هالکه
پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ق.ظ
به دعوت یک آشنای عزیز، چند روزی فکرم درگیر پیدا کردن یک عدد شیطنت در دوران تحصیل بود، اما واقعیت این است که من عموماً بچه ی خوب و سربه زیری بودم و اگر شیطنتی هم مرتکب می شدم، آنقدرها بزرگ و توی چشم نبود؛ اما در طول 12 سال تحصیل، 4 بار،به 4 دلیل کاملا متفاوت به دفتر مدرسه فراخوانده شدم.
در دوران دبستان یک بار مشقهای ریاضی ام را ننوشته بودم یا از امتحانش نمره نیاورده بودم، و یک بار با یکی از بچه ها سر یک چیز احمقانه، بحث فیزیکی کردم که هلم داد و یک دندان شکسته، آنهم دقیقا دندان جلو را از آن اتفاق به یادگار دارم.
در دوران راهنمایی، چند وقت با یکی از بچه ها کلاس کنگفو میرفتیم، و یک روز موقع زنگ تفریح دوم، هوس کردیم وسط حیاط تمرین کنیم. بچه ها دوره مان کردند و سوت و تشویق و... صدای خانم ناظم و احضار به دفتر..
اما بگویم از دوران دبیرستان. اواسط سال بود که یکی از بچه ها بین بقیه چو انداخته بود که بنده آنتن تشریف دارم؛ و به عنوان انتقام، چند نفری یک نامه به خانم مدیر نوشتند و توضیح دادند که من هر روز گوشی موبایل و سی دی فیلم و آهنگ با خودم به مدرسه می آورم. خب تا اینجا که یک واقعه ی عادی است و برای هرکسی ممکن است اتفاق بیوفتد، مخصوصا برای بچه هایی که سر کلاس سوال ها را جواب می دهند و با القاب خاصی بین دیگر دانش آموزان شناخته می شوند.
فاجعه از جایی شروع می شود که من به دفتر احضار شدم، آن روز به دلایلی که یادم نیست عصبانی بودم و بی حوصله، با بی میلی وارد دفترمدرسه شدم و بعد از اینکه خودم و هرچیزی که همراهم بود گشتند، پرسیدند گوشی ات را کجا قایم کرده ای.
این قسمت را با یک نمای خارج از دفتر در نظر بگیرید، در حالی که صدای خانم ناظم، که جمله ی بالا را تمام می کند به گوش می رسد، و بعد جیغ و دادهای من است که شروع میشود.
نمای بعدی، یک نمای فرشاد گلسفیدی وار از پنکه سقفی دفتر است، سکوت مرگباری حکم فرماست و فقط صدای همان پنکه سقفی به گوش می رسد؛ در حالی که تمامی عوامل دفتر که سر تک تکشان داد زده بودم با دهانی باز به من و کیفم که دقایقی پیش جلوی چشمان ناباورشان روی میز پرت کرده بودم چشم دوخته بودند. یک "آخه تو؟؟؟؟" در نگاه همه شان مشترک بود.
صدای قورت دادن آب دهان هم به صدای پنکه سقفی اضافه شد که خب متعلق به من نبود، یکی از اولیای مدرسه بود که نمی دانست باید با این آتشفشان زیر خاکستر چه کند. اعتراف می کنم که حتی خودم هم از عکس العمل خودم وحشت کرده بودم، و یک "ببخشید" نوک زبانم می چرخید اما می دانستم وضعیت بغرنج تر از آن شده که صرفا با یک کلمه حل شود.
خانم ناظم نفسی کشید و سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد، بعد انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و گفت: "شما...." گلویش را صاف کرد، یک پلکش می پرید. ادامه داد: "تا آخر امروز همینجا منتظر می نشینی تا والدینت بیایند."
روی صندلی نشستم و اطراف را نگاه کردم و متوجه شدم همه نگاهشان را از من می دزدند. خانم مدیر، خانم ناظم را به کناری کشید و با هم شروع به پچ پچ کردند؛ و من در حالی که به شیشه ی روی میز خانم مدیر که دقایقی پیش آن را شکسته بودم نگاه می کردم، جمله ی هالک شگفت انگیز را به یاد آوردم :
You wouldn't like me when I'm angry
۹۷/۰۲/۲۰