Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

پلک هایم مدام روی هم می افتند، اما دست راستم همینطور موس را تکان می دهد و کلیک. کلیک کلیک. 

کمی تهوع هم دارم، اما دلم نمی خواهد کار را رها کنم. کار کردن با این نرم افزار را دوست دارم، جزو نرم افزارهایی است که در حین کار کردن با آن به من خوش می گذرد و دلم نمی خواهد سراغ کار بعدی بروم؛ واقعا حیف است که در آن مهارت زیادی ندارم. علاوه بر این، وقت زیادی هم ندارم و باید هرچه سریعتر کار را تمام کنم. 

پلیر را روی شافل میگذارم، آهنگی که پخش می شود از آهنگهای محبوبم است. ظافر یوسف که می خواند، گاهی صدایش را چنان میکند که نمی فهمی صدای خودش است یا صدای ساز. بعد صدای عود نوازی اش است. لعنتی. لعنتی. اصلا تو را از جایت می کنَد و می برد یک جای آشنایی گم می کند.

 دستهایم احجام را میسازند و اندازه ها را تایپ می کنند، اما روحم جای دیگریست. مثلا در یکی از آن خانه های عربی که قوس‌ های نعل اسبی و پرده های حریر کم عرض بلند و حیاط مرکزی با تراس دورتادوری دارند؛ و با هر نسیمی، پرده ها یک نمایی از درختان گرمسیری حیاط را نشانم می دهند. اسامی درختان را بلد نیستم. کمی شبیه نخلند، اما نخل نیستند. کوچکترند.  

دیوارهای نمای ساختمان از داخل حیاط، کرم است با تخته نماهای قهوه ای تیره و شناشیل منبت کاری شده از همان جنس؛ نم هوای شرجی را روی صورتم حس میکنم و یک لبخند بزرگ ناخوآگاه. این نوع هوا حالم را خوب می کند. اگر خاله این را می شنید چندین دلیل علمی ردیف می کرد که به خاطر مزاج طبی ات است که گرما و رطوبت را دوست داری. من اما دلیل دوست داشتن چیزها برایم مهم نیست. اگر چیزی یا کسی را دوست داشته باشم، خالصانه و بدون اینکه دنبال دلیل باشم دوست دارم. اصلا همین دنبال دلیل رفتنهاست که زندگی آدم را خراب می کند. البته منظورم دلایل احساسی است، وگرنه که تمام چیزهایی که اختراع شده اند و زندگی را برایمان آسان و حتی ممکن می کنند، در نتیجه ی همان "چرا؟" ها متولد شده اند.

سرم را بالا میگیرم که به آسمان نگاه کنم، اما نمی توانم. نور شدیدی توی صورتم افتاده که نمیگذارد چیزی ببینم. سرم را پایین می اندازم اما آن نور آزار دهنده همچنان توی چشمانم است. صورتم را با دست می گیرم اما تاثیری ندارد. سعی میکنم راه بروم، بدوم، اما نور انگار به قرنیه ی چشمانم چسبیده و نمی توانم ار آن فرار کنم. نکند من هم به سرنوشت آدمهای کوری دچار شده باشم؟ کوری زرد. از رنگ زرد بدم نمی آید، اما تداومش آزار دهنده است. برای همین خانه هایی که مثلا تمام دیوارهای یک فضایشان کلا زرد است را درک نمی کنم. 

همانطور در حال گریز بودم که سرم به چیزی خورد. با هر قدمی که بر می داشتم، آن شی ناشناس هم کمی به جلو رانده میشد. آنقدر جلو رفتم که بلاخره تسلیم شد و از سر راهم کنار رفت؛ شاید هم از جایی پرت شد، چون صدای برخورد محکمی در دوردستها شنیده شد.  کمی جلوتر که رفتم، حدسم به یقین تبدیل شد: روی لبه ی جایی ایستاده بودم. دیگر خبری از خانه ی زیبای عربی نبود، من بودم لب یک پرتگاه وسط یک بیابان بی آب و علف. زمانی که به پایین پرتگاه که نگاه می کردم، کوری زرد برطرف می شد؛ اما صحنه های هراسناکی می دیدم. چیزی شبیه سامات ناور در کوه نابودی ارباب حلقه ها، که تمام چیزهایی که با نرم افزار درحال ساختنشان بودم، در مواد مذاب آتشفشانی اش غوطه ور بودند. یک مبل بزرگ سبز رنگ وارد میدان دیدم شد. به این فکر کردم که اگر همینجا بمانم، باید تا اخر عمرم با کوری زرد زندگی کنم، اما اگر روی مبل سبز رنگ بپرم، شاید راهی برای نجاتم باشد، گرچه این امکان هم وجود دارد که هم من و هم مبل داخل مواد مذاب فرو برویم؛ که این کاملا بستگی به وزن مبل و وزن من دارد، چون طبق قانون ارشمیدس، شناوری که به صورت کامل یا جزئی وارد سیالی شده است، سیال نیرویی برابر جرم سیال جابجا شده بر جسم شناور وارد می‌کند. یعنی مایع مذاب تا حدودی در برابر فشار ناشی از پرت شدن من مقاومت می کند، اما اگه وزن مبل و ویسکوزیته (گرانروی) ماده ی مذاب طوری باشد که به هر نحوی نتواند این فشار را تحمل کند، هردویمان به سرنوشت حلقه ی سائرون دچار می شویم. 

به این فکر کردم که چرا آن زمانی که باید، خوب فیزیک نخواندم و الان باید با شانس و حدس و گمان، سر جانم رولت روسی بازی کنم. گرچه به هرحال من عددی هم برای محاسبه نداشتم، و حتی نتیجه ی نهایی محاسبه هم نمی توانست زندگی ام را تضمین کند. 

باید تصمیم میگرفتم، سرم را برگرداندم و یکبار دیگر به دنیای زرد آزاردهنده نگاه کردم، اما قبل از اینکه بتوانم کامل به سمت سامات ناور بچرخم، از لبه ی پرتگاه لیز خوردم و روی چیز ناراحتی افتادم که نه داغ بود و نه نرم. 

چشمانم را باز کردم، لپتاپ بخت برگشته ام بود که اندکی پیش، به جرم سرشاخ شدن با من به پایین سقوط کرده بود. سیم هایش کنده شده بودند و چون با برق کار میکند، خاموش شده بود. قیافه اش طوری بود که حس کردم اگر چشم داشت، نکبت بار ترین نگاه ها را نثارم میکرد. آفتاب پهن بزرگی روی تخت افتاده بود که یحتمل منشاء همان کوری زرد بود و هدفونم در جای دیگری از تشک آویزان بود. چشمانم را مالیدم و به ساعت نگاه کردم، و تلاش کردم زمانی که تا تحویل کار دارم و زمانی که می توانم از آن استفاده کنم را تخمین بزنم. اما خب هرکسی من را کمی بشناسد می داند که در محاسبه ی زمان افتضاحم؛ ممکن است بنوانم از کوه نابودی جان سالم به در ببرم، اما محال است بتوانم یک زمانبندی مناسب برای خودم ایجاد کنم. از جایم بلند شدم و لپتاپ را روشن کردم، خداخدا کردم که زحماتم بر باد نرفته باشند و به جایی نگاه کردم که تا دقایقی پیش، یک مبل سبزرنگ بزرگ روی مواد مذاب آتشفشانی شناور بود. 

Faella
۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲ نظر

امسال، دیگر حوصله ی مراسم "رزولوشن نوشتن روز تولد" را ندارم.

علاوه بر اینکه از آخرینشان که در شب سال نو اینجا نوشته بودم تغییرات زیادی رخ نداده؛ به هرکدامشان که نگاه میکنم _ چه آنهایی که در وبلاگ مکتوب شده اند (مثل این و این ) و چه آنهایی که خصوصی برای خودم یادداشت کرده ام_ تقریبا هیچ کدامشان تیک انجام/دستیابی نخورده اند. به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیده ام، به هیچ جایگاهی که دلم می خواسته دست پیدا نکرده ام و حتی همچنان گواهینامه و آیلتس هم ندارم. در عوض اتفاقات کاملا متفاوت و دیوانه واری رخ داده که مانند آواز عشق، هر نفس میرسند از چپُّ راست، و مسیر زندگی ام را مرتباً عوض می کنند. البته امسال با تمام سالهای زندگی ام فرق دارد، اتفاق بسیار بزرگی در راه است که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست؛اتفاقی که اصلا فکرش راه هم نمی کردم 27 سالگی ام بستر آن باشد. 

به هرحال، با اینکه قصد نوشتن برنامه برای یک سال آتی را ندارم، اما آرزو می کنم اتفاقات خوبی برایم بیوفتد و محض دلخوشی هم که شده، یکی از اتفاقاتی که برایش بال بال میزنم به واقعیت بپیوندد.

البته یکی از دوستان معتقد است که دلیل اصلی نرسیدن من به خواسته هایم، این است که آنها را می نویسم. چون خواسته ها و ایده ها تا وقتی توی سر آدم باشند برایش خواب راحت نمی گذارند، آنقدر عصبی اش می کنند که مجبور شود برایشان اقدام کند. گرچه من زیاد با این حرف موافق نبودم و اعتقادم این بود که ایده ها و خواسته ها، وقتی روی کاغذ بیایند و بررسی شوند تازه می شود به چشم یک چیز جدی به آنها نگاه کرد و دنبالشان رفت. اما متاسفانه خروجی این قضیه طوری است که تئوری دوست عزیزمان کم کم دارد به اثبات می رسد. 

خلاصه قرار شد چیزی ننویسم که سال بعد این موقع، حس دلقکی را پیدا کنم که کرایه خانه اش عقب افتاده؛ و صرفا چیزها را در پس ذهنم نگاه دارم و برایشان تلاش کنم.  


اما فارغ از تمام این صحبتها، این یکی را باید ثبت کنم:

همین روزها کلید ساخت انیمیشنم را می زنم. جزو بایدهاست. این یک سالی که همه چیز را پشت گوش انداختم هیچ کمکی به پیشروی ایده نکرده و با اینکه در این مدت با نرم افزارهای جدیدی آشنا شده ام که کارم را راحتتر و حرفه ای تر می کنند، باز از دست خودم عصبانی ام. 

باید به طور کلی بیشتر تلاش کنم... حس می کنم وقتم دارد ته میکشد..

Faella
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۹ نظر
Faella
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۳۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

کاش اعتماد به نفس هم Exchangeable بود، و همان‌طور که بنگاه معاملات ملکی و ماشین و اینها وجود دارد، یک موسسه‌ برای معاملات اعتمادبه‌نفس هم تاسیس می‌شد و عده‎ای _از قلّت و کسرت آن_نجات پیدا می‌کردند. 

لطفا در ورژن بعدی موجودات هوشمند، این را لحاظ نمایید.

Faella
۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می  کرد که دفعه‌ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به سمت جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش، پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت "اینجا!"

تقریبا سه ساله بود و از شادی می‌درخشید. مادر و مادر بزرگش، انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد، چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند. بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود، سعی کرد از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ، روی صندلی ایستاد و گفت: "من پادشاه صندلی های قرمزم!"

مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


من هم لبخند زدم؛ به این فکر کردم که تمام زندگی همین است. در هر دوره ای، به چیزهایی افتخار می کنیم که ممکن است چندسال بعد برایمان عادی و حتی بی اهمیت باشد. از اتفاقات و عادت های روزمره گرفته، تا چیزهایی که روزگاری آرزویمان بودند و بعد از دستیابی به آنها ذوق عالم را داشتیم؛ هرچقدر هم کوچک و کم اهمیت، صندلی قرمزمان بودند و ما فرمانروایش. 


هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد، و صدای بدوبدو های پر سر و صدایش روی سنگها، ایستگاه را پر کرده بود. صدای مادرش را می شنیدم که داشت توضیح می داد: "اوایلش سخت بود، اما کم کم با پوشک نبستن کنار آمد."

 دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد. من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود...


Faella
۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

به دعوت یک آشنای عزیز، چند روزی فکرم درگیر پیدا کردن یک عدد شیطنت در دوران تحصیل بود، اما واقعیت این است که من عموماً بچه ی خوب و سربه زیری بودم و اگر شیطنتی هم مرتکب می شدم، آنقدرها بزرگ و توی چشم نبود؛ اما در طول 12 سال تحصیل، 4 بار،به 4 دلیل کاملا متفاوت به دفتر مدرسه فراخوانده شدم. 

در دوران دبستان یک بار مشقهای ریاضی ام را ننوشته بودم یا از امتحانش نمره نیاورده بودم، و یک بار با یکی از بچه ها سر یک چیز احمقانه، بحث فیزیکی کردم که هلم داد و یک دندان شکسته، آنهم دقیقا دندان جلو را از آن اتفاق به یادگار دارم. 
در دوران راهنمایی، چند وقت با یکی از بچه ها کلاس کنگفو میرفتیم، و یک روز موقع زنگ تفریح دوم، هوس کردیم وسط حیاط تمرین کنیم. بچه ها دوره مان کردند و سوت و تشویق و... صدای خانم ناظم و احضار به دفتر.. 

اما بگویم از دوران دبیرستان. اواسط سال بود که یکی از بچه ها بین بقیه چو انداخته بود که بنده آنتن تشریف دارم؛ و به عنوان انتقام، چند نفری یک نامه به خانم مدیر نوشتند و توضیح دادند که من هر روز گوشی موبایل و سی دی فیلم و آهنگ با خودم به مدرسه می آورم. خب تا اینجا که یک واقعه ی عادی است و برای هرکسی ممکن است اتفاق بیوفتد، مخصوصا برای بچه هایی که سر کلاس سوال ها را جواب می دهند و با القاب خاصی بین دیگر دانش آموزان شناخته می شوند. 
فاجعه از جایی شروع می شود که من به دفتر احضار شدم، آن روز به دلایلی که یادم نیست عصبانی بودم و بی حوصله، با بی میلی وارد دفترمدرسه شدم و بعد از اینکه خودم و هرچیزی که همراهم بود گشتند، پرسیدند گوشی ات را کجا قایم کرده ای. 

این قسمت را با یک نمای خارج از دفتر در نظر بگیرید، در حالی که صدای خانم ناظم، که جمله ی بالا را تمام می کند به گوش می رسد، و بعد جیغ و دادهای من است که شروع می‌شود. 
نمای بعدی، یک نمای فرشاد گلسفیدی وار از پنکه سقفی دفتر است، سکوت مرگباری حکم فرماست و فقط صدای همان پنکه سقفی به گوش می رسد؛ در حالی که تمامی عوامل دفتر که سر تک تکشان داد زده بودم با دهانی باز به من و کیفم که دقایقی پیش جلوی چشمان ناباورشان روی میز پرت کرده بودم چشم دوخته بودند. یک "آخه تو؟؟؟؟" در نگاه همه شان مشترک بود.
 صدای قورت دادن آب دهان هم به صدای پنکه سقفی اضافه شد که خب متعلق به من نبود، یکی از اولیای مدرسه بود که نمی دانست باید با این آتشفشان زیر خاکستر چه کند. اعتراف می کنم که حتی خودم هم از عکس العمل خودم وحشت کرده بودم، و یک "ببخشید" نوک زبانم می چرخید اما می دانستم وضعیت بغرنج تر از آن شده که صرفا با یک کلمه حل شود. 
خانم ناظم نفسی کشید و سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد، بعد انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و گفت: "شما...." گلویش را صاف کرد، یک پلکش می پرید. ادامه داد: "تا آخر امروز همینجا منتظر می نشینی تا والدینت بیایند." 

روی صندلی نشستم و اطراف را نگاه کردم و متوجه شدم همه نگاهشان را از من می دزدند. خانم مدیر، خانم ناظم را به کناری کشید و با هم شروع به پچ پچ کردند؛ و من در حالی که به شیشه ی روی میز خانم مدیر که دقایقی پیش آن را شکسته بودم نگاه می کردم،  جمله ی هالک شگفت انگیز را به یاد آوردم : 

You wouldn't like me when I'm angry

Faella
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

این پست، من را یاد خاطره‌ای انداخت که یکی از همکلاسی‌هایم از زمان کودکی‌اش تعریف کرده‌بود:


مارال دردانه سوگلی پدربزرگش بود. پدربزرگ مثل قصه‌ها بود؛ مهربان و قصه‌گو با یک عینک بزرگ و دندان‌های مصنوعی. 

آن زمانها هربار عینک پدربزرگ را می‌دید، در دلش آرزو می کرد که زودتر بزرگ شود و عینک بزند. انگار که عینک برایش نماد بزرگ شدن و عاقل شدن باشد. خلاصه یک روز که پدربزرگش خواب بوده،  یواشکی عینک را برمی‌دارد و جایی مخفی می کند؛ و وقتهایی که کسی در خانه نبود، عینک را روی چشمش می‌گذاشته و جلوی آینه ادای پدربزرگ در حین انجام کارها را درمی‌آورده. مثل او راه می رفته، کتاب می‌خونده، حتی مکث هایش بین جملات را عیناً اجرا می کرد. 

از آن طرف، اهالی خانه همگی بسیج شده بودند به دنبال عینک گمشده ی پدر بزرگ، که بدون آن نمی‌توانست درست راه برود و مرتب سکندری می‌خورد. روزها می‌گذرد و بلاخره یک روز مادر مارال درحین تمیز کردن اتاق، عینک را می یابد و از همه می‌خواهد قضیه را به روی بچه نیاورند. آخر داستان هم یک نتیجه ی اخلاقی داشت و یک طوری دخترک را متوجه کارش کردند که خب درست جزئیاتش را به یاد نمی آورم، فقط اینکه اذعان داشت وقتی خودش از 13 سالگی با نمره‌ی چشم 1.5 مجبور شد مرتب عینک بزند، دیگر عینک ابهتش را برایش از دست داد و حتی فکر می‌کند که پدربزرگ بین همان تلوتلو خوردن‌ها و کورمال راه رفتن‌ها نفرینش کرده و این هم مجازاتش است. 


هربار بعد از تعریف کردن این داستان، عینکش را از چشمش برمی‌داشت و با مقنعه اش تمیز می‌کرد، لبخندی می زد و می‌گفت: کاش واقعا مثل او بزرگ و عاقلم می‌کردی... 

Faella
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۲ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

در سنین نوجوانی، بر خلاف دوستان و همسن و سالانم که مدینه‌ی فاضله شان فرانسه و ایتالیا بود، من عاشق مکزیک بودم. در رویاهایم، بعد از اتمام درسم به آنجا می‌رفتم و در دانشگاه گوادالاخارا ادامه‌ی تحصیل می‌دادم، بعد با یک مانولو یا هوزه ازدواج می‌کردم و به خوبی و خوشی در مزرعه‌ی ذرتی که از پدرش به ارث رسیده بود، به همراه بچه‌هایمان اِرنستو و لوپیتا، هپیلی اِور افتر می‌شدیم. حتی یک خانواده با همین مشخصات هم در بازی سیمز ساخته بودم و مرتب به اموراتشان رسیدگی می‌کردم

بزرگتر که شدم، به لطف فیلمها و پسری آمریکایی که آیدی اش speedevil بود، فهمیدم مکزیک آنقدرها هم رویایی نیست. همینطور دزد و خلافکار و قاچاقچی مواد مخدر است که از آنجا فواره می‌کند و اگر پایم را آنجا بگذارم تیربارانم می‌کنند. تمام تصورات فانتزی ام به یکباره پودر شد و حتی خانه ای که در سیمز ساخته بودم را با اهالی‌اش آتش زدم

بعد از این دوره، زمانی بود که به فیلمهای ترسناک و اکشن علاقه مند شده‌بودم، خانواده‌ی مکزیکی‌ام دوباره به صحنه باز گشتند، اما این بار به این شکل که یک خلافکار بی رحم (از آنهایی که سبیل کلفت از بناگوش درفته و زخم عمیق پای چشم دارند و یک چیز علف طوری بین دندانهایشان است ) به  اسم خوآن میگل که از خوزه/مانولو طلب داشته، تمام خانه و مزرعه را به آتش می‌کشد و همه چیز از دست می‌رود، و تمام اعضای خانواده با انواع و اقسام مسلسل و آرپی‌جی! برای انتقام گرفتن بسیج می‌شوند. داستان به مرور زمان مهیج‌تر می‌شود، بعد از تماشای سری پدرخوانده و خواندن داستانهای مارکز، داستان این خانواده هم آپگرید می‌شود و کم‌کم صاحب کارتل کله گنده ای می‌شود به اسم El Falmador (چون خوزه/مانولو به طور غریبی یکی از فَن های تالکین است و تصمیم گرفته یک اسم اِلفی انتخاب کند، و ما خانوادگی از گذاشتن El پشت اسمها خوشمان می‌آید. رجوع شود به اِل ممد)، لوپیتا که دیگر بزرگ شده برای ادامه ی تحصیل به آمریکا می‌رود و ارنستو، به طور  غیر مترقبه‌ای در دام عشق گابریِلا، دختر رییس گنگ رقیب گرفتارشده  و با او فرار می‌کند و فقط کوچکترین پسر خانواده، ریکاردو باقی می‌ماند. من هم در آن بین با رفیق شفیقم پائولینا، روزها به فعالیتهای خیریه و شبها به کشیدن نقشه‌هایی جهت نفوذ به قلمروی رقبا و کشف نقاط ضعفشان مشغول بودیم

 

از دوم دبیرستان که کم کم درسها جدی تر و سخت تر شدند، این داستان‌ها هم به فراموشی سپرده شده و با داستانها و قضایای واقع گرایانه‌تری جایگزین شد.

 امروز که داشتم قسمتهایی از سریال Narcos را می‌دیدم، یاد این داستان افتادم و فکر کردم آن زمان که دخترهای همسن و سال من دنبال داستان‌های گوگولی فانتزی یا عشقی بودند، چه چیزها در سر من می‌چرخید. اما این قضیه جنبه‌های مثبتی هم داشت،  آن زمان  در عین جوگیری شروع به یادگیری زبان مکزیکی کردم که بعد باعث شد به سراغ زبان اسپانیولی بروم، با سبک‌های موسیقی سنتی اسپانیا (flamenco) و مکزیک (Mariachi, Ranchera, Norteño, ...) و سبک‌های معماری منحصر به فردش آشنا شوم و روی قوم‌های باستانی آن محدوده مطالعه داشته باشم

 

مکزیک کشور رنگ‌های زنده و موسیقی و افسانه و تاریخ است، که از بخت بدش با کشوری همسایه شده که مدام توی سرش می‌زند؛  البته همانطور که شواهد و قراین نشان می دهد، این عموما خصیصه‌ی کشورهای پیشرفته است.تقریبا تمام سرزمینهای باستانی مانند یونان، ایران، مکزیک و به طور کلی آمریکای  جنوبی، کشورهای خاورمیانه مخصوصا حوالی بین النهرین هیچوقت نتوانسته‌اند آنطور که باید پیشرفت کنند و شاید در این میانه، فقط چین توانسته قسر در برود و علاوه بر حفظ تاریخ و فرهنگش، پیشرفت‌های قابل توجهی از همه جهت داشته باشد؛ شاید چون پشتوانه‌ی تاریخی‌اش، مولفه ای برای پز دادن و نازیدن و نهایتاً زنجیری برای پیشرفتش نشده، و این را بلد است که کِی باید پز بدهد، کی باید یاد بگیرد، کی باید همکاری کند و کی باید همه چیز را کنار بگذارد و خودش آغاز کننده باشد

 

مخلص کلام اینکه، هیچ وقت به تفسیر و تصویرسازی کشورهای دیگر از یک کشور خاص اعتماد نکنیم؛ دنیا پر از چیزهای شگفت آور است که صرف اتکا به شنیده‌ها و تعریف های دیگران، باعث می شود فرصت شناخت و تجربه کردنشان را از دست بدهیم.

 

Faella
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر
در ابتدا هیچ چیز نبود،؛ نه دریا، نه اسمان،‌ نه زمین و نه خدایان. فقط تاریکی بود. نیستی بود. و شروع از هیچ چیز اغاز شد. 
والدین اولیه ی مائوری، از نیستی به وجود آمدند: Papatuanuku مادر زمین و Ranginui پدر اسمان ها.
هر دو در تاریکی بودند، در تاریکی یکدیگر را در اغوش کشیدند و 70 فرزند مذکر از آنها به وجود امد. این فرزندان،خدایان مائوری شدند. هرچند آنها در تاریکی مطلق اغوش پدر و مادرشان بودند و مشتاق دیدار روشنایی.

تا اینکه روزی تصمیم گرفتند که پدر و مادرشان باید از هم جدا شوند تا انها  بلاخره بتوانند نور را ببینند. 
در نهایت Tumatauenga خدای جنگ گفت باید پدر و مادرمان را بکشیم تا رها شویم. Tane-Mahuta خدای جنگل ها نیز به این نتیجه رسید که باید Papatuanuku و Ranginui از هم جدا شوند و پدر به بالاترین، و مادر به پایین ترین نقاط بروند تا از هم بیشترین فاصله را داشته باشند.

همه با این نتیجه موافقت کردند. هر کدام از خدایان تلاش کردند که آنها را از هم جدا کنند: خدای دریا، خدای خوراک، خدای جنگ و .. اما هیچ کدام موفق نشدند. تا اینکه Tane-Mahuta خدای جنگل ها تصمیم به این کار گرفت. Tane-Mahuta شانه هایش را سمت مادر، و پاهایش را سمت پدر گذاشت و همانند یک درخت کائوری* قدرتمند از تمام نیرویش استفاده کرد تا آنها را از هم جدا کند. خدایان موفق به دیدن نور شدند. خدای باد و بوران که تنها فرد مخالف جدایی پدر و مادر بود به اسمان ها رفت و هر طوفانی که بر زمین می اید انتقامی است که او از برادران خود در زمین می گیرد. 

  *درختان کائوری درختان تنومند و بسیار قدیمی نیوزلند هستند.
مائوری: زبان و فرهنگ بومی مردم نیوزیلند (Aotearoa)


کپی پیست شده :| از اینجا 
Faella
۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۱۵ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۷ نظر

ساعت 4:44 صبح است. 

از وقتی یادم می آید، هیچ شبِ امتحانی را درست و حسابی نخوابیدم. می‌خواهد یک امتحان کوچک باشد، یا کنکور. 

امشب هم بعد از سالها دور بودن از جو درس و امتحان، باز این استرس و بی خوابی احمقانه به سراغم آمده و با وجود اینکه تمام مدت این چند ماه و چند هفته و چند روز در وضعیت کاملا ریلکس و هاکونا ماتاتا وار به سر می بردم، اما این چند ساعتِ مانده به کنکور اولی، و یک روز و چند ساعتِ مانده به کنکور دومی، باز همان حال را دارم. 

گرچه از مباحث کنکور فردا، چیز زیادی نخوانده ام و مدتی بعد از ثبت نام بود که فهمیدم چیزی نیست که من می خواهم، اما خب دیگر دیر شده بود و نمی شد کد ها را تعویض کرد. می خواهم بگویم که حتی دلم هم نمی خواهد در کنکور فردا قبول شوم، و همچنان بابتش استرس دارم. انگار صرف استرس باید باشد و علت و معلول قضیه خیلی توفیری ندارد.


بهتر است بحث را عوض کنیم. مثلا یک چیزی برایتان تعریف کنم... آها! دیشب تا صبح، خوابهایی دیدم که درش سرخپوست داشت.

مثلا خواب میدیدم که در یک قبیله ی سرخپوستی هستم اما خودم سرخپوست نیستم، و نمی خواهم بقیه این را بفهمند و هرکاری می کنم تا آنها فکر کنند من از خودشانم. اما یک نفر این را می دانست و هوایم را داشت.

رییس قبیله هم آدم مهربانی بود و گفت لازم نیست در آن مراسمی که همه باید خنجر را تا دسته توی قلبشان فرو کنند و فقط سرخپوستان واقعی از آن جان سالم بدر می بردند، من هم این کار را بکنم. یعنی خنجر را به سمت قلبم بردم و هنگام فرو کردنش به قفسه ی سینه، گفت که لازم نیست و می توانم بروم؛ و حتی بعد از چند ساعت بیداری، کمی از استرس آن لحظه توی وجودم بود. 

می بینید؟ حتی در خواب هم باید استرس داشته باشم. بعد سعی کردم به روزی فکر کنم که چند نفری به زیر گذر وسط بازار که پر سنگ و بدلیجات است حمله کرده، و مثل زامبی ها روی آویزها و سنگها افتاده بودیم. به قیافه هایمان. بعد خندیدم و شرایط برایم قابل تحمل تر شد. اما الان حتی این هم جواب نمی‌دهد. 


به هر حال تمام این بلد نبودن ها و درس نخوانده بودنها و مباحث آزمون را متنفر بودنها نباید دلیل شود که من فردا آن را از دست بدهم. حتی برای مغلوب کردن خودم هم که شده، باید این کار را بکنم. به قول یکی از دوستان کانال نویس در همین لحظه: بباز، ولی بازی کن.


Faella
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر