نور حقیقت می چکد بر خاک مشکوک زمین
در را پشت سرم بستم و رفتم.
فکر نمی کردم به این راحتی تمام شود. از شب قبل، لحظه لحظه ی آن روز را برای خودم تصور میکردم و اینکه چقدر قرار است سخت باشد. چقدر دل کندن از آنجا و خداحافظی کردن با آن میز و گلدان و قابهای روی دیوار اشکم را دربیاورد و آن لحظه که قرار است تصمیمم را به زبان بیاورم...
فردای آن روز، قبل از ساعت ناهار، در اتاق مدیر را زدم و گفتم که دیگر نمی توانم با او همکاری کنم. کمی به زمین خیره شد و چیزی گفت که به خودی خود آزار دهنده نبود، اما این حس را القا میکرد که مدتی از عمرت را در اینجا تلف کرده ای.
بعد از آن مکالمه ی ناخوشایند، خیلی عادی کشوی میزم را خالی کردم، خوراکی ها را خوردم و هرچیزی که متعلق به خودم بود را توی کیفم گذاشتم و سرکارم برگشتم. چند ساعت بعد هم، خیلی عادی با مدیر خداحافظی کردم و او هم برایم آرزوی موفقیت کرد و گفت نمی شود چند روز دیگر بمانید تا....
نفرتم داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد. باز آن جمله را به زبان آورده بود و من توی ذهنم گفته بودم: چه رویی!!
با لبخندی مصنوعی، کلمه ی "متاسفم" را از زبان خودم شنیدم و بعد در را پشت سرم بستم. بدون لحظه ای پشیمانی و حتی با کمی غرور از اینکه انقدر راحت موفق به انجام کاری شدم که چند روز نگرانش بودم. حس می کردم واقعا دلم برای اینجا تنگ نخواهد شد. برای هیچ چیزش. نه برای آن میز و گلدان و قابهای روی دیوار و نه برای آدمهایش، فقط و فقط برای یک دختر که روبرویم مینشست و با انرژی وصف ناپذیری، عادی ترین اتفاقات روزمره و خاطراتش را تعریف می کرد و از ایده هایش می گفت. درست از همان آدمهایی که باید در زندگی هرکسی باشد و روزش را بسازد.
اصلا شاید همه چیز از همانجا شروع شد که آن دختر با چشمان قرمز و قیافه ی عصبانی از آنجا رفت و دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد.
چیزهایی هستند که پرده می شوند جلوی چشم آدم؛ و نمی گذارند مکانها، آدمها، اتفاقات و چیزهای دیگر را آن طور که واقعا هست ببینند. ما فیلتر یا نقاب صدایشان می کنیم و بنا به عملکردشان، اسامی مختلفی دارند. مانند فیلتر رنگ (مثل یک لامپ یا پرده ی رنگی که نور محیط را تغییر میدهد)، فیلتر عشق (که نمی گذارد آدم چهره ی واقعی معشوق را ببیند)، فیلتر طعم (مانند مقدار زیادی سس کچاپ که مزه ی اصلی غذا را تحت الشعاع قرار می دهد)، فیلتر صورت (همان لوازم آرایش به واقع) و تمام چیزهایی که حقیقت را به نوعی پوشش می دهند. یا مثل ساختمان هایی که تمام زیباییشان را مدیون نورپردازی زیبایشان باشند و در طول روز، با تابش آفتاب بر چهره ی فاقد جذابیت و سردشان روبرو می شوی.
حضور آن دختر هم در آن محیط مثل نوعی فیلتر بود. صدای خنده هایش، انرژی اش و صرفا حجم حضورش فضا را پر می کرد و وقتی آن فیلتر از بین رفت، محیط چهره ی واقعی سرد و بی روحش را نشان داد. چیزی که هیچ آدمیزادی را دلتنگ نمی کند و حتی واژه ی "عادت" در برابرش مغلوب می شود، و آدم باور نمی کند این همان میز و گلدان و قابهای روی دیوار است؛ مثل آدمی که به جسدی نگاه می کند و باور نمی کند تا چند ساعت پیش، همین جسم بی جان راه می رفت و نفس می کشید.
شاید یکی از ترسناکترین وجوه زندگی همین باشد، که هیچ چیز و هیچ کس درست آنطور که به نظر می آید نیست. کاش برای حقیقت هم خورشیدی تعبیه کرده بودند...