کسى که کارهاى نیک خود را مىشمارد ، احسان و کرامتش را از بین مىبرد .
(بحار الانوار ، ج 74 ، ص 417)
کسى که کارهاى نیک خود را مىشمارد ، احسان و کرامتش را از بین مىبرد .
(بحار الانوار ، ج 74 ، ص 417)
پارتیتا گوش می دهم. یک قطعه فلوت سولو ست که اواسطش یک نفر عطسه ی شدیدی می کند. خود قطعه ی موسیقی را زیاد دوست ندارم، اما فقط به خاطر آن عطسه، بارها و بارها گوشش دادم.
می دانی، حتی متوسط های موسیقی کلاسیک هم کامل و بی نقصند انگار. یک عطسه وسط یک موسیقی پرفکت، مثل یه لکه روی لباس سفید است. حواست را پرت می کند. شاید اول حس کنی آن لکه ی روی لباس یک مزاحم منزجر کننده است، اما اتفاقی که درواقع می افتد این است که میخواهی نگاهش کنی چون عجیب است. چون سرجایش نیست. و معمولا واکنش آدمها به چیزی که سرجایش نیست اول گارد گیری، بعد کشف کردن و شناختن و گاهی هم دوست داشتنش است.
چیزی که تجربه به شخص من ثابت کرده این است که انسان چیزهای بی نقص را والا و لایق پرستش می داند،اما چون خودش بی نقص نیست، با چیزهایی که کامل نیستند ارتباط بیشتری می گیرد؛ این در حالی است که زندگی اش را وقف دستیابی به کمال می کند و آن را آرامش محض می داند. چیزی که اگر خوش شانس باشد، شاید بعدها در یک وقتی، در یک جایی، در قالب عشق، یا یک حس تعلق به سراغش بیاید.
فیلم Ed Wood و Disaster Artist هرکدام به بخشی از زندگی یکی از بدترین کارگردانهای تاریخ سینما پرداخته اند و اینکه با وجود فاجعه بودن فیلمهایشان، بازهم طرفداران زیادی داشته اند و خب این نشان می دهد که همیشه "کامل بودن" ملاک نیست، اینکه بتوانی کاری انجام بدهی که حتی یک نفر کمتر احساس تنهایی و بیشتر احساس تعلق کند، یعنی به اندازه ی خودت نقشی را در زندگی ایفا کرده ای.
راننده تند می رفت و زیاد صحبت می کرد، خلاف می کرد و تمام کارهایی که در حالت عادی من را عصبی می کند؛ اما حتی اگر خودم هم می خواستم، نمی توانستم آن لبخند بزرگ را از روی صورتم پاک کنم. خیلی غیر ارادی و ناخودآگاه آنجا بود و شما نمی دانید که من چقدر این لحظات برایم دوست داشتنی اند، لحظاتی که بدون اینکه حتی کوچکترین تلاشی بکنی، احساس واقعی ات روی صورتت سرازیر می شود و تو یک لحظه بازتاب قیافه ات را توی شیشه ی ماشین میبینی و باورت نمی شود که این، پایان چیزی باشد که از دیروز به شدت بابتش استرس داشتی.
من از آن دسته آدمهایی نیستم که در "جمع" راحت باشم. جمع از من انرژی می گیرد و خسته ام می کند، در جمع عموما یا متکلم وحده هستم یا حرفی برای گفتن ندارم و مخصوصا بعد از مهمانی ها، یک حس "خب که چی" خاصی توی سرم می چرخد. اما این بار، علاوه بر اشتیاق تجربه کردن یک چیز کاملا جدید، دلم می خواست با این حس مبارزه کنم؛ اما حتی تا دم رفتن هم استرس رهایم نمی کرد و یک بار هم به نرفتن فکر کردم. من با هیچکس در آن جمع ملاقات نداشتم و فقط بعضی ها را از نوشته هایشان تا حدودی می شناختم، و بعید می دانستم آدمهای زیادی هم من را بشناسند. کم کم داشت ترسناک می شد. با هولدن، هماهنگِر برنامه در میان گذاشتم، اما وی خاطر نشان کرد که تقریبا هیچکس، هیچکس را نمی شناسد و لطف کنم الکی خودم را لوس نکنم.
با تمام برنامه ریزی هایی که کرده بودم، باز کمی دیر رسیدم و "یو کن دو دیس" گویان به سمت ورودی مترو رفتم، اما وقتی حریر با یک لبخند خیلی بزرگ اسمم را صدا زد، تمام حسهای بد، حتی آنهایی که وجود نداشتند فرو ریخت. جمع کوچک ما کمی بعدتر به جمع بزرگتری پیوست و قیافه هایی دیدم که با وجود نا آشنا بودن،حس آشنای استرسی که در خودم بود را در آنها حس می کردم. حسی که مدتی بعد دیگر وجود نداشت و بسیار عجیب بود که آدم در چنین جمعی انقدر حس راحتی داشته باشد و بعد از چند ساعت، حتی این حس را داشتم که بعضی هایشان را سالهاست که می شناسم. اعضا دوست داشتنی و پایه بودند و نمی توانم به این فکر نکنم که برای اولین بار در عمرم، این حس را داشتم که به جمعی تعلق دارم، در آن راحتم و به هیچ عنوان دلم نمی خواست آن را ترک کنم؛ به عبارت دیگر، جمع "درست" بود. با اینکه در اواسط برنامه تماسهای مکرری با موضوع برگرداندن من به خانه باز استرس به جانم انداخت، اما بیشتر متوجهم کرد که چقدر دلم می خواهد بیشتر با این آدمها وقت بگذرانم.
درکل تجربه ی شیرین و بسیااار عجیبی بود؛ اگرچه از نظر زمانی کم بود و نشد بیشتر دوستان را بشناسم، و امیدوارم فرصت های بیشتری نصیبم شود و بتوانیم باز هم اتفاقات مشترک را باهم تجربه کنیم.
خطرناکیاش دل آدم را هوایی میکند. میخواهم یکبار دیگر بیفتم به اضطرار. آدمی که در اضطرار نیفتاده باشد به نظر من کودکی بیش نیست. در عشق هم اضطرار هست. اضطرار خالیات میکند از هر فکر و هر حالی. آن وقت اگر بخواهی عاشق هم بشوی عاشق آن کسی میشوی که مضطرت کرده. این عشق بعد از اضطرار است. عشقی هم هست که اضطرار را به دنبالش میآورد.
وقتی از سالن مایاک پردیس کوروش بیرون آمدم، حس کردم شاهد یکی از بهترین اتفاقات تاریخ سینمای ایران بودم. به وقت شام از آن فیلمهایی است که "باید دید".
نه در تکنیک زیاده روی میکند و نه در محتوا. همه چیز در جای خودش قرار دارد و در کل فیلمی با ریتم خوب، فرم عالی و دکوپاژ و فیلمبرداری و تدوین و قاب های بی نظیر و رنگهای محشر و جزئیات مناسب و بهجا به مخاطب ارائه میشود. در استفاده از عنصر "هواپیما" به شدت خوب کار شده و نماهای درست حتی از جزئیات پرواز هواپیما مانند جرقه های موتور و لامپ نارنجی روی هواپیما گرفته، تا صحنه ی بستن خلبان به چرخ هواپیما و صحنه ای که در اوایل فیلم، آذوقه ها با چتر نجات به پایین فرستاده میشوند و حتی استفاده از هلی شات در فیلمبرداری، حس "پرواز" را القا میکند.
ایرادات فیلم از نظر شخص من، یکی این است که جلوه های بصری و CGI فیلم آن قدر که باید، قابل تامل نیست و حتی در بعضی صحنه های فیلم، (مانند شلیک تفنگها یا صحنه ای که مادر خلبان چادر روی سرش میکشد) تا حدودی مصنوعی از آب درآمده که با توجه به کم سابقگی سینمای ایران در استفاده از Visual Effects، نمیتوان انتظار زیادی داشت و قابل اغماض است. اتفاقی که در آخر فیلم افتاد هم آنقدرها به مذاقم خوش نیامد، و در گریم بازیگر ها هم آنقدرها که باید، خوب عمل نشده بود و صحنه هایی مانند هِوی متال خواندن زن داعشی برایم غیر قابل فهم بود.
اما به طور کلی فیلم آنقدر نکات مثبت دارد که ایرادات آنقدر هم قابل توجه نیست و می توان به راحتی از کنارشان گذشت، و با تمام اینها، یک قدم به جلو برای سینمای ایران محسوب میشود.
در مقابل، مصادره حرف زیادی برای گفتن نداشت. بانمک بود، فقط همین. که همان بانمکی هم از اواسط فیلم به طور قابل توجهی کاهش پیدا میکند و به شدت خسته کننده و خواب آور میشود. فیلمی که به خاطر پوستر و تیتراژ تارانتینویی، بسیار مشتاق تماشایش بودم و واقعا نا امیدم کرد. تنها بازیگر امیدوار کننده و جالب فیلم، هادی کاظمی است که با وجود داشتن نقشی تقریبا کوتاه، به طور مناسبی در آن جا افتاده بود.
در کل می توانم ادعا کنم که یکی از متناقض ترین تجربه ی فیلمبینی من، همین دیروز شکل گرفت. حضور بابک حمیدیان در هر دو فیلم بسیار جالب توجه بود، اینکه مثل اکبر عبدی و رضا عطاران، وقتی اسمش را در تیتراژ یک فیلم میبینی، اصلا نمیتوانی حدس بزنی با چه نوع فیلمی طرفی؛ که نمیدانم این برای یک بازیگر نقطه ی قوت است یا ضعف. شاید هم هردو. چون هم نشان دهنده ی این است که توانایی بازیگری بالایی دارد و می تواند همه طور نقشی را پیاده کند، هم اینکه خیلی در انتخاب نقشهایش سختگیر نیست پس ممکن است فیلمی که با آن روبرو هستیم عالی/افتضاح باشد.
در آخر پیشنهاد میکنم حتی اگر به موضوع فیلم علاقه ندارید، صرفا به خاطر فرم و تصویر هم که شده، "به وقت شام" را ببینید، در سینما هم ببینید؛ و حواستان باشد، کودک و نوجوان همراهتان نبرید.
سوزان بویل، اسبهای وحشی را می خواند و من لباسم را که پر از گرد خاک رس است، توی سفره می تکانم. حس خوبی ندارم، انگار که چیز ارزشمندی در دستهایم پودر شده و فقط همین گرد از آن بافی مانده است.
هر سال دوبار، حس خاص ناخوشایندی وجودم را میگیرد. یک بار وقتی به پایان سال نزدیک می شویم، یک بار هم شب تولدم. طی این حس ناخوشایند، از خودم و چیزی که هستم متنفر می شوم و تمام فرصتهایی که از دست داده ام از جلوی چشمم رد می شوند و گاهی اشکم را در می آورند. در روزهای پایانی سال، میشود خود را با خانه تکانی و تخم مرغ رنگ کردن و کارهایی ازین دست سرگرم کرد، اما برای شب تولد واقعا درمانی نیست، و تازه کسانی هم از چپُّ راست این روز فرخنده را تبریک می گویند و تو باید خودت را خوشحال نشان بدهی که مثلا عین خیالت نیست که مثل ریچل در روز تولد ۳۰ سالگی اش عزا گرفته ای و دلت نمی خواهد کسی تولدت را به روی خودش بیاورد.
گرچه فعلا در مرحله ی اول به سر می بریم، و هروقت به تولد نزدیک شدم یک فکری به حالش می کنم.
فعلا چهارزانو روی سفره نشسته ام و مدال بزرگ سفالی ام را سنباده می زنم، همانی که قرار بود برای شب یلدا آماده باشد و هنوز تمام نشده، قرار بود شبیه حضرت حافظ شود و شبیه جناب زئوس شد، و بدتر از همه اینکه احتمالا داخل کوره هم نرود لذا از شاپان کاری هم خبری نیست.
سنباده می زنم و به دستاوردهای امسالم فکر میکنم. به چیزهایی که دادم تا چیزهای دیگری بگیرم. به زمانم. به چیزهایی که باید به دست می آوردم و بی خیالشان شدم.
پارسال این موقع توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم به جمع کردن پورتفولیو و اپلای فکر می کردم و سعی می کردم کلمات دراز آلمانی را توی جمله حفظ کنم، و الان؟
لباسم را که پر از گرد خاک رس است، توی سفره می تکانم و به چیزهای خوب فکر می کنم. درست است که به چیزهایی که توقعشان را داشتم نرسیدم، اما با چیزهایی آشنا شدم و تجربه کردم که توقعشان را نداشتم. دوره ی فیلمسازی و تدوین، دوره ی دکوراسیون، دوره ی سنگتراشی و گوهرشناسی، پیلاتس، تجربه ی کار مرمتی در جایی از شهر که حتی دیدنش هم از مخیله ام نمی گذشت، دیدن شهرهایی از ایران که فقط از روی نقشه و عکسهای اینترنت میشناختمشان، و اگر امسال کمی کش می آمد، احتمالا اولین تجربه ی تنها سفر کردنم هم در آن رقم میخورد، که به سال بعد منتقل می شود اما در زمره ی کارهاییست که قبل از تولدم باید انجام شود.
برنامه ی سال جدید، به طور حتم تمام کردن چیزهایی است که شروعشان کردم. شاید اگر شرایطش پیش بیاید، کار با چوب و رزین اپوکسی را هم شروع کنم، اما بهتر است تمرکزم روی "تمام کردن"ها باشد و تا آخر سال، کارهای بیشتری را عملی کنم و چند کار ساخته شده _در زمینه ای که بلاخره انتخاب می کنم_ داشته باشم..
زئوسحافظ مذکور -__-
به نظر شما، صدای میانسالی چیه؟
یعنی اگر بخواید با صدا دوره ی میانسالی رو توصیف کنید، از چه صدایی استفاده می کنید؟
یه صدایی که هرکسی میشنوه تصویر یه آدم 40، 50 ساله بیاد تو ذهنش
چندین ساعت است که دارم به این آهنگ عجیب گوش میدهم و حس می کنم ذهنم در فضایی غوطهور است، با یونیورس یکپارچه شده و انگار احدیت ندارد. یکی از دلایلی که عاشق شب هستم همین است. از معدود زمانهایی است که می شود در چیزها غرق شد. در یک آهنگ، در یک متن، و حتی در یک تصویر؛ آنقدر که حتی متوجه گذر زمان هم نشوی. انگار دیگر تو، با این جسم و این نام و نام خانوادگی و شماره ی ملی و هویت نیستی که با این چشمها و این گوشها با این آهنگ یا متن یا تصویر ارتباط برقرار می کنی، و یک چیزی فراتر از توست.
این صرف غرق شدن، قطره در اقیانوس بودن، پیکسل در اکستریم لانگ شات بودن، ذره در جهان بودن، و به عبارتی "حس تعلق" و "قسمتی از چیزی بودن" گاهی تنها چیزی است که آدم واقعا احتیاج دارد و می تواند از دریای منیّت روزمره به آن پناه ببرد.
چشمم می افتد به انار سفالی ام که روی میز شیشه ای جاخوش کرده، و قرار است برای عید رنگ آمیزی شود. چندماهی می شود که آنجاست؛ تقریبا از قبل شب یلدا که می خواستم به عنوان جای عود به زندایی که معمولا مراسم یلدا را اجرا می کند هدیه اش بدهم، که مراسم به دلایلی اجرا نشد و انار گِلی هم ماند بی رنگ و لعاب. روی همان میز و نقطه ای که آخرین بار رهایش کردم. حتی شاید می توانم بگویم همین انار، اِلمانی است که من را به دنیای خاکی برمیگرداند، و "کثرت در وحدت" را یادآور می شود. اصلا شاید بهتر باشد آنجا بماند، و انار های دیگری برای هدیه دادن بسازم. به هرحال گاهی وقتها پیش می آید که آدم بالا می رود، و دیگر به سادگی پایین نمی آید...
شرط می بندم نسل بعدی موسیقی، آهنگهایی خواهند بود که با هر بار پلی کردن، یک تغییر جزئی یا بزرگ درشان به وجود می آید؛ مثلا خواننده یک قسمت از شعر را جابجا می کند، یا با کلمات متفاوتی روی آهنگ می خواند، یا حتی می تواند در جایی که قبلا می خوانده سکوت کند و کلا باعث غافلگیری شنونده شود.
گرچه من شخصاً وقتی یک آهنگ را آنقدر گوش بدهم تا تمام زیر و بمش را خوب بشناسم، بیشتر دوستش خواهم داشت؛ و ترجیح می دهم اگر قرار است همچین سبکی مد شود، برای آنهایی که قدیمی پسندند هم آپشنی وجود داشته باشد...