Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

این فیلم داستان عجیب و غریب و پیچیده ای ندارد، هیجانی هم ندارد و شاید حوصله‌ی خیلی‌ها را سر ببرد، اما بسیااار ساده و دوست داشتنی است؛ از آن تیپ فیلمها که آدم بعد از تیتراژ پایانی‌شان، خودش را می بیند که ناخودآگاه لبخند روی لبش است...


nebraska-2013


+اگر با فرهنگ و زبان کانتری آمریکایی آشنایی دارید، موقع تماشای این فیلم خوش به حالتان می‌شود؛ چون شوخی‌های کلامی هوشمندانه‌ی فیلم را بهتر متوجه می‌شوید و لذت بیشتری می‌برید. اگر هم نه، سعی کنید از زیرنویس این مترجم برای نسخه‌ی خودتان استفاده کنید.


دانلود فیلم 



+نظرسنجی:

فونت یکان یا وزیر (فونت فعلی) ؟  

Faella
۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۰ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

هشت سالم که بود، بابا اصرار داشت که من باید امضا داشته باشم.

من در آن سن به سختی می‌دانستم که اصلا امضا به چه درد می خورد (سال بعد که امضای مامان را زیر برگه ی جغرافی کشیدم، برایم قابل هضم نبود که چرا مردم باید برای تثبیت حرفشان شکلهایی بکشند که توسط آدمهای دیگر هم قابل کشیدن است، و بعدتر به خاطر جعل همان _به اصطلاح_ شکل تنبیه شدم) برای همین از بابا خواستم که خودش چیزی برایم بکشد. بابا یک "فا" نوشت و مثل کلید سُل، پیچ و تابهایی به الف اضافه کرد و بعد باقی اسم را نوشت. بعدتر روی همین امضا کار کردم و امضای فعلی ام متولد شد، با اینکه می توانستم به جای کلید سل، یک کلید فا جایگزینش کنم اما دوست داشتم فرمت کلی اش همان بماند. امروز به سرم زد کمی تغییرش بدهم و بعد از سالها باز از بابا کمک بگیرم.

 بابا همیشه عاشق تمرین امضا بود. از وقتی یادم می آید، هروقت یک روزنامه باطله و خودکار دستش می آمد، شروع می کرد به تمرین امضا؛ که این اخلاقش بعدتر به من هم سرایت کرد و کافی بود کاغذ و قلم دستم بیاید. حالا نه صرفا امضا، اما حتما باید چیزی روی کاغذ می کشیدم و تا کارم تمام شود کاملا سیاهش می کردم. مخصوصا موقع حرف زدن یا گوش کردن یا پای تلفن که به چشمها و دستهایم نیازی نداشتم؛ باعث می شد تمرکز بیشتری روی حرف زدن و مخصوصا شنیدن داشته باشم. امروز هم که قلم و کاغذ به دست کنارش نشستم؛ بعد از کشیدن چند نمونه، کاغذ و مداد را از من گرفت و خودش شروع کرد به کشیدن. این حرکتش من را خنده انداخت و بعد از چند ثانیه باعث تعجبم شد. داشت خط هایی که توی ذهن من بود را می کشید و می گفت از بچگی دوست داشته امضایش این شکلی باشد. به این فکر کردم که خب خیلی هم تعجبی ندارد، احتمالا این قضیه را وقتی که بچه بودم هم برایم تعریف کرده و نشانم داده، و این تصویر در ناخوداگاهم ثبت شده و فقط می دانستم که باید خطها را اینطور بکشم، اما نمی دانستم چرا. (درست مثل یک انیمه که اسمش را نمی گویم تا اسپویل نشود.)


بابا همچنین اصرار داشت که من چیزهایی داشته باشم که هیچکس شبیهشان را ندارد. گفته بود برای مدرسه کیف تک بند دانشجویی ببرم، چون همه کوله دارند. یک کفش چرمی زیتونی همرنگ با مانتوی مدرسه برایم خرید چون همه کفش کتانی می پوشیدند. و من هیچوقت نتوانستم بگویم که دلم می خواهد مثل بچه های دیگر با کوله و کفش کتانی به مدرسه بروم. من هیچوقت حرفی نمی زدم؛ چون فکر می کردم او همه چیز را بهتر از من می داند. حرفهایش وحی منزلند و وقتی یک چیزی می گوید؛ یعنی فقط همان درست است. نه اینکه او من را مجبور به چنین کاری کند، آنقدر قبولش داشتم که یک نوع حس شاگرد و مریدی به او پیدا کرده بودم.

اما بزرگتر که شدم، فهمیدم او  خدا نیست. او هم گاهی اشتباه می کند، گاهی از کوره در می رود، درست مثل هر آدم دیگری. حتی یک زمانی در نوجوانی ام، حس می کردم که دوستم ندارد و برایم ارزش قائل نیست. 

امروز که داشت روی کاغذ سفید بزرگی که برایش برده بودم تمرین امضا می کرد، به این فکر کردم که چقدر من این مرد را دوست دارم.. اگر او را در زندگی ام نداشتم؟ اگر او یادم نمی داد که فقط باید شبیه خودم باشم و اگر خودم برای خودم و شخصیتم و نظر شخصی ام ارزش قائل نباشم هیچکس این‌کار را نمی کند.. و تمام چیزهایی که حتی صدم ثانیه ای نمی خواهم به نبودن و ندانستنشان فکر کنم.

فقط اینکه من هرچه هستم و خواهم بود را مدیون همین آدمم. که هرچه بودم را پذیرفته و در مواقع نیاز هرگز پشتم را خالی نکرده؛ و کاش یک روزی برسد که بتوانم کاری کنم که فقط یک لحظه لبخند روی لبش بیاید. کاش یک روزی بتوانم واقعا خوشحالش کنم. راضی اش کنم، و دلش را آرام...

Faella
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

امشب با وجود تب و لرز شدید، به حالت پتو پیچ شده و یک دستمال روی پیشانی جلوی تلویزیون نشسته بودم و بعد از اتمام 96 دقیقه، متوجه شدم در این مدت آنقدر غرق قضیه شده بودم که تمام درد و مرضهایم از یادم رفته بود. با همان گلوی دردناکم جیغ و داد راه انداخته بودم و حواسم نبود. با همان چشمانی که از دیشب درد پدر درارشان امانم را بریده بود 96 دقیقه به تلویزیون زل زدم و حواسم نبود. با همان ریخت به هر موقعیت گلی واکنش نشان می دادم و موجبات خنده و تفریح اعضای خانواده را فراهم می آوردم؛ و ارزشش را داشت. واقعا ارزشش را داشت. 


ممنون از بچه ها... کاش غصه نخورند، حداقل اینکه تلاششان را کردند و مدیون خودشان و مردمشان نیستند.. 

Faella
۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۲:۵۴ موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

در سال  1959، آقای ژاک برل ترانه ای می‌خواند به نام "Ne me quitte pas" یا "رهایم نکن"،  این ترانه آنقدر زیبا و احساسی است که توسط بسیاری از خواننده ها در سراسر دنیا به زبانهای مختلف بازخوانی یا ساخته شده [ویکی] و حتی ورژن آلمانی آن که به عقیده ی برخی، جزو زبانهای خشن دنیاست، حسابی دل آدم را می سوزاند [گوش بدهید]

اما نسخه ی مورد علاقه ی من، نسخه ی عربی آهنگ است که توسط یکی از گروه های مورد علاقه ام، مشروع لیلا با نام "ما تترکنی هیک" در یکی از فستیوالها اجرا شده است. 

به طور کلی، زبان عربی جزو زبانهای مورد علاقه ی من است؛ از نظرم "روح" دارد و اگر خواننده قصدش را بکند، میتواند جگر آدم را آتش بزند. به گویشهای کردی و زبان ترکی استانبولی و اسپانیایی هم همین حس را دارم، با اینکه به جز اندکی اسپانیایی و همان عربی دوران مدرسه، هیچکدامشان را آنقدرها بلد نیستم و عموما متوجه نمی شوم خواننده حرف حسابش چیست؛ اما لحنش یک چیزی در دلم می لرزاند. یک چیز مشترک، که نیازی نیست برای فهمیدنش "معنی کلمات" را بلد باشی؛ درست مثل خود موسیقی زبان مشترک است.


امشب در حین مرتب کردن فولدر این آهنگ، به این چیزها فکر کردم، و به اینکه کاش تمام زبانهای دنیا را بلد بودم و می توانستم به تک تکشان فریاد بزنم آنچه ژاک برل و خیلی های دیگر در ادوار مختلف فریاد زدند... و کاش آنقدر دور نبودی که صدایم را نشنوی... کاش و هزاران کاش...

Faella
۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

آقای الف، اسم نرم افزار1 را روی تخته نوشت و بعد از توضیح دادن اینکه چقدر برای همگام سازی صدای ضبط شده و ویدئو مناسب است، چند ثانیه مکث کرد و با صدای ناراحتی گفت: " روزی که این نرم افزار را پیدا کردم، تمام ساعت ها و روزها و هفته هایی که برای همگام سازی به صورت دستی وقت صرف کرده بودم، جلوی چشمم آمد و یک جوری شدم. انگار در دنیایی که مردمش از تلفن همراه استفاده می کنند، من هر روز به در خانه ی دوستان و آشنایان می رفتم و شخصا پیامم را می رساندم.

ولی یادتان نرود که همین وقت گذاشتن ها و سختی کشیدنهاست که در طی اش می آموزید و با پیچ و خم کار آشنا می شوید. تکنولوژی کارتان را ساده تر و در وقتتان صرفه جویی می کند، اما مراقب باشید تنبلتان نکند. زمانهایی که وقت آزاد دارید، همگام سازی ها را دستی انجام بدهید تا با مکانیزم صدا و تصویر آشنا شوید."


دیشب که به یکی از دوستان، یک نرم افزار تگ اتوماتیک آهنگ2 معرفی کردم، چیزی در همین حال و هوا گفت؛ و من حرفش را درک کردم و یاد ماجرای بالا افتادم. اینکه خودت دنبال یک چیزی بروی و کشفش کنی و در پی آن، چیزهای دیگری را کشف کنی و در ذهنت ثبت شود کجا، و اینکه فلان نرم افزار  همان کار را حتی بهتر از تو، در کمتر از 1 ثانیه انجام بدهد و بعد همه چیز فراموش شود کجا. 

و تقریبا این در تمام وجوه زندگی نمود دارد، از کوچکترین و کم اهمیت ترین کارها گرفته، تا بزرگترینشان؛ تا روزمره ترینشان. کمتر کسی پیدا می شود که از شستن ظرفها یا لباسها به صورت دستی و آن هم به طور روزمره لذت ببرد، یا دلش بخواهد فلان مسیر طولانی را هر روز پیاده برود، یا ساعتها روی چیزی وقت بگذارد که با یک ماشین یا یک نرم افزار یا هرچیز مصنوع دیگری، در خیلی خیلی کمتر از آن زمان قادر به انجامش است؛ اما گاهی لازم است.  گاهی نیاز داریم به اینکه با پای پیاده پیاممان را برای کسی ببریم؛ تا هم اهمیت کارمان برای خودمان بیشتر شود، هم راههایی که در حالت عادی بدون توجه به آنها صرفا عبور می کنیم را بهتر بشناسیم و چیزهای جدیدی را کشف کنیم. 

در دوران مدرسه، از معلم های ریاضی و فیزیک آنهایی که مهربانتر بودند، به کسانی که در برگه ی امتحان راه حل را درست می نوشتند حتی اگر جواب آخرشان غلط بود هم نصف نمره را می دادند. به هرحال "جواب آخر صحیح" چیزی است که همه می خواهند، اما مسیری که برای رسیدن به آن طی می شود آن را لذت بخش می کند. 



1. PluralEyes

2. Picard

Faella
۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۱۸ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

در خانواده ی پدری، وقتی نوزادی متولد میشود، علاوه بر دین و ملیت و چیزهایی که عموما به آدمهای دیگر به ارث می رسد، طرفداری از یک تیم فوتبال را هم به ارث می برد: رئال مادرید.

البته در گذشته پرسپولیس هم جزو این پک بود؛ اما بعد از انقلاب کردن پسر عمه ی بزرگم و پیوستنش به جرگه ی استقلالیّون، و مقاومتش دربرابر هرگونه کری و حتی مشت و لگد! در حین دربی ها و نهایتا اعلام استقلالِ استقلال به عنوان یک تیم حضور دارنده در فامیل، این گزینه کم کم از تنظیمات پیش فرض کودکان فامیل خارج شد.

طرفداری پدر، عمه ها، عمو و فرزندان همه شان، طوری است که انگار قدمت این قضیه صرفا یکی دوتا نسل نیست و به چند قرن می رسد؛ و حتی زمانی که رئال اصلا وجود نداشته اجدادمان رئالی بوده اند، اینطور که بلاخره یک روز عکسی به دستشان می رسد با عنوان "آقا نصرالله خان جد بزرگ خاندان پدری، درحال تماشای بازی رئال مادرید به سال 1220 شمسی " 

مراسم در حین بازی این طور است که اعضای خانواده، هرلباسی که تنشان است را با یک لباس سفید تعویض می کنند، خوراکی هایی که روی میز قرار میگیرند باید سفید باشند و حتی نوشیدنی که سرو می شود "دوغ" است (از من به شما نصیحت، هرگز پاپ کورن را با شیر نخورید -_-)

خلاصه، مراسم به این مفصلی را که تصور کردید، این را تصور کنید که همسایه ی واحد بغل هم که یک آقای مجرد است، طرفدار پروپا قرص همین تیم است و بازی را از ماهواره تماشا می کند.  یعنی اتفاقات را چندثانیه جلوتر از ما میبیند و مثلا در یک لحظه ی بسیار حساس نزدیک به گل بازی، صدای جیغ "گللللللللللللللللللللللل" در کل ساختمان طنین می افکند و از آنجایی که در هنگام بازی ها عموما دوستانش را هم دعوت می کند، یک گروه کُر متشکل از اصغر و اکبر و کوکب و صغرا و باقی دوستان، قضیه را همنوایی میکنند و بعد، ما تازه گل را می بینیم؛ و این فقط محدود به لحظات گل نمی شود. در تمام لحظات حساس بازی، مثل سیتکام ها افکت صوتی خنده، ناراحتی و ابراز تاسف به گوش می رسد. مثلا در مواقعی که توپ به تیر دروازه می خورد و گل نمی شود، یک صدای "آآآآآآآآآآآآآآآآ" ی ناراحت از واحد بغل برمیخیزد و ما همچنان درحال مشاهده ی بازیکنی هستیم که پشت توپ ایستاده و میخواهد ضربه بزند. 

و خب اگر اهل فوتبال/ فیلم باشید، میدانید که اسپویل شدن لحظات حساس چقدددددر وحشتناک و دردآور و پین این دی عس است. 


راستش را بخواهید، در این راستا تعدادی جلسه برگزار کردیم و آپشن هایی را که ممکن بود از این وضعیت اسفبار نجاتمان بدهد بررسی نمودیم. قطع کردن برق واحد یا از کار انداختن دیش ماهواره مواردی بود که لبخند خبیثانه ای بر لب اعضا نشاند، اما خب قرار بر این بود که کار ناجوانمردانه ای نکنیم. در آخر تصمیم گرفتیم در صورت تکرار، زنگ واحد را بزنیم و بگوییم عربده هایتان خوابمان را مختل کرده، تا شاید مرحمتی بنمایند و یواشتر جیغ بکشند. در هنگام بازی دیشب هم، بعد از دومین جیغ اصغر و اکبر و کوکب و صغرا، داداشه را فرستادیم تا قضیه را تذکر بدهد. مدتی گذشت و باز همچنان همان آش و همان کاسه. باز داداشه را فرستادیم و باز همان بساط. کمی از بار آخری که او برای تذکر تهدید وار رفته و برگشته بود گذشت، و کسی زنگ خانه را زد. بابا در را باز کرد و آقای همسایه ی بالایی را دید که با موهای ژولیده و چشمان خون گرفته پشت در ایستاده است. آقای همسایه اول با لحن دلخور و بعد خشمگین و بعد فریاد توضیح داد که عزیز واحد بغل با جیغ و دادهایش برایمان خواب نگذاشته و گل پسر شما هم که زنگ می زند در می رود. این هم شد رسم همسایگی؟ 

بابا یک طوری آقای همسایه را آرام کرد و برایش قضیه را توضیح داد؛ و داداشه را که خودش را محو تماشای بازی نشان می داد فراخواند تا از آقای همسایه عذرخواهی کند. بعد همگی باهم در واحد بغل را زدند و من از شکاف در دیدم که همگی استغفروالله گویان سرشان را پایین انداختند و صدای آقای همسایه گفت: "لطفا مراعات همسایه ها را هم بکنید." خانمی که در را باز کرده بود، با صدای عشوه ناکی گفت: "چشششششم، بفرمایید داااخلللل. تروخدا بفرمایید." 

یکهو مامان را کنارم دیدم که سرخ شد و لبش را گزید، و زیر لب چیزهایی گفت. گفتم: "تو که قبل از هربازی به ما میگویی همه تان دیوانه اید و می خوابی. چطور به طور ناگهانی به موضوع علاقه مند شدی؟" و خندیدم. گفت:"صدات رو پایین بیار، ببینم زنیکه چه میگوید. شرط می بندم پسره زیر چشمی نگاه می کند. حقش است همینطوری پشت در بماند. همه شان بمانند. اصلا از اول هم معلوم بود فوتبال بهانه است." 

تا آخر بازی، کسی با کسی حرف نزد؛ و فقط صدای من بود که دیالوگ سازی* بازیکنان و شوخی هایی با دروازه بان قشنگ لیورپول می کردم. بیشتر خوردنی ها و نوشیدنی ها را هم من خوردم و  گروه کُر واحد بغلی همچنان با جدیت و پشتکار تمام، لحظات حساس را اسپویل می کرد. اواخر بازی هم من جمع را ترک کرده، و به حال آقای همسایه ی بالایی افسوس خوردم که باید یک دوره جیغ و داد دیگر را تحمل کند.  



*دیالوگ سازی بازیکنان اینطوری است که مثلا رونالدو روی زمین می افتد و چیزی زیر لب می گوید، و ما می گوییم الان به پرتغالی گفت "نامرد مگه من چیکارت کرده بودم؟؟" بعضی اوقات کیف می دهد.

Faella
۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

فیلم دوبله، خیانت به خود فیلم، عوامل فیلم، داستان و حال و هوای فیلم و بیشتر از همه، خیانت به مخاطب است. 

دوبله، به اصالت فیلم صدمه میزند، روح فیلم را می گیرد و گاهی حتی می کشد. 

اگر کسی سواد کافی و شرایط جسمانی مناسب داشته و برای خودش ارزش قائل باشد، روا نیست خودش را از لذت درک تمام  فیلم محروم کند...

Faella
۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۱ نظر

یک قسمتی در بعضی روابط هست که یک یا دو طرف، کمک‌ها و خوبی‌هایی که برای طرف مقابل یا همدیگر انجام داده‌اند، یکی‌یکی می شمارند و توی صورتش می زنند. 

 از این قسمت به بعدِ آن رابطه، دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود و به نوعی، اعتماد می‌میرد...

Faella
۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۱۰ موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

پلک هایم مدام روی هم می افتند، اما دست راستم همینطور موس را تکان می دهد و کلیک. کلیک کلیک. 

کمی تهوع هم دارم، اما دلم نمی خواهد کار را رها کنم. کار کردن با این نرم افزار را دوست دارم، جزو نرم افزارهایی است که در حین کار کردن با آن به من خوش می گذرد و دلم نمی خواهد سراغ کار بعدی بروم؛ واقعا حیف است که در آن مهارت زیادی ندارم. علاوه بر این، وقت زیادی هم ندارم و باید هرچه سریعتر کار را تمام کنم. 

پلیر را روی شافل میگذارم، آهنگی که پخش می شود از آهنگهای محبوبم است. ظافر یوسف که می خواند، گاهی صدایش را چنان میکند که نمی فهمی صدای خودش است یا صدای ساز. بعد صدای عود نوازی اش است. لعنتی. لعنتی. اصلا تو را از جایت می کنَد و می برد یک جای آشنایی گم می کند.

 دستهایم احجام را میسازند و اندازه ها را تایپ می کنند، اما روحم جای دیگریست. مثلا در یکی از آن خانه های عربی که قوس‌ های نعل اسبی و پرده های حریر کم عرض بلند و حیاط مرکزی با تراس دورتادوری دارند؛ و با هر نسیمی، پرده ها یک نمایی از درختان گرمسیری حیاط را نشانم می دهند. اسامی درختان را بلد نیستم. کمی شبیه نخلند، اما نخل نیستند. کوچکترند.  

دیوارهای نمای ساختمان از داخل حیاط، کرم است با تخته نماهای قهوه ای تیره و شناشیل منبت کاری شده از همان جنس؛ نم هوای شرجی را روی صورتم حس میکنم و یک لبخند بزرگ ناخوآگاه. این نوع هوا حالم را خوب می کند. اگر خاله این را می شنید چندین دلیل علمی ردیف می کرد که به خاطر مزاج طبی ات است که گرما و رطوبت را دوست داری. من اما دلیل دوست داشتن چیزها برایم مهم نیست. اگر چیزی یا کسی را دوست داشته باشم، خالصانه و بدون اینکه دنبال دلیل باشم دوست دارم. اصلا همین دنبال دلیل رفتنهاست که زندگی آدم را خراب می کند. البته منظورم دلایل احساسی است، وگرنه که تمام چیزهایی که اختراع شده اند و زندگی را برایمان آسان و حتی ممکن می کنند، در نتیجه ی همان "چرا؟" ها متولد شده اند.

سرم را بالا میگیرم که به آسمان نگاه کنم، اما نمی توانم. نور شدیدی توی صورتم افتاده که نمیگذارد چیزی ببینم. سرم را پایین می اندازم اما آن نور آزار دهنده همچنان توی چشمانم است. صورتم را با دست می گیرم اما تاثیری ندارد. سعی میکنم راه بروم، بدوم، اما نور انگار به قرنیه ی چشمانم چسبیده و نمی توانم ار آن فرار کنم. نکند من هم به سرنوشت آدمهای کوری دچار شده باشم؟ کوری زرد. از رنگ زرد بدم نمی آید، اما تداومش آزار دهنده است. برای همین خانه هایی که مثلا تمام دیوارهای یک فضایشان کلا زرد است را درک نمی کنم. 

همانطور در حال گریز بودم که سرم به چیزی خورد. با هر قدمی که بر می داشتم، آن شی ناشناس هم کمی به جلو رانده میشد. آنقدر جلو رفتم که بلاخره تسلیم شد و از سر راهم کنار رفت؛ شاید هم از جایی پرت شد، چون صدای برخورد محکمی در دوردستها شنیده شد.  کمی جلوتر که رفتم، حدسم به یقین تبدیل شد: روی لبه ی جایی ایستاده بودم. دیگر خبری از خانه ی زیبای عربی نبود، من بودم لب یک پرتگاه وسط یک بیابان بی آب و علف. زمانی که به پایین پرتگاه که نگاه می کردم، کوری زرد برطرف می شد؛ اما صحنه های هراسناکی می دیدم. چیزی شبیه سامات ناور در کوه نابودی ارباب حلقه ها، که تمام چیزهایی که با نرم افزار درحال ساختنشان بودم، در مواد مذاب آتشفشانی اش غوطه ور بودند. یک مبل بزرگ سبز رنگ وارد میدان دیدم شد. به این فکر کردم که اگر همینجا بمانم، باید تا اخر عمرم با کوری زرد زندگی کنم، اما اگر روی مبل سبز رنگ بپرم، شاید راهی برای نجاتم باشد، گرچه این امکان هم وجود دارد که هم من و هم مبل داخل مواد مذاب فرو برویم؛ که این کاملا بستگی به وزن مبل و وزن من دارد، چون طبق قانون ارشمیدس، شناوری که به صورت کامل یا جزئی وارد سیالی شده است، سیال نیرویی برابر جرم سیال جابجا شده بر جسم شناور وارد می‌کند. یعنی مایع مذاب تا حدودی در برابر فشار ناشی از پرت شدن من مقاومت می کند، اما اگه وزن مبل و ویسکوزیته (گرانروی) ماده ی مذاب طوری باشد که به هر نحوی نتواند این فشار را تحمل کند، هردویمان به سرنوشت حلقه ی سائرون دچار می شویم. 

به این فکر کردم که چرا آن زمانی که باید، خوب فیزیک نخواندم و الان باید با شانس و حدس و گمان، سر جانم رولت روسی بازی کنم. گرچه به هرحال من عددی هم برای محاسبه نداشتم، و حتی نتیجه ی نهایی محاسبه هم نمی توانست زندگی ام را تضمین کند. 

باید تصمیم میگرفتم، سرم را برگرداندم و یکبار دیگر به دنیای زرد آزاردهنده نگاه کردم، اما قبل از اینکه بتوانم کامل به سمت سامات ناور بچرخم، از لبه ی پرتگاه لیز خوردم و روی چیز ناراحتی افتادم که نه داغ بود و نه نرم. 

چشمانم را باز کردم، لپتاپ بخت برگشته ام بود که اندکی پیش، به جرم سرشاخ شدن با من به پایین سقوط کرده بود. سیم هایش کنده شده بودند و چون با برق کار میکند، خاموش شده بود. قیافه اش طوری بود که حس کردم اگر چشم داشت، نکبت بار ترین نگاه ها را نثارم میکرد. آفتاب پهن بزرگی روی تخت افتاده بود که یحتمل منشاء همان کوری زرد بود و هدفونم در جای دیگری از تشک آویزان بود. چشمانم را مالیدم و به ساعت نگاه کردم، و تلاش کردم زمانی که تا تحویل کار دارم و زمانی که می توانم از آن استفاده کنم را تخمین بزنم. اما خب هرکسی من را کمی بشناسد می داند که در محاسبه ی زمان افتضاحم؛ ممکن است بنوانم از کوه نابودی جان سالم به در ببرم، اما محال است بتوانم یک زمانبندی مناسب برای خودم ایجاد کنم. از جایم بلند شدم و لپتاپ را روشن کردم، خداخدا کردم که زحماتم بر باد نرفته باشند و به جایی نگاه کردم که تا دقایقی پیش، یک مبل سبزرنگ بزرگ روی مواد مذاب آتشفشانی شناور بود. 

Faella
۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲ نظر

امسال، دیگر حوصله ی مراسم "رزولوشن نوشتن روز تولد" را ندارم.

علاوه بر اینکه از آخرینشان که در شب سال نو اینجا نوشته بودم تغییرات زیادی رخ نداده؛ به هرکدامشان که نگاه میکنم _ چه آنهایی که در وبلاگ مکتوب شده اند (مثل این و این ) و چه آنهایی که خصوصی برای خودم یادداشت کرده ام_ تقریبا هیچ کدامشان تیک انجام/دستیابی نخورده اند. به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیده ام، به هیچ جایگاهی که دلم می خواسته دست پیدا نکرده ام و حتی همچنان گواهینامه و آیلتس هم ندارم. در عوض اتفاقات کاملا متفاوت و دیوانه واری رخ داده که مانند آواز عشق، هر نفس میرسند از چپُّ راست، و مسیر زندگی ام را مرتباً عوض می کنند. البته امسال با تمام سالهای زندگی ام فرق دارد، اتفاق بسیار بزرگی در راه است که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست؛اتفاقی که اصلا فکرش راه هم نمی کردم 27 سالگی ام بستر آن باشد. 

به هرحال، با اینکه قصد نوشتن برنامه برای یک سال آتی را ندارم، اما آرزو می کنم اتفاقات خوبی برایم بیوفتد و محض دلخوشی هم که شده، یکی از اتفاقاتی که برایش بال بال میزنم به واقعیت بپیوندد.

البته یکی از دوستان معتقد است که دلیل اصلی نرسیدن من به خواسته هایم، این است که آنها را می نویسم. چون خواسته ها و ایده ها تا وقتی توی سر آدم باشند برایش خواب راحت نمی گذارند، آنقدر عصبی اش می کنند که مجبور شود برایشان اقدام کند. گرچه من زیاد با این حرف موافق نبودم و اعتقادم این بود که ایده ها و خواسته ها، وقتی روی کاغذ بیایند و بررسی شوند تازه می شود به چشم یک چیز جدی به آنها نگاه کرد و دنبالشان رفت. اما متاسفانه خروجی این قضیه طوری است که تئوری دوست عزیزمان کم کم دارد به اثبات می رسد. 

خلاصه قرار شد چیزی ننویسم که سال بعد این موقع، حس دلقکی را پیدا کنم که کرایه خانه اش عقب افتاده؛ و صرفا چیزها را در پس ذهنم نگاه دارم و برایشان تلاش کنم.  


اما فارغ از تمام این صحبتها، این یکی را باید ثبت کنم:

همین روزها کلید ساخت انیمیشنم را می زنم. جزو بایدهاست. این یک سالی که همه چیز را پشت گوش انداختم هیچ کمکی به پیشروی ایده نکرده و با اینکه در این مدت با نرم افزارهای جدیدی آشنا شده ام که کارم را راحتتر و حرفه ای تر می کنند، باز از دست خودم عصبانی ام. 

باید به طور کلی بیشتر تلاش کنم... حس می کنم وقتم دارد ته میکشد..

Faella
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۹ نظر