Perfect Imperfection
پارتیتا گوش می دهم. یک قطعه فلوت سولو ست که اواسطش یک نفر عطسه ی شدیدی می کند. خود قطعه ی موسیقی را زیاد دوست ندارم، اما فقط به خاطر آن عطسه، بارها و بارها گوشش دادم.
می دانی، حتی متوسط های موسیقی کلاسیک هم کامل و بی نقصند انگار. یک عطسه وسط یک موسیقی پرفکت، مثل یه لکه روی لباس سفید است. حواست را پرت می کند. شاید اول حس کنی آن لکه ی روی لباس یک مزاحم منزجر کننده است، اما اتفاقی که درواقع می افتد این است که میخواهی نگاهش کنی چون عجیب است. چون سرجایش نیست. و معمولا واکنش آدمها به چیزی که سرجایش نیست اول گارد گیری، بعد کشف کردن و شناختن و گاهی هم دوست داشتنش است.
چیزی که تجربه به شخص من ثابت کرده این است که انسان چیزهای بی نقص را والا و لایق پرستش می داند،اما چون خودش بی نقص نیست، با چیزهایی که کامل نیستند ارتباط بیشتری می گیرد؛ این در حالی است که زندگی اش را وقف دستیابی به کمال می کند و آن را آرامش محض می داند. چیزی که اگر خوش شانس باشد، شاید بعدها در یک وقتی، در یک جایی، در قالب عشق، یا یک حس تعلق به سراغش بیاید.
فیلم Ed Wood و Disaster Artist هرکدام به بخشی از زندگی یکی از بدترین کارگردانهای تاریخ سینما پرداخته اند و اینکه با وجود فاجعه بودن فیلمهایشان، بازهم طرفداران زیادی داشته اند و خب این نشان می دهد که همیشه "کامل بودن" ملاک نیست، اینکه بتوانی کاری انجام بدهی که حتی یک نفر کمتر احساس تنهایی و بیشتر احساس تعلق کند، یعنی به اندازه ی خودت نقشی را در زندگی ایفا کرده ای.