نبرد بانو گشسب و گردآفرید (#روزانه)
خاله زی دیروز روضه داشت و قرار بود خودمانی+ خواهر شوهر هایش باشند، که ظاهرا مامان بخش "خودمانی" و من بخش "خواهر شوهرها" را شنیده بودم، چون مامان با یک بلوز شلوار مشکی از اتاق بیرون آمد و من هنوز باتیشرت گشاد و پیژامه، به کمدم زل زده بودم.
چون من هم مثل 80% بانوان، به سندرم "چی بپوشم؟" مبتلا هستم و قبل از هرگونه مراسم و مهمانی، روی تپه ای لباس اشک می ریزم که چرا لباس ندارم و خوش به حال انسانهای نخستین که فقط لازم بوده رنگ و جنس برگهایشان را عوض کنند.
خلاصه، هشت گزینه روی تخت انداختم و خندوانه وار شروع به حذف گزینه ها کردم؛ از آن بین 4 گزینه باقی ماند و باز از بین آنها دو گزینه حذف شد. مشغول تحلیل گزینه های نهایی بودم که مامان با عصبانیت من و گزینه هایم را از اتاق بیرون انداخت و مجبورم کرد یکی از آنها را بپوشم. گزینه ی دیگر را یواشکی داخل کیفم انداختم و راه افتادیم. عینکم که در اثر ضربه ی مشت خودم مصدوم شده بود، دنیا را محدب و کج نشانم میداد. بسیار محدب و کج. مقدار زیادی از آن بابت سردرد داشتم و دلم می خواست خودم را از پل هوایی میدان رسالت _که شبیه هلیپد (باند هلیکوپتر) است و فقط یک حرف H بزرگ روی کفپوشش کم دارد_ پایین بیندازم. البته به هیچ عنوان دلم نمی خواست مصدوم یا کشته یا له شوم، فقط اینکه مغزم کمی در جایش تکان بخورد و زاویه ی دیدم تغییر کند.
روضه را پسرخاله ی 16 ساله ام خواند و مادر شوهر یک خاله ی دیگرم، بعد از تشویق او با ذکر این جمله که "باید در هر خانواده، یک بچه روضه خوان باشد" به نوه های خودش که در حال کرک و پر کردن یکدیگر بودند نگاه کرد و گفت: "اینها هم خوب می شوند.. بلاخره یکیشان روضه خوان می شود.." و بعد جمله ی قبل را یکبار دیگر تکرار کرده، و تا آخر مجلس حدود 125 بار آن را به زبان آورد.مامان در گوشم گفته بود:" آلزایمر دارد."
منتها، آلزایمر او مانعی بر گیر آوردن من و مرور کیس های مناسب فک و فامیل نشده بود. حتی یک وقتی دخترش را هم صدا زد که: "زهرا، بیا عکس فلانی و بهمانی را از گوشیت نشان بده."و ما عکس فلانی و بهمانی را دیدیم و یک ماشالایی گفتیم و یک لبخند الکی هم زدیم و خلاصه به هر نحوی که بود قضیه را پیچاندیم. بعد من درگوش مامان گفتم: "به نظرم آلزایمرش شایعه است. چطور اینهمه آدم را با اطلاعات دقیق و سن و شغل و اینها یادش است؟ حتی سن و رشته ی من را هم می دانست." که با چشم غره ی مامان که معنی اش "دهنت را ببند" بود مواجه شدم.
این چشم غره های مامان مثل گریه ی نوزاد می مانند، هر مدلشان یک معنی دارد.مثلا اگر ترکیب چشم غره و پشت چشم نازک کردن باشد، یعنی یک گندی زده ام. حتی اگر فکر کنم گندی نزده ام هم احتمالا یک گندی زده ام و خودم خبر ندارم. اگر چشم غره همراه با نفس عمیق باشد، یعنی یک جایی کاستی و اهمال کرده ام و پشیمانی هم سودی ندارد. ترکیب چشم غره و برچیدن لب، یعنی چیزی گفته ام که به مذاقش خوش نیامده، و قرار است تا چند ساعت با من حرف نزند، یک مدل دیگر هم بدین شکل است که ابتدا چشمها را گشاد کرده، و بعد چشم غره می رود که این بنا به شرایط، معانی مختلفی دارد. اگر در مهمانی باشیم، یعنی باید دهانم را ببندم؛ اگر در خیابان باشیم، یعنی باید موهایم را بدهم تو؛ و اگر در خانه ی خودمان باشیم، یعنی باید بلند شوم و به اتاقم بروم و تا اطلاع ثانوی همانجا بمانم. البته این مورد معنی بسیار زیادی دارد، درحدی که روی کلمه ی "set" با 464 معنی را کم کرده است.
در راه برگشت، دو خانم را مشاهده کردیم که تصادف کرده بودند، یکیشان به دیگری حمله کرده بود و در پی آن جنگی خونین در گرفته بود و به این فکر کردم که اگر حکیم فردوسی زنده بود، احتمالا از آن حماسه ی بی بدیلی می ساخت.خانمها بعد از اینکه حسابی همدیگر را چنگ و دندان گرفتنند و نفری دو سه مشت از موی حریف را به دامان طبیعت برگرداندند، توسط حاضرین از هم جدا شدند و دقیقا لحظه ای که ملت فکر کردند همه چیز ختم به خیر شده و نفسی کشیدند، یک لحظه یکی از طرفین را دیدند که قفل فرمان به دست، و با حالت نفسسسس کشششششش دارد به سمت حریف می دود. تا حاضرین به خودشان بیایند، قفل فرمان با شدت هرچه تمامتر روی کاپوت ماشین حریف کوبیده شد و بعد سراغ چراغهایش رفت. عده ای از پشت او و حریفش را که داشت سمت قفل فرمان خودش می رفت گرفتند و تهدید کردند که اگر همین الان قضیه تمام نشود، پلیس را خبر می کنند. دیگر از باقی ماجرا خبر ندارم، چون مامان تلنگر زد که شام نداریم و مجبور شدیم صحنه را ترک کنیم. البته تقریبا بیشتر این اتفاقها در حین رد شدنمان از صحنه افتاد و برای تماشایش نایستاده بودیم.
یاد بازی ایرانی "نفسکش" افتادم که چند روز پیش، پسرخاله ام داشت آن را بازی می کرد؛ دوتا لوطی به جان هم افتاده بودند و با تیر و تخته و دسته ی جارو توی سر هم می کوبیدند. آب دهانم را قورت دادم و حس کردم باید جهت تلطیف روحیه، کاری کنم که بشورد و ببرد. غذا پختم، ژله درست کردم، کمی نقاشی کردم و شعر خواندم، اما صبح با این فکر بکر از خواب بیدار شدم که حتما باید یک کیسه بوکس برای خودم بخرم، چون عمرا حریف بانوان سرزمینم نخواهم شد.