مِهیکو
در سنین نوجوانی، بر خلاف دوستان و همسن و سالانم که مدینهی فاضله شان فرانسه و ایتالیا بود، من عاشق مکزیک بودم. در رویاهایم، بعد از اتمام درسم به آنجا میرفتم و در دانشگاه گوادالاخارا ادامهی تحصیل میدادم، بعد با یک مانولو یا هوزه ازدواج میکردم و به خوبی و خوشی در مزرعهی ذرتی که از پدرش به ارث رسیده بود، به همراه بچههایمان اِرنستو و لوپیتا، هپیلی اِور افتر میشدیم. حتی یک خانواده با همین مشخصات هم در بازی سیمز ساخته بودم و مرتب به اموراتشان رسیدگی میکردم .
بزرگتر که شدم، به لطف فیلمها و پسری آمریکایی که آیدی اش speedevil بود، فهمیدم مکزیک آنقدرها هم رویایی نیست. همینطور دزد و خلافکار و قاچاقچی مواد مخدر است که از آنجا فواره میکند و اگر پایم را آنجا بگذارم تیربارانم میکنند. تمام تصورات فانتزی ام به یکباره پودر شد و حتی خانه ای که در سیمز ساخته بودم را با اهالیاش آتش زدم.
بعد از این دوره، زمانی بود که به فیلمهای ترسناک و اکشن علاقه مند شدهبودم، خانوادهی مکزیکیام دوباره به صحنه باز گشتند، اما این بار به این شکل که یک خلافکار بی رحم (از آنهایی که سبیل کلفت از بناگوش درفته و زخم عمیق پای چشم دارند و یک چیز علف طوری بین دندانهایشان است ) به اسم خوآن میگل که از خوزه/مانولو طلب داشته، تمام خانه و مزرعه را به آتش میکشد و همه چیز از دست میرود، و تمام اعضای خانواده با انواع و اقسام مسلسل و آرپیجی! برای انتقام گرفتن بسیج میشوند. داستان به مرور زمان مهیجتر میشود، بعد از تماشای سری پدرخوانده و خواندن داستانهای مارکز، داستان این خانواده هم آپگرید میشود و کمکم صاحب کارتل کله گنده ای میشود به اسم El Falmador (چون خوزه/مانولو به طور غریبی یکی از فَن های تالکین است و تصمیم گرفته یک اسم اِلفی انتخاب کند، و ما خانوادگی از گذاشتن El پشت اسمها خوشمان میآید. رجوع شود به اِل ممد)، لوپیتا که دیگر بزرگ شده برای ادامه ی تحصیل به آمریکا میرود و ارنستو، به طور غیر مترقبهای در دام عشق گابریِلا، دختر رییس گنگ رقیب گرفتارشده و با او فرار میکند و فقط کوچکترین پسر خانواده، ریکاردو باقی میماند. من هم در آن بین با رفیق شفیقم پائولینا، روزها به فعالیتهای خیریه و شبها به کشیدن نقشههایی جهت نفوذ به قلمروی رقبا و کشف نقاط ضعفشان مشغول بودیم.
از دوم دبیرستان که کم کم درسها جدی تر و سخت تر شدند، این داستانها هم به فراموشی سپرده شده و با داستانها و قضایای واقع گرایانهتری جایگزین شد.
امروز که داشتم قسمتهایی از سریال Narcos را میدیدم، یاد این داستان افتادم و فکر کردم آن زمان که دخترهای همسن و سال من دنبال داستانهای گوگولی فانتزی یا عشقی بودند، چه چیزها در سر من میچرخید. اما این قضیه جنبههای مثبتی هم داشت، آن زمان در عین جوگیری شروع به یادگیری زبان مکزیکی کردم که بعد باعث شد به سراغ زبان اسپانیولی بروم، با سبکهای موسیقی سنتی اسپانیا (flamenco) و مکزیک (Mariachi, Ranchera, Norteño, ...) و سبکهای معماری منحصر به فردش آشنا شوم و روی قومهای باستانی آن محدوده مطالعه داشته باشم.
مکزیک کشور رنگهای زنده و موسیقی و افسانه و تاریخ است، که از بخت بدش با کشوری همسایه شده که مدام توی سرش میزند؛ البته همانطور که شواهد و قراین نشان می دهد، این عموما خصیصهی کشورهای پیشرفته است.تقریبا تمام سرزمینهای باستانی مانند یونان، ایران، مکزیک و به طور کلی آمریکای جنوبی، کشورهای خاورمیانه مخصوصا حوالی بین النهرین هیچوقت نتوانستهاند آنطور که باید پیشرفت کنند و شاید در این میانه، فقط چین توانسته قسر در برود و علاوه بر حفظ تاریخ و فرهنگش، پیشرفتهای قابل توجهی از همه جهت داشته باشد؛ شاید چون پشتوانهی تاریخیاش، مولفه ای برای پز دادن و نازیدن و نهایتاً زنجیری برای پیشرفتش نشده، و این را بلد است که کِی باید پز بدهد، کی باید یاد بگیرد، کی باید همکاری کند و کی باید همه چیز را کنار بگذارد و خودش آغاز کننده باشد.
مخلص کلام اینکه، هیچ وقت به تفسیر و تصویرسازی کشورهای دیگر از یک کشور خاص اعتماد نکنیم؛ دنیا پر از چیزهای شگفت آور است که صرف اتکا به شنیدهها و تعریف های دیگران، باعث می شود فرصت شناخت و تجربه کردنشان را از دست بدهیم.