God gave me your eyes, but it was you who taught me how to see...
هشت سالم که بود، بابا اصرار داشت که من باید امضا داشته باشم.
من در آن سن به سختی میدانستم که اصلا امضا به چه درد می خورد (سال بعد که امضای مامان را زیر برگه ی جغرافی کشیدم، برایم قابل هضم نبود که چرا مردم باید برای تثبیت حرفشان شکلهایی بکشند که توسط آدمهای دیگر هم قابل کشیدن است، و بعدتر به خاطر جعل همان _به اصطلاح_ شکل تنبیه شدم) برای همین از بابا خواستم که خودش چیزی برایم بکشد. بابا یک "فا" نوشت و مثل کلید سُل، پیچ و تابهایی به الف اضافه کرد و بعد باقی اسم را نوشت. بعدتر روی همین امضا کار کردم و امضای فعلی ام متولد شد، با اینکه می توانستم به جای کلید سل، یک کلید فا جایگزینش کنم اما دوست داشتم فرمت کلی اش همان بماند. امروز به سرم زد کمی تغییرش بدهم و بعد از سالها باز از بابا کمک بگیرم.
بابا همیشه عاشق تمرین امضا بود. از وقتی یادم می آید، هروقت یک روزنامه باطله و خودکار دستش می آمد، شروع می کرد به تمرین امضا؛ که این اخلاقش بعدتر به من هم سرایت کرد و کافی بود کاغذ و قلم دستم بیاید. حالا نه صرفا امضا، اما حتما باید چیزی روی کاغذ می کشیدم و تا کارم تمام شود کاملا سیاهش می کردم. مخصوصا موقع حرف زدن یا گوش کردن یا پای تلفن که به چشمها و دستهایم نیازی نداشتم؛ باعث می شد تمرکز بیشتری روی حرف زدن و مخصوصا شنیدن داشته باشم. امروز هم که قلم و کاغذ به دست کنارش نشستم؛ بعد از کشیدن چند نمونه، کاغذ و مداد را از من گرفت و خودش شروع کرد به کشیدن. این حرکتش من را خنده انداخت و بعد از چند ثانیه باعث تعجبم شد. داشت خط هایی که توی ذهن من بود را می کشید و می گفت از بچگی دوست داشته امضایش این شکلی باشد. به این فکر کردم که خب خیلی هم تعجبی ندارد، احتمالا این قضیه را وقتی که بچه بودم هم برایم تعریف کرده و نشانم داده، و این تصویر در ناخوداگاهم ثبت شده و فقط می دانستم که باید خطها را اینطور بکشم، اما نمی دانستم چرا. (درست مثل یک انیمه که اسمش را نمی گویم تا اسپویل نشود.)
بابا همچنین اصرار داشت که من چیزهایی داشته باشم که هیچکس شبیهشان را ندارد. گفته بود برای مدرسه کیف تک بند دانشجویی ببرم، چون همه کوله دارند. یک کفش چرمی زیتونی همرنگ با مانتوی مدرسه برایم خرید چون همه کفش کتانی می پوشیدند. و من هیچوقت نتوانستم بگویم که دلم می خواهد مثل بچه های دیگر با کوله و کفش کتانی به مدرسه بروم. من هیچوقت حرفی نمی زدم؛ چون فکر می کردم او همه چیز را بهتر از من می داند. حرفهایش وحی منزلند و وقتی یک چیزی می گوید؛ یعنی فقط همان درست است. نه اینکه او من را مجبور به چنین کاری کند، آنقدر قبولش داشتم که یک نوع حس شاگرد و مریدی به او پیدا کرده بودم.
اما بزرگتر که شدم، فهمیدم او خدا نیست. او هم گاهی اشتباه می کند، گاهی از کوره در می رود، درست مثل هر آدم دیگری. حتی یک زمانی در نوجوانی ام، حس می کردم که دوستم ندارد و برایم ارزش قائل نیست.
امروز که داشت روی کاغذ سفید بزرگی که برایش برده بودم تمرین امضا می کرد، به این فکر کردم که چقدر من این مرد را دوست دارم.. اگر او را در زندگی ام نداشتم؟ اگر او یادم نمی داد که فقط باید شبیه خودم باشم و اگر خودم برای خودم و شخصیتم و نظر شخصی ام ارزش قائل نباشم هیچکس اینکار را نمی کند.. و تمام چیزهایی که حتی صدم ثانیه ای نمی خواهم به نبودن و ندانستنشان فکر کنم.
فقط اینکه من هرچه هستم و خواهم بود را مدیون همین آدمم. که هرچه بودم را پذیرفته و در مواقع نیاز هرگز پشتم را خالی نکرده؛ و کاش یک روزی برسد که بتوانم کاری کنم که فقط یک لحظه لبخند روی لبش بیاید. کاش یک روزی بتوانم واقعا خوشحالش کنم. راضی اش کنم، و دلش را آرام...