خیلی عجیب است که گاهی آدم ناگهان خودش را وسط یک بحث عجیب و حتی مسخره میبیند.
مثلا یک لحظه میبیند موضوع صحبت جمع راجعبه استخوان ماهی است و اینکه آدم را یاد چه چیزی میاندازد، و فکر میکند که خب، مثلا من چه چیزی دارم که این وسط بگویم.
بیشتر که فکر میکند یادش میآید که دوره ی دبستان که هر روز با الهام پیاده به خانه برمیگشتند، کمی آنطرف تر از مغازه ی لوازم التحریری بهروز که همیشه بچه ها بعد از مدرسه قرق ش میکردند و مداد نوکیها و جامدادیها و پاککن ها و کیفپولهای باربی میخواستند، یک خانهی قدیمی و متروک بود که در میلهای بلندی از آن محافظت میکرد. این خانه همیشه برای ما پر از رمز و راز بود و الهامبخش داستانهای مندرآوردی زیادی بود که در راه مدرسه میتوانستیم برای هم تعریف کنیم.
حتی یکبار هم سعی کردیم از میلهها عبور کنیم و به داخل خانه سرک بکشیم، اما نهایت میدان دیدمان منتهی به فلاورباکس های کنار در شد که اسکلت چند حیوان مختلف از دور دیده می شد. اسکلت یک گربه و دو ماهی.
جمجمهی گربه که پوست نازکی روی آن کشیده شده بود برای ما منبع شرارت و سوپر ویلن داستانهای ترسناک بود، و همیشه در آخر داستان به وسیله ی قهرمانهای مختلف نابود می شد. اما در آخرین داستان گربه ی شرور، ماهی پیری که نور خاصی داشت و دریا را روشن میکرد میدزدد و به همراه نوه اش که بعدا برای نجات او میآید را میگیرد و زندانی میکند و آنقدر آنجا میمانند که میمیرند.گربه و خانه هم گرفتار طلسمی می شوند و به آن حال در می آیند.
نزدیک 15 سال از آخرین باری که پا به آن محل گذاشتهام می گذرد.
نمیدانم چه بلایی بر سر آن خیابان و آن خانه و مغازه ی آقا بهروز آمده، حتی مطمئن نیستم که مدرسه مان هنوز سرجایش باشد، اما خیابان زال زر میزبان خوبی برای ما و داستانهایمان بود، و حتی قهرمان همنامش و پسرش هم گاهی به عنوان ناجی وارد داستان میشدند و حسابی اکشن و هیجان راه می انداختند.
آدمهای جمع به من زل زده بودند و به حرفهایم گوش می کردند. تعریفم که به پایان رسید، یک نفر ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت، اگر یک نفر ادعا کرد که در رابطه با موضوعی چیزی برای گفتن ندارد، حتما با یک پارچ پر از یخ تهدیدش کنید. مطمئن باشید که یک داستان سرایی 45 دقیقه ای تحویلتان میدهد. من امتحان کردم!