. مامان و عمه را به همراه خاله ها و دایی ها فرستادیم که بپرند به سمت کربلا. مامان تمام این هفته را ذوق داشت و من نگران بودم که باز پروسه شروع شد. غذا بپز، لباسارو بشور، اینکارو بکن، اونکارو بکن (با لحن غرزدن های ناخواهری های سیندرلا ) و بدتر از همه، مهمان های حالگیر که به بهانه ی سر زدن هی روی سر آدم آوار می شوند. کاش در کشوری زندگی می کردم که "مهمان سرزده بودن" جرم محسوب می شد.
اما اینها هیچکدام مهم نیست. مهم این است که مامان احتمالا تا الان رسیده و خوشحال است و همین، همین حسِ حس کردن خوشحالی اش از فاصله ی دور است که قیافه ام را لبخندی می کند...