The one with دورهمی :|
راننده تند می رفت و زیاد صحبت می کرد، خلاف می کرد و تمام کارهایی که در حالت عادی من را عصبی می کند؛ اما حتی اگر خودم هم می خواستم، نمی توانستم آن لبخند بزرگ را از روی صورتم پاک کنم. خیلی غیر ارادی و ناخودآگاه آنجا بود و شما نمی دانید که من چقدر این لحظات برایم دوست داشتنی اند، لحظاتی که بدون اینکه حتی کوچکترین تلاشی بکنی، احساس واقعی ات روی صورتت سرازیر می شود و تو یک لحظه بازتاب قیافه ات را توی شیشه ی ماشین میبینی و باورت نمی شود که این، پایان چیزی باشد که از دیروز به شدت بابتش استرس داشتی.
من از آن دسته آدمهایی نیستم که در "جمع" راحت باشم. جمع از من انرژی می گیرد و خسته ام می کند، در جمع عموما یا متکلم وحده هستم یا حرفی برای گفتن ندارم و مخصوصا بعد از مهمانی ها، یک حس "خب که چی" خاصی توی سرم می چرخد. اما این بار، علاوه بر اشتیاق تجربه کردن یک چیز کاملا جدید، دلم می خواست با این حس مبارزه کنم؛ اما حتی تا دم رفتن هم استرس رهایم نمی کرد و یک بار هم به نرفتن فکر کردم. من با هیچکس در آن جمع ملاقات نداشتم و فقط بعضی ها را از نوشته هایشان تا حدودی می شناختم، و بعید می دانستم آدمهای زیادی هم من را بشناسند. کم کم داشت ترسناک می شد. با هولدن، هماهنگِر برنامه در میان گذاشتم، اما وی خاطر نشان کرد که تقریبا هیچکس، هیچکس را نمی شناسد و لطف کنم الکی خودم را لوس نکنم.
با تمام برنامه ریزی هایی که کرده بودم، باز کمی دیر رسیدم و "یو کن دو دیس" گویان به سمت ورودی مترو رفتم، اما وقتی حریر با یک لبخند خیلی بزرگ اسمم را صدا زد، تمام حسهای بد، حتی آنهایی که وجود نداشتند فرو ریخت. جمع کوچک ما کمی بعدتر به جمع بزرگتری پیوست و قیافه هایی دیدم که با وجود نا آشنا بودن،حس آشنای استرسی که در خودم بود را در آنها حس می کردم. حسی که مدتی بعد دیگر وجود نداشت و بسیار عجیب بود که آدم در چنین جمعی انقدر حس راحتی داشته باشد و بعد از چند ساعت، حتی این حس را داشتم که بعضی هایشان را سالهاست که می شناسم. اعضا دوست داشتنی و پایه بودند و نمی توانم به این فکر نکنم که برای اولین بار در عمرم، این حس را داشتم که به جمعی تعلق دارم، در آن راحتم و به هیچ عنوان دلم نمی خواست آن را ترک کنم؛ به عبارت دیگر، جمع "درست" بود. با اینکه در اواسط برنامه تماسهای مکرری با موضوع برگرداندن من به خانه باز استرس به جانم انداخت، اما بیشتر متوجهم کرد که چقدر دلم می خواهد بیشتر با این آدمها وقت بگذرانم.
درکل تجربه ی شیرین و بسیااار عجیبی بود؛ اگرچه از نظر زمانی کم بود و نشد بیشتر دوستان را بشناسم، و امیدوارم فرصت های بیشتری نصیبم شود و بتوانیم باز هم اتفاقات مشترک را باهم تجربه کنیم.
به جز دو سه نفر، تصوری از بقیه نداشتم، اما فرست ایمپرشن و شناخت سطحی ام از دوستان:
حریر: اولین صورت آشنایی که دیدم، بدون اینکه حتی عکسش را دیده باشم برایم آشنا و نزدیک بود. بسیار نزدیک و نازنین. آنقدر که در باور خودم هم نمی گنجد حتی.
خورشید: آرام، دوست داشتنی، عمیق و کمی جدی . گردنبندی گردنش بود که من را یاد یک آدم دور انداخت.
هولدن: پر انرژی و پر هیجان. فکر می کنم تنها زمانی که در واقع "نشسته" بود، روی صندلی سینما بود، آن هم به اجبار. تمام مدت در حال پیگیری همه چیز بود و کلا نقش بسیار پررنگی در ارنجینگ و منیجینگ و مانیتورینگ برنامه و پسا- برنامه داشت.
رعنا: دوستش داشتم و حس کردم ارتباط بسیار عجیبی بااو دارم. خودش وبلاگ ندارد و حتی نمی دانستم که من را می خواند، اما بسیاار با معلومات و اهل فیلم و مطالعه است. به شدت دلم می خواهد بیشتر بشناسمش و امیدوارم فرصتش پیش بیاید.
سارا: انرژی مثبت با یک لبخند قشنگ. گرچه زیاد فرصت شناختنش را پیدا نکردم.
نرگس: دقیقا همانی بود که فکرش را می کردم. دوست داشتنی، با معلومات، و از آن تیپ آدمهایی که می شود ساعت ها نشست و حرف زد و متوجه گذر زمان نشد. روی لباسش جمله ای نوشته بود که هربار دوکلمه ی اولش را می خواندم و یادم می رفت ادامه اش بدهم و الان تنها یک کلمه از آن را یادم می آید. Joy
پری: راحت و پر از لبخندهای آرامش دار و انرژی مثبت
عارفه: از مدتها پیش دلم می خواست ملاقاتش کنم. دقیق، مهربان، و کمی جدی ;)
کوالای پیر: هر بار نگاهش کردم لبخند به لب داشت یا می خندید. انگار اباعی از تقسیم انرژی مثبتش ندارد.
زهرا : از آن چیزی که فکر می کردم حتی بسیار دوست داشتنی تر بود. چند سال پیش قرار بود ملاقاتش کنم و نشد. و پشیمانم که زودتر و بیشتر تلاش نکرده بودم.
ف.ن : دقیق و موشکاف. حس می کنم اتفاقات را متفاوت تر از من تحلیل می کند و دلم می خواست نظراتش را راجع به خیلی چیزها بشنوم.
نیوشا: شیرین.. از آنهایی که دلت می خواهد ساعتها پای تعریفش بنشینی و لبخند که می زند نگاهش کنی. بسیار خوشحالم که با وجود ناخوش احوالی اش، خودش را به برنامه رساند و توانستم ملاقاتش کنم.
زمر 53: در نگاه اول، جدیتش من را یاد جانلوکا جینوبله، لید سینگر گروه il volo انداخت و اگر با شخص او و جمع کمی رودروایسی نداشتم، حتما از او و هولدن با عکسی که می خواستم بگیرم اخاذی می کردم.
گلبول سفید: نمی دانم خجالتی بود یا مرموز، اما بابت تمایل نداشتن به معرفی، درکش می کنم.
مینا: مهربان.. مهربان و دوست داشتنی..
آقای یادگار و بانو : برایشان از ته دل آرزوی خوشبختی دارم :)
سه نقطه: نشد که بشناسمش. زود رفت :(
در آخر اینکه جای پریسا (که تمام مدت نرگس من را با اسمش صدا میزد)، توکا و تمام دوستانی که دلشان با ما بود، به اندازه ی یک حفره ی بسیار بزررررگ خالی بود.