Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب
Faella
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۳۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

کاش اعتماد به نفس هم Exchangeable بود، و همان‌طور که بنگاه معاملات ملکی و ماشین و اینها وجود دارد، یک موسسه‌ برای معاملات اعتمادبه‌نفس هم تاسیس می‌شد و عده‎ای _از قلّت و کسرت آن_نجات پیدا می‌کردند. 

لطفا در ورژن بعدی موجودات هوشمند، این را لحاظ نمایید.

Faella
۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می  کرد که دفعه‌ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به سمت جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش، پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت "اینجا!"

تقریبا سه ساله بود و از شادی می‌درخشید. مادر و مادر بزرگش، انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد، چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند. بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود، سعی کرد از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ، روی صندلی ایستاد و گفت: "من پادشاه صندلی های قرمزم!"

مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


من هم لبخند زدم؛ به این فکر کردم که تمام زندگی همین است. در هر دوره ای، به چیزهایی افتخار می کنیم که ممکن است چندسال بعد برایمان عادی و حتی بی اهمیت باشد. از اتفاقات و عادت های روزمره گرفته، تا چیزهایی که روزگاری آرزویمان بودند و بعد از دستیابی به آنها ذوق عالم را داشتیم؛ هرچقدر هم کوچک و کم اهمیت، صندلی قرمزمان بودند و ما فرمانروایش. 


هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد، و صدای بدوبدو های پر سر و صدایش روی سنگها، ایستگاه را پر کرده بود. صدای مادرش را می شنیدم که داشت توضیح می داد: "اوایلش سخت بود، اما کم کم با پوشک نبستن کنار آمد."

 دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد. من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود...


Faella
۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

به دعوت یک آشنای عزیز، چند روزی فکرم درگیر پیدا کردن یک عدد شیطنت در دوران تحصیل بود، اما واقعیت این است که من عموماً بچه ی خوب و سربه زیری بودم و اگر شیطنتی هم مرتکب می شدم، آنقدرها بزرگ و توی چشم نبود؛ اما در طول 12 سال تحصیل، 4 بار،به 4 دلیل کاملا متفاوت به دفتر مدرسه فراخوانده شدم. 

در دوران دبستان یک بار مشقهای ریاضی ام را ننوشته بودم یا از امتحانش نمره نیاورده بودم، و یک بار با یکی از بچه ها سر یک چیز احمقانه، بحث فیزیکی کردم که هلم داد و یک دندان شکسته، آنهم دقیقا دندان جلو را از آن اتفاق به یادگار دارم. 
در دوران راهنمایی، چند وقت با یکی از بچه ها کلاس کنگفو میرفتیم، و یک روز موقع زنگ تفریح دوم، هوس کردیم وسط حیاط تمرین کنیم. بچه ها دوره مان کردند و سوت و تشویق و... صدای خانم ناظم و احضار به دفتر.. 

اما بگویم از دوران دبیرستان. اواسط سال بود که یکی از بچه ها بین بقیه چو انداخته بود که بنده آنتن تشریف دارم؛ و به عنوان انتقام، چند نفری یک نامه به خانم مدیر نوشتند و توضیح دادند که من هر روز گوشی موبایل و سی دی فیلم و آهنگ با خودم به مدرسه می آورم. خب تا اینجا که یک واقعه ی عادی است و برای هرکسی ممکن است اتفاق بیوفتد، مخصوصا برای بچه هایی که سر کلاس سوال ها را جواب می دهند و با القاب خاصی بین دیگر دانش آموزان شناخته می شوند. 
فاجعه از جایی شروع می شود که من به دفتر احضار شدم، آن روز به دلایلی که یادم نیست عصبانی بودم و بی حوصله، با بی میلی وارد دفترمدرسه شدم و بعد از اینکه خودم و هرچیزی که همراهم بود گشتند، پرسیدند گوشی ات را کجا قایم کرده ای. 

این قسمت را با یک نمای خارج از دفتر در نظر بگیرید، در حالی که صدای خانم ناظم، که جمله ی بالا را تمام می کند به گوش می رسد، و بعد جیغ و دادهای من است که شروع می‌شود. 
نمای بعدی، یک نمای فرشاد گلسفیدی وار از پنکه سقفی دفتر است، سکوت مرگباری حکم فرماست و فقط صدای همان پنکه سقفی به گوش می رسد؛ در حالی که تمامی عوامل دفتر که سر تک تکشان داد زده بودم با دهانی باز به من و کیفم که دقایقی پیش جلوی چشمان ناباورشان روی میز پرت کرده بودم چشم دوخته بودند. یک "آخه تو؟؟؟؟" در نگاه همه شان مشترک بود.
 صدای قورت دادن آب دهان هم به صدای پنکه سقفی اضافه شد که خب متعلق به من نبود، یکی از اولیای مدرسه بود که نمی دانست باید با این آتشفشان زیر خاکستر چه کند. اعتراف می کنم که حتی خودم هم از عکس العمل خودم وحشت کرده بودم، و یک "ببخشید" نوک زبانم می چرخید اما می دانستم وضعیت بغرنج تر از آن شده که صرفا با یک کلمه حل شود. 
خانم ناظم نفسی کشید و سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد، بعد انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و گفت: "شما...." گلویش را صاف کرد، یک پلکش می پرید. ادامه داد: "تا آخر امروز همینجا منتظر می نشینی تا والدینت بیایند." 

روی صندلی نشستم و اطراف را نگاه کردم و متوجه شدم همه نگاهشان را از من می دزدند. خانم مدیر، خانم ناظم را به کناری کشید و با هم شروع به پچ پچ کردند؛ و من در حالی که به شیشه ی روی میز خانم مدیر که دقایقی پیش آن را شکسته بودم نگاه می کردم،  جمله ی هالک شگفت انگیز را به یاد آوردم : 

You wouldn't like me when I'm angry

Faella
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

این پست، من را یاد خاطره‌ای انداخت که یکی از همکلاسی‌هایم از زمان کودکی‌اش تعریف کرده‌بود:


مارال دردانه سوگلی پدربزرگش بود. پدربزرگ مثل قصه‌ها بود؛ مهربان و قصه‌گو با یک عینک بزرگ و دندان‌های مصنوعی. 

آن زمانها هربار عینک پدربزرگ را می‌دید، در دلش آرزو می کرد که زودتر بزرگ شود و عینک بزند. انگار که عینک برایش نماد بزرگ شدن و عاقل شدن باشد. خلاصه یک روز که پدربزرگش خواب بوده،  یواشکی عینک را برمی‌دارد و جایی مخفی می کند؛ و وقتهایی که کسی در خانه نبود، عینک را روی چشمش می‌گذاشته و جلوی آینه ادای پدربزرگ در حین انجام کارها را درمی‌آورده. مثل او راه می رفته، کتاب می‌خونده، حتی مکث هایش بین جملات را عیناً اجرا می کرد. 

از آن طرف، اهالی خانه همگی بسیج شده بودند به دنبال عینک گمشده ی پدر بزرگ، که بدون آن نمی‌توانست درست راه برود و مرتب سکندری می‌خورد. روزها می‌گذرد و بلاخره یک روز مادر مارال درحین تمیز کردن اتاق، عینک را می یابد و از همه می‌خواهد قضیه را به روی بچه نیاورند. آخر داستان هم یک نتیجه ی اخلاقی داشت و یک طوری دخترک را متوجه کارش کردند که خب درست جزئیاتش را به یاد نمی آورم، فقط اینکه اذعان داشت وقتی خودش از 13 سالگی با نمره‌ی چشم 1.5 مجبور شد مرتب عینک بزند، دیگر عینک ابهتش را برایش از دست داد و حتی فکر می‌کند که پدربزرگ بین همان تلوتلو خوردن‌ها و کورمال راه رفتن‌ها نفرینش کرده و این هم مجازاتش است. 


هربار بعد از تعریف کردن این داستان، عینکش را از چشمش برمی‌داشت و با مقنعه اش تمیز می‌کرد، لبخندی می زد و می‌گفت: کاش واقعا مثل او بزرگ و عاقلم می‌کردی... 

Faella
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۲ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

در سنین نوجوانی، بر خلاف دوستان و همسن و سالانم که مدینه‌ی فاضله شان فرانسه و ایتالیا بود، من عاشق مکزیک بودم. در رویاهایم، بعد از اتمام درسم به آنجا می‌رفتم و در دانشگاه گوادالاخارا ادامه‌ی تحصیل می‌دادم، بعد با یک مانولو یا هوزه ازدواج می‌کردم و به خوبی و خوشی در مزرعه‌ی ذرتی که از پدرش به ارث رسیده بود، به همراه بچه‌هایمان اِرنستو و لوپیتا، هپیلی اِور افتر می‌شدیم. حتی یک خانواده با همین مشخصات هم در بازی سیمز ساخته بودم و مرتب به اموراتشان رسیدگی می‌کردم

بزرگتر که شدم، به لطف فیلمها و پسری آمریکایی که آیدی اش speedevil بود، فهمیدم مکزیک آنقدرها هم رویایی نیست. همینطور دزد و خلافکار و قاچاقچی مواد مخدر است که از آنجا فواره می‌کند و اگر پایم را آنجا بگذارم تیربارانم می‌کنند. تمام تصورات فانتزی ام به یکباره پودر شد و حتی خانه ای که در سیمز ساخته بودم را با اهالی‌اش آتش زدم

بعد از این دوره، زمانی بود که به فیلمهای ترسناک و اکشن علاقه مند شده‌بودم، خانواده‌ی مکزیکی‌ام دوباره به صحنه باز گشتند، اما این بار به این شکل که یک خلافکار بی رحم (از آنهایی که سبیل کلفت از بناگوش درفته و زخم عمیق پای چشم دارند و یک چیز علف طوری بین دندانهایشان است ) به  اسم خوآن میگل که از خوزه/مانولو طلب داشته، تمام خانه و مزرعه را به آتش می‌کشد و همه چیز از دست می‌رود، و تمام اعضای خانواده با انواع و اقسام مسلسل و آرپی‌جی! برای انتقام گرفتن بسیج می‌شوند. داستان به مرور زمان مهیج‌تر می‌شود، بعد از تماشای سری پدرخوانده و خواندن داستانهای مارکز، داستان این خانواده هم آپگرید می‌شود و کم‌کم صاحب کارتل کله گنده ای می‌شود به اسم El Falmador (چون خوزه/مانولو به طور غریبی یکی از فَن های تالکین است و تصمیم گرفته یک اسم اِلفی انتخاب کند، و ما خانوادگی از گذاشتن El پشت اسمها خوشمان می‌آید. رجوع شود به اِل ممد)، لوپیتا که دیگر بزرگ شده برای ادامه ی تحصیل به آمریکا می‌رود و ارنستو، به طور  غیر مترقبه‌ای در دام عشق گابریِلا، دختر رییس گنگ رقیب گرفتارشده  و با او فرار می‌کند و فقط کوچکترین پسر خانواده، ریکاردو باقی می‌ماند. من هم در آن بین با رفیق شفیقم پائولینا، روزها به فعالیتهای خیریه و شبها به کشیدن نقشه‌هایی جهت نفوذ به قلمروی رقبا و کشف نقاط ضعفشان مشغول بودیم

 

از دوم دبیرستان که کم کم درسها جدی تر و سخت تر شدند، این داستان‌ها هم به فراموشی سپرده شده و با داستانها و قضایای واقع گرایانه‌تری جایگزین شد.

 امروز که داشتم قسمتهایی از سریال Narcos را می‌دیدم، یاد این داستان افتادم و فکر کردم آن زمان که دخترهای همسن و سال من دنبال داستان‌های گوگولی فانتزی یا عشقی بودند، چه چیزها در سر من می‌چرخید. اما این قضیه جنبه‌های مثبتی هم داشت،  آن زمان  در عین جوگیری شروع به یادگیری زبان مکزیکی کردم که بعد باعث شد به سراغ زبان اسپانیولی بروم، با سبک‌های موسیقی سنتی اسپانیا (flamenco) و مکزیک (Mariachi, Ranchera, Norteño, ...) و سبک‌های معماری منحصر به فردش آشنا شوم و روی قوم‌های باستانی آن محدوده مطالعه داشته باشم

 

مکزیک کشور رنگ‌های زنده و موسیقی و افسانه و تاریخ است، که از بخت بدش با کشوری همسایه شده که مدام توی سرش می‌زند؛  البته همانطور که شواهد و قراین نشان می دهد، این عموما خصیصه‌ی کشورهای پیشرفته است.تقریبا تمام سرزمینهای باستانی مانند یونان، ایران، مکزیک و به طور کلی آمریکای  جنوبی، کشورهای خاورمیانه مخصوصا حوالی بین النهرین هیچوقت نتوانسته‌اند آنطور که باید پیشرفت کنند و شاید در این میانه، فقط چین توانسته قسر در برود و علاوه بر حفظ تاریخ و فرهنگش، پیشرفت‌های قابل توجهی از همه جهت داشته باشد؛ شاید چون پشتوانه‌ی تاریخی‌اش، مولفه ای برای پز دادن و نازیدن و نهایتاً زنجیری برای پیشرفتش نشده، و این را بلد است که کِی باید پز بدهد، کی باید یاد بگیرد، کی باید همکاری کند و کی باید همه چیز را کنار بگذارد و خودش آغاز کننده باشد

 

مخلص کلام اینکه، هیچ وقت به تفسیر و تصویرسازی کشورهای دیگر از یک کشور خاص اعتماد نکنیم؛ دنیا پر از چیزهای شگفت آور است که صرف اتکا به شنیده‌ها و تعریف های دیگران، باعث می شود فرصت شناخت و تجربه کردنشان را از دست بدهیم.

 

Faella
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر
در ابتدا هیچ چیز نبود،؛ نه دریا، نه اسمان،‌ نه زمین و نه خدایان. فقط تاریکی بود. نیستی بود. و شروع از هیچ چیز اغاز شد. 
والدین اولیه ی مائوری، از نیستی به وجود آمدند: Papatuanuku مادر زمین و Ranginui پدر اسمان ها.
هر دو در تاریکی بودند، در تاریکی یکدیگر را در اغوش کشیدند و 70 فرزند مذکر از آنها به وجود امد. این فرزندان،خدایان مائوری شدند. هرچند آنها در تاریکی مطلق اغوش پدر و مادرشان بودند و مشتاق دیدار روشنایی.

تا اینکه روزی تصمیم گرفتند که پدر و مادرشان باید از هم جدا شوند تا انها  بلاخره بتوانند نور را ببینند. 
در نهایت Tumatauenga خدای جنگ گفت باید پدر و مادرمان را بکشیم تا رها شویم. Tane-Mahuta خدای جنگل ها نیز به این نتیجه رسید که باید Papatuanuku و Ranginui از هم جدا شوند و پدر به بالاترین، و مادر به پایین ترین نقاط بروند تا از هم بیشترین فاصله را داشته باشند.

همه با این نتیجه موافقت کردند. هر کدام از خدایان تلاش کردند که آنها را از هم جدا کنند: خدای دریا، خدای خوراک، خدای جنگ و .. اما هیچ کدام موفق نشدند. تا اینکه Tane-Mahuta خدای جنگل ها تصمیم به این کار گرفت. Tane-Mahuta شانه هایش را سمت مادر، و پاهایش را سمت پدر گذاشت و همانند یک درخت کائوری* قدرتمند از تمام نیرویش استفاده کرد تا آنها را از هم جدا کند. خدایان موفق به دیدن نور شدند. خدای باد و بوران که تنها فرد مخالف جدایی پدر و مادر بود به اسمان ها رفت و هر طوفانی که بر زمین می اید انتقامی است که او از برادران خود در زمین می گیرد. 

  *درختان کائوری درختان تنومند و بسیار قدیمی نیوزلند هستند.
مائوری: زبان و فرهنگ بومی مردم نیوزیلند (Aotearoa)


کپی پیست شده :| از اینجا 
Faella
۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۱۵ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۷ نظر

ساعت 4:44 صبح است. 

از وقتی یادم می آید، هیچ شبِ امتحانی را درست و حسابی نخوابیدم. می‌خواهد یک امتحان کوچک باشد، یا کنکور. 

امشب هم بعد از سالها دور بودن از جو درس و امتحان، باز این استرس و بی خوابی احمقانه به سراغم آمده و با وجود اینکه تمام مدت این چند ماه و چند هفته و چند روز در وضعیت کاملا ریلکس و هاکونا ماتاتا وار به سر می بردم، اما این چند ساعتِ مانده به کنکور اولی، و یک روز و چند ساعتِ مانده به کنکور دومی، باز همان حال را دارم. 

گرچه از مباحث کنکور فردا، چیز زیادی نخوانده ام و مدتی بعد از ثبت نام بود که فهمیدم چیزی نیست که من می خواهم، اما خب دیگر دیر شده بود و نمی شد کد ها را تعویض کرد. می خواهم بگویم که حتی دلم هم نمی خواهد در کنکور فردا قبول شوم، و همچنان بابتش استرس دارم. انگار صرف استرس باید باشد و علت و معلول قضیه خیلی توفیری ندارد.


بهتر است بحث را عوض کنیم. مثلا یک چیزی برایتان تعریف کنم... آها! دیشب تا صبح، خوابهایی دیدم که درش سرخپوست داشت.

مثلا خواب میدیدم که در یک قبیله ی سرخپوستی هستم اما خودم سرخپوست نیستم، و نمی خواهم بقیه این را بفهمند و هرکاری می کنم تا آنها فکر کنند من از خودشانم. اما یک نفر این را می دانست و هوایم را داشت.

رییس قبیله هم آدم مهربانی بود و گفت لازم نیست در آن مراسمی که همه باید خنجر را تا دسته توی قلبشان فرو کنند و فقط سرخپوستان واقعی از آن جان سالم بدر می بردند، من هم این کار را بکنم. یعنی خنجر را به سمت قلبم بردم و هنگام فرو کردنش به قفسه ی سینه، گفت که لازم نیست و می توانم بروم؛ و حتی بعد از چند ساعت بیداری، کمی از استرس آن لحظه توی وجودم بود. 

می بینید؟ حتی در خواب هم باید استرس داشته باشم. بعد سعی کردم به روزی فکر کنم که چند نفری به زیر گذر وسط بازار که پر سنگ و بدلیجات است حمله کرده، و مثل زامبی ها روی آویزها و سنگها افتاده بودیم. به قیافه هایمان. بعد خندیدم و شرایط برایم قابل تحمل تر شد. اما الان حتی این هم جواب نمی‌دهد. 


به هر حال تمام این بلد نبودن ها و درس نخوانده بودنها و مباحث آزمون را متنفر بودنها نباید دلیل شود که من فردا آن را از دست بدهم. حتی برای مغلوب کردن خودم هم که شده، باید این کار را بکنم. به قول یکی از دوستان کانال نویس در همین لحظه: بباز، ولی بازی کن.


Faella
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

صحنه ای از فیلم فریدا، چابلا بارگاس (که در جوانی دوست صمیمی و به روایتی پارتنر فریدا کالو بوده) را نشان میدهد که روبروی سلما هایک، بازیگر نقش فریدا نشسته و برایش این آواز را می خواند و لیوانش را پر می کند.

صحنه ی خیلی عجیبیست؛ اینکه یک نفر را بزک دوزک کنند و بگویند بیا، فلانی که روزگاری عزیزت بوده و حالا تبدیل به خاطراتی دوردست شده، همین است.

من در حین تماشای تمام فیلمهای بایوگرافی شخصیتهای معاصر، به خانواده شان فکر می کنم. اینکه چه احساسی دارند؟ خب از این جهت که نام و خاطره ی عزیزشان جاودانه میشود حس خوبی دارد، اما هرگز حق مطلب ادا نمیشود. هرگز یک بازیگر نمیتواند تمام یک ادم را بازسازی کند. مثل او حرف می زند، لبخند می زند. اما مثل ماکت های ماشین پلیس توی جاده ها میماند. شاید ظاهر داشته باشد، اما عمق ندارد.  اما او نیست. 

و چقدر سخت است تماشای اویی که او نیست...

فریدا کالو و چابلا بارگاس


Faella
۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۳۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

یک وقتی، یک جایی، جمله ای با این مضمون شنیده بودم که "وقتی به گودال زل می زنی، گودال هم به تو زل می زند."

شاید برای یک فیلم بود. شاید هم در یکی از وبلاگها خونده بودم اما در آن لحظه، تنها چیزی بود که به ذهنم آمد. شاید دلیلش همین بود. شاید من حتی شده برای مدت کمی، به گودال زل زده بودم و بعد، بدون اینکه بخواهم درش سقوط کرده بودم و وقتی بالا آمدم، دیگر چیزهایی که می دیدم را نمیشناختم، و چیزهایی که می شناختم دیگر آنجا نبودند. مثل اینکه گربه ای که هرروز در مسیر همیشگی ات برایش غذا میگذاری و خودش را برایت لوس میکند، توی باغچه مرده پیدا کنی.


از در که بیرون آمدم، با اینکه تا مقصدم راه زیادی بود ترجیح دادم پیاده به آنجا بروم. 

پیاده روی رفیق محشری است؛ و در طی آن می شود تمرینات زیادی انجام داد. تمرین به هیچی فکر نکردن، فقط به یک کلمه یا مفهوم فکر کردن یا تصور یک صفحه ی xyz خالی و ترسیم ذهنی اتفاقات در آن، یا حتی فکر کردن به یک موسیقی و تغییر ذهنی اش به روش های مختلف. اما تمرین محبوب من، صفحه ی سفید است. طوری که صفحه ی سفید مغزم باشد و هرچیزی که بخواهم به آن فکر کنم یک لکه ی سیاه، یعنی باید فکرهایم را طوری انتخاب کنم که ارزش کثیف کردن صفحه را داشته باشد.

و کدام یکی از انبوه چیزهایی که در فکرم قل می زدند ارزش کثیف کردن این صفحه ی سفید را داشت؟ حرفهایی که شنیده بودم؟ دلایلی که من را به آنجا کشانده بود؟ اتفاقاتی که ممکن بود در آینده بیوفتند؟ یا...؟ 

به واقع هیچکدام. کیفم را روی شانه ام جابجا کردم و به جایی در دوردست نگاه کردم. چیز آبی رنگی که نسبت به من، نقطه ی گریز پرسپکتیو تک نقطه ای روی خط افق محسوب می شد؛ یا نقطه ی 0،0،0 در دستگاه مختصات دکارتی. یا تمام چیزهایی که در نقطه ی شروع خشکشان زده و هیچ تلاشی برای وارد شدن به فضای مینکوفسکی و دخالت دادن بعد زمان نمی کنند. شاید حق دارند، واقعا عجله ای نیست. من هم باید نفس در سینه حبس کنم تا زمان از رویم نگذرد. باید برای مدتی هم که شده، تمام t ها را از معادله خط زد و خود را به دست Δx و Δy سپرد. باید پیکسل بودن در اکستریم لانگ شات را به خاطر آورد. باید حل شد...



*غادة السّمّان

Faella
۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۵۳ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳ نظر