Dislodged
چندین ساعت است که دارم به این آهنگ عجیب گوش میدهم و حس می کنم ذهنم در فضایی غوطهور است، با یونیورس یکپارچه شده و انگار احدیت ندارد. یکی از دلایلی که عاشق شب هستم همین است. از معدود زمانهایی است که می شود در چیزها غرق شد. در یک آهنگ، در یک متن، و حتی در یک تصویر؛ آنقدر که حتی متوجه گذر زمان هم نشوی. انگار دیگر تو، با این جسم و این نام و نام خانوادگی و شماره ی ملی و هویت نیستی که با این چشمها و این گوشها با این آهنگ یا متن یا تصویر ارتباط برقرار می کنی، و یک چیزی فراتر از توست.
این صرف غرق شدن، قطره در اقیانوس بودن، پیکسل در اکستریم لانگ شات بودن، ذره در جهان بودن، و به عبارتی "حس تعلق" و "قسمتی از چیزی بودن" گاهی تنها چیزی است که آدم واقعا احتیاج دارد و می تواند از دریای منیّت روزمره به آن پناه ببرد.
چشمم می افتد به انار سفالی ام که روی میز شیشه ای جاخوش کرده، و قرار است برای عید رنگ آمیزی شود. چندماهی می شود که آنجاست؛ تقریبا از قبل شب یلدا که می خواستم به عنوان جای عود به زندایی که معمولا مراسم یلدا را اجرا می کند هدیه اش بدهم، که مراسم به دلایلی اجرا نشد و انار گِلی هم ماند بی رنگ و لعاب. روی همان میز و نقطه ای که آخرین بار رهایش کردم. حتی شاید می توانم بگویم همین انار، اِلمانی است که من را به دنیای خاکی برمیگرداند، و "کثرت در وحدت" را یادآور می شود. اصلا شاید بهتر باشد آنجا بماند، و انار های دیگری برای هدیه دادن بسازم. به هرحال گاهی وقتها پیش می آید که آدم بالا می رود، و دیگر به سادگی پایین نمی آید...