A Touch
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۱ ق.ظ
اسب زیر دستم آرام بود.
سرش را پایین انداخته و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.
من داشتم به یک داستان رادیویی گوش می کردم و به چند روز قبل فکر می کردم که به "آنجا" رفته بودم. که تا صبح با خودم کلنجار رفته بودم و در آخرین لحظات، دقیقا هنگام فشردن زنگ منصرف شدم و راه یک جای دیگر را در پیش گرفتم. یک پیاده روی بی هدف، آنقدر که مغزم به اندازه ی پاهایم درد بگیرد و آن وقت است که می توانم راه خانه را در پیش بگیرم.
دلم میخواست اسب آرام زیر دستم را نوازش کنم.
ولی یک تماس هر چقدر هم کوچک، هم دست من را سیاه می کرد و هم سایه روشن های بدن اسب را به هم میریخت و خراب می کرد. و یاداور این بود که حتی یک تماس کوچک با بعضی چیزها، کارها، و آدمها حتی با وجود ظاهر آرام و بی خطرشان ممکن است باعث وقوع اتفاق ناخوشایندی بشود..
۹۵/۰۶/۲۹