قلب بزرگ قرمز
بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می کرد که دفعهی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به سمت جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش، پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت "اینجا!"
تقریبا سه ساله بود و از شادی میدرخشید. مادر و مادر بزرگش، انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد، چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود و خندیدند. بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود، سعی کرد از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ، روی صندلی ایستاد و گفت: "من پادشاه صندلی های قرمزم!"
مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود و خندیدند.
من هم لبخند زدم؛ به این فکر کردم که تمام زندگی همین است. در هر دوره ای، به چیزهایی افتخار می کنیم که ممکن است چندسال بعد برایمان عادی و حتی بی اهمیت باشد. از اتفاقات و عادت های روزمره گرفته، تا چیزهایی که روزگاری آرزویمان بودند و بعد از دستیابی به آنها ذوق عالم را داشتیم؛ هرچقدر هم کوچک و کم اهمیت، صندلی قرمزمان بودند و ما فرمانروایش.
هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد، و صدای بدوبدو های پر سر و صدایش روی سنگها، ایستگاه را پر کرده بود. صدای مادرش را می شنیدم که داشت توضیح می داد: "اوایلش سخت بود، اما کم کم با پوشک نبستن کنار آمد."
دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد. من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود...