A "whatever!" situation
ساعت 4:44 صبح است.
از وقتی یادم می آید، هیچ شبِ امتحانی را درست و حسابی نخوابیدم. میخواهد یک امتحان کوچک باشد، یا کنکور.
امشب هم بعد از سالها دور بودن از جو درس و امتحان، باز این استرس و بی خوابی احمقانه به سراغم آمده و با وجود اینکه تمام مدت این چند ماه و چند هفته و چند روز در وضعیت کاملا ریلکس و هاکونا ماتاتا وار به سر می بردم، اما این چند ساعتِ مانده به کنکور اولی، و یک روز و چند ساعتِ مانده به کنکور دومی، باز همان حال را دارم.
گرچه از مباحث کنکور فردا، چیز زیادی نخوانده ام و مدتی بعد از ثبت نام بود که فهمیدم چیزی نیست که من می خواهم، اما خب دیگر دیر شده بود و نمی شد کد ها را تعویض کرد. می خواهم بگویم که حتی دلم هم نمی خواهد در کنکور فردا قبول شوم، و همچنان بابتش استرس دارم. انگار صرف استرس باید باشد و علت و معلول قضیه خیلی توفیری ندارد.
بهتر است بحث را عوض کنیم. مثلا یک چیزی برایتان تعریف کنم... آها! دیشب تا صبح، خوابهایی دیدم که درش سرخپوست داشت.
مثلا خواب میدیدم که در یک قبیله ی سرخپوستی هستم اما خودم سرخپوست نیستم، و نمی خواهم بقیه این را بفهمند و هرکاری می کنم تا آنها فکر کنند من از خودشانم. اما یک نفر این را می دانست و هوایم را داشت.
رییس قبیله هم آدم مهربانی بود و گفت لازم نیست در آن مراسمی که همه باید خنجر را تا دسته توی قلبشان فرو کنند و فقط سرخپوستان واقعی از آن جان سالم بدر می بردند، من هم این کار را بکنم. یعنی خنجر را به سمت قلبم بردم و هنگام فرو کردنش به قفسه ی سینه، گفت که لازم نیست و می توانم بروم؛ و حتی بعد از چند ساعت بیداری، کمی از استرس آن لحظه توی وجودم بود.
می بینید؟ حتی در خواب هم باید استرس داشته باشم. بعد سعی کردم به روزی فکر کنم که چند نفری به زیر گذر وسط بازار که پر سنگ و بدلیجات است حمله کرده، و مثل زامبی ها روی آویزها و سنگها افتاده بودیم. به قیافه هایمان. بعد خندیدم و شرایط برایم قابل تحمل تر شد. اما الان حتی این هم جواب نمیدهد.
به هر حال تمام این بلد نبودن ها و درس نخوانده بودنها و مباحث آزمون را متنفر بودنها نباید دلیل شود که من فردا آن را از دست بدهم. حتی برای مغلوب کردن خودم هم که شده، باید این کار را بکنم. به قول یکی از دوستان کانال نویس در همین لحظه: بباز، ولی بازی کن.