Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

در را پشت سرم بستم و رفتم. 

فکر نمی کردم به این راحتی تمام شود. از شب قبل، لحظه لحظه ی آن روز را برای خودم تصور میکردم و اینکه چقدر قرار است سخت باشد. چقدر دل کندن از آنجا و خداحافظی کردن با آن میز و گلدان و قابهای روی دیوار اشکم را دربیاورد و آن لحظه که قرار است تصمیمم را به زبان بیاورم...

فردای آن روز، قبل از ساعت ناهار، در اتاق مدیر را زدم و گفتم که دیگر نمی توانم با او همکاری کنم. کمی به زمین خیره شد و چیزی گفت که به خودی خود آزار دهنده نبود، اما این حس را القا میکرد که مدتی از عمرت را در اینجا تلف کرده ای. 


 بعد از آن مکالمه ی ناخوشایند، خیلی عادی کشوی میزم را خالی کردم، خوراکی ها را خوردم و هرچیزی که متعلق به خودم بود را توی کیفم گذاشتم و سرکارم برگشتم. چند ساعت بعد هم، خیلی عادی با مدیر خداحافظی کردم و او هم برایم آرزوی موفقیت کرد و گفت نمی شود چند روز دیگر بمانید تا....

نفرتم داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد. باز آن جمله را به زبان آورده بود و من توی ذهنم گفته بودم: چه رویی!!

با لبخندی مصنوعی، کلمه ی "متاسفم" را از زبان خودم شنیدم و بعد در را پشت سرم بستم. بدون لحظه ای پشیمانی و حتی با کمی غرور از اینکه انقدر راحت موفق به انجام کاری شدم که چند روز نگرانش بودم. حس می کردم واقعا دلم برای اینجا تنگ نخواهد شد. برای هیچ چیزش. نه برای آن میز و گلدان و قابهای روی دیوار و نه برای آدمهایش، فقط و فقط برای یک دختر که روبرویم مینشست و با انرژی وصف ناپذیری، عادی ترین اتفاقات روزمره و خاطراتش را تعریف می کرد و از ایده هایش می گفت. درست از همان آدمهایی که باید در زندگی هرکسی باشد و روزش را بسازد. 

اصلا شاید همه چیز از همانجا شروع شد که آن دختر با چشمان قرمز و قیافه ی عصبانی از آنجا رفت و دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. 


 چیزهایی هستند که پرده می شوند جلوی چشم آدم؛ و نمی گذارند مکانها، آدمها، اتفاقات و چیزهای دیگر را آن طور که واقعا هست ببینند. ما فیلتر یا نقاب صدایشان می کنیم و بنا به عملکردشان، اسامی مختلفی دارند. مانند فیلتر رنگ (مثل یک لامپ یا پرده ی رنگی که نور محیط را تغییر میدهد)، فیلتر عشق (که نمی گذارد آدم چهره ی واقعی معشوق را ببیند)، فیلتر طعم (مانند مقدار زیادی سس کچاپ که مزه ی اصلی غذا را تحت الشعاع قرار می دهد)، فیلتر صورت (همان لوازم آرایش به واقع) و تمام چیزهایی که حقیقت را به نوعی پوشش می دهند. یا مثل ساختمان هایی که تمام زیباییشان را مدیون نورپردازی زیبایشان باشند و در طول روز، با تابش آفتاب بر چهره ی فاقد جذابیت و سردشان روبرو می شوی. 

حضور آن دختر هم در آن محیط مثل نوعی فیلتر بود. صدای خنده هایش، انرژی اش و صرفا حجم حضورش فضا را پر می کرد و وقتی آن فیلتر از بین رفت، محیط چهره ی واقعی سرد و بی روحش را نشان داد.  چیزی که هیچ آدمیزادی را دلتنگ نمی کند و حتی واژه ی "عادت" در برابرش مغلوب می شود، و آدم باور نمی کند این همان میز و گلدان و قابهای روی دیوار است؛ مثل آدمی که به جسدی نگاه می کند و باور نمی کند تا چند ساعت پیش، همین جسم بی جان راه می رفت و نفس می کشید. 

شاید یکی از ترسناکترین وجوه زندگی همین باشد، که هیچ چیز و هیچ کس درست آنطور که به نظر می آید نیست. کاش برای حقیقت هم خورشیدی تعبیه کرده بودند... 

Faella
۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۲۷ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

به اشخاصی علاقمند به بازیگری و دارای دوربین با کیفیت مناسب برای تهیه ی فیلم کوتاه غیر رسمی نیازمندیم.


Faella
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۸ نظر

 یکی دو سالم بود که تب شدیدی کردم. والدین و اطرافیان برای پایین آمدن و قطع شدن‌ش هرکاری کردند اما من کاملا درحالت مرگ بودم. بعد آنطور که افسانه ها  می گویند، به خاطر یک نذر یا هر دلیل دیگری زنده ماندم؛ اما تا الان که ربع قرن از عمرم میگذرد، هرگز دوباره دوچار تب نشدم و این خودش شبیه معجزه است.

از زمانی که این داستان را شنیدم، همیشه به این فکر کردم که شاید زنده ماندنم در آن شب بارانی دلیلی داشته، و قرار است در یک زمانی و مکانی، کاری انجام شود که فقط من قادر به آن هستم. شاید حفره ای در دنیا فقط به دست من پر می شود و شاید یک اتفاق _هرچند کوچک و مثلا در حد لبخند زدن به یک رهگذر خسته_ را من رقم بزنم و اتفاقات بزرگ دیگری در پی آن به وقوع بپیوندند. 


من تا به امروز (از نظر خودم) هیچ کار بزرگ و تاثیر گذاری برای کسی انجام نداده ام. جان کسی را نجات نداده ام و چیزی کشف نکرده ام و هیچ کاری انجام نداده ام که خدمت به بشریت محسوب شود؛ از وقتی خودم را شناختم بابتش عذاب وجدان داشته ام اما امیدوارم روزی این اتفاق بیوفتد. امیدوارم بلاخره روزی برسد که فکر کنم "پس این می تواند دلیل خوبی برای زنده ماندنم باشد." که از بودنم خوشحال باشم و فکر کنم خب، ارزش کمی بیشتر روی زمین ماندن را داشت.  کاش آن روز واقعا وجود داشته باشد...



پست قبلی :از آن شب بارانی


Faella
۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۱۱ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

 یکی دو سالم بود که تب شدیدی کردم. والدین و اطرافیان برای پایین آمدن و قطع شدن‌ش هرکاری کردند اما من کاملا درحالت مرگ بودم. بعد آنطور که افسانه ها  می گویند، به خاطر یک نذر یا هر دلیل دیگری زنده ماندم؛ اما تا الان که ربع قرن از عمرم میگذرد، عموما از نظر جسمی ضعیف بودم و هر چند وقت یکبار دچار شکستگی در نواحی مختلف یا مریضی های طولانی میشدم.

 

کاش همان موقع می گذاشتند بروم. تقدیر من این بود که بروم و وقتی به زور نگهم داشتند فقط عذابم را زیاد کردند. مثل فیلم اثر پروانه ای، که  تقدیر آن پسر واقعا اینطور نبود که وجود داشته باشد. فکرش را که میکنم، همچین تاثیر شگرف و مثبتی هم در زندگی کسی نداشتم و اگر وجود نمی داشتم هم به جایی برنمیخورد. 

فکرش را بکن، دوسالگی، درنهایت پاکی و آرامش، بدون اینکه کسی را آزرده باشی و دلی را شکسته باشی و کسی را نا امید کرده باشی، بی سروصدا کوله بارت را جمع کنی و بخواهی بروی... و بعد پاهایت را بگیرند و نگذارند. کاش این کار را در حق هیچ کسی یا چیزی نکنیم و با خودخواهی و تملک الکی پاهایش را نگیریم. رفتنی باید برود؛ حالا چه از زندگی، چه از خانواده، از دوستی، از کره ی زمین و هرجای دیگری. ما مالک هیچ کسی و هیچ چیزی نیستیم...

 


 
 
Faella
۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱ نظر

هیچ وقت در زندگی از عبارت "چرا من؟" استفاده نکن.


Faella
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۳ موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۵ نظر

شاید شعاری باشد، اما حقیقت این است که بعضی ها به دنیا می آیند که کاری انجام بدهند، و بعضی های دیگر، فقط موفقیت آنها را تماشا می کنند، در کتابها می خوانند، و حفظ یا تدریس می کنند. 

و دسته ی اول دو نوعند، افرادی که از هر طرفی محدودشان کنی بلاخره یک روزنه ای برای تاباندن نورشان پیدا میکنند، و افرادی که بعد از چند تلاش بی نتیجه، به دسته ی دوم تبدیل می شوند.


احتمالا حواست نیست، اما داری به سمت دسته ی دوم سوق داده می شوی. شاید بهتر است با هر قدمی که به آن سمت بر می داری، یک سیلی به خودت بزنی؛ شاید چند سیلی پی در پی بیدارت کند. اگر هم دوست داری در نهایت آدمی باشی که صرفا "چیزهایی می داند"، میل خودت است. ادامه بده. اما حواست باشد که این تو هستی که باید در تاریکی شب جوابگوی وجدان خودت باشی. 

Faella
۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۱۷ موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

سری اولی که سریال Friends را دیدم، به این فکر کردم که نکند برای کسی "جنیس" باشم؟ نکند صدای حرف زدن و خندیدنم روی اعصاب همه باشد و رویشان نشود چیزی بگویند؟ نکند فلان... و از آن به بعد سعی میکردم همیشه آرامتر حرف بزنم، کمتر بخندم، و حواسم باشد جلف بازی راه نیندازم.

بعد یک روز به خودم آمدم و دیدم از ترس اینکه احتمالاً از نظر دیگران فلان طور باشم، دائم در حال معذب کردن خودم هستم و بدتر از آن، فرصت یادگیری "مهارتهای صحبت در جمع" را از خودم دریغ می کنم. اینکه یک نفر با فکر "نکند فلان طور باشم" از یادگیری مهارتها شانه خالی کند بدیهی ترین و آسان ترین راهی است که میتواند انتخاب کند و به همان اندازه هم غیر قابل قبول است، چون هیچکس کامل نیست و میلیاردها آدم با تمام نواقصشان دارند در جامعه زندگی میکنند و بعضی هایشان هم به شدت موفق هستند. نکته ی دیگر هم اینکه همان افرادی که نگران قضاوت شدن از سمتشان هستم، به احتمال 98% اصلا در مورد من فکر نمیکنند، پس در اینجا بازنده منم که علاوه بر هدر دادن وقتم، خودم را با این چرندیات محاصره کرده و خیلی چیزها را از خودم دریغ می کنم. 


البته نباید اینطور هم باشد که هر شخصی به خودش اجازه ی صحبت در هر جمعی را بدهد، و یکی از مهارتهای مهمی که _از نظر من_ هرکسی باید در اولین فرصت یاد بگیرد، موقعیت سنجی است. اینکه چه حرفی را کجا بزند و آیا نیازی هست که در فلان جمع اصلا حرفی بزند؟ در کدام جمع باید با چه ادبیات و تن صدایی صحبت کند و کلماتش را چطور انتخاب کند؟ و موارد دیگر که صرفا با حضور در جمع تقویت نمی شوند و باید با مطالعه و گسترش دایره ی لغات، یادگیری، استفاده از تجربیات و گاهی شرکت در دوره های مرتبط، آنها را تقویت کرد. 


در کل "نکند فلان کار را انجام بدهم و دیگران فکر کنند فلان طور..." از سربازکنی ترین جمله ی تاریخ است. سعی کنیم آن را در زندگی مان ریشه کن کنیم.

Faella
۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۹ نظر

Voice From The Stone (2017)

کارگردان این فیلم تمام سعی خود را کرده تا داستان بی‌معنی، بازی‌های مزخرف، و چیزهای بی‌ربط را با قاب‌های بی‌نظیر و عکسگونه از لوکیشن زیبای فیلم پوشش دهد، اما نشد. نمی‌شود.

 × فیلم فیلم است و عکس عکس.

نمی شود یک تپه سرگین را با دوتا پیس ادکلن خوشبو کرد.


Imagen relacionada



Rebel in the Rye  (2017)

همه چیز در این فیلم احمقانه است. داستان، بازیها، انتخاب بازیگران، دیالوگها ( جمله ی you are sooo talented  یکبار نوشته شده، و در اقسی نقاط فیلمنامه پیست شده) و خلاصه کارگردان تمام توانش را به کار گرفته تا سلینجر را یک شخصیت لوس احمق به تصویر بکشد و منبع الهام داستانهایش را یک سری اتفاقات مسخره نشان دهد و در واقع، این فیلمی بر ضد سلینجر است و انگار توسط یکی از مخالفانش ساخته شده است. 

تنها سکانس جالبی که در آن دیدم، جایی بود که سلینجر داشت برای راهب توضیح داد که حس می کند دیگر نمی تواند بنویسد و نوشته هایش را پاره می کند، و راهب پاسخ می دهد: sounds fun!


× چیزی که این فیلم به من یادآوری کرد، اهمیت نوشتن و پاره کردن است. حس میکنم من هم به نوشتن/کشیدن و پاره کردن احتیاج دارم، و زمانی که ایده لازم دارم و چیزی به فکرم نمیرسد یا ایده ها در هم تنیده میشوند می توانم از این روش استفاده کنم. و اینکه در دوران تایپ و ذخیره، معمولا گول میخوریم و گاهی فراموش میکنیم بعضی افکار و نوشته ها آنقدرها هم ارزشمند نیستند، و الکی خودمان را خفن تجسم میکنیم. ایده ها و افکار وقتی روی کاغذ می آیند بررسی و فرم دادنشان آسانتر می شود.

Related image


Blindness (2008)

کاش کارگردان فیلم مذکور اجازه می داد تصور دختر زیبا، زن دکتر و کثافتهای تیمارستان در رمان کوری به عهده ی خودمان باشد.

× به تصویر کشیدن برخی چیزها، فقط بیننده را نا امید و تخیلش را خراب می کند.

Resultado de imagen de blindness


Batman Vs. Superman (2016)


اینجا


Bottoms Up (2006)

فیلمهایی وجود دارند که هیچ، هیییچ نکته ی مثبتی ندارند. واقعا ندارند، و هرگونه تلاش برای استخراج یک نکته ی مثبت فقط تو را شبیه احمق ها می کند.

× گاهی به امتیازات اعتماد کن.

Faella
۲۵ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹ نظر

گاهی اوقات مجبوریم از چیزهایی که دوستشان داریم دست بکشیم… چیزی که تو دوستش داری، دیگران هم دوستش خواهند داشت…


 

DirectorKim Ki-duk

این فیلم بی نظیر را #ببینید. همین و بس.

 
Faella
۲۳ دی ۹۶ ، ۰۳:۲۷ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۷ نظر

صدای کلید و بعد صدای در و صدای خش خش کیسه های خرید می ‌آید و صدای او: " فافا؟"

با لحن اعتراض آمیز و نق‌نقویی داد می زنم: مگه من لواشکم؟؟

چانه ام را بین دو انگشتش میگیرد: تو آلوچه ای. کلوچه ای .

توی کیسه های خرید کله می کنم که شاید چیزی هم برای من انجا باشد. بعد آبنبات یا پاستیل را برمیداشتم و به سمت اتاق می دویدم تا نقاشی ام را بیاورم. کاغذ را به دستش می دادم و حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می رفتم. او هم هر چند قدم یکبار، "خب" ای میگفت و سری تکان می‌داد. 

بعد پرت می شوم به 20 سال بعد. پلانهایم توی دستش است و من حد فاصل بین در ورودی و اتاق را تفسیر کنان، پا به پایش می روم. او هم "خب" گویان سرش را تکان می دهد و وقتی به اتاق می رسیم، نفس عمیقی می کشد و می گوید "بارک الله" و پلانها را برمی‌گرداند؛ و با نگاه، من را با یک لبخند گشاد به آشپزخانه می روم  تا میز شام را آماده کنم دنبال می کند.


چندسال بعد، باز صدای کلید و در و خش‌خش کیسه های خرید است، اما من کم انرژی تر از آنم که به استقبالش بروم. صدای بعدی تقه ای است که به در اتاقم می خورد: "فافا؟ خوابیدی؟"

Faella
۲۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ نظر